۱۳۸۱ دی ۷, شنبه

آقا داشتم دق می کردم، به حضرت عباس داشتم می مردم
معتاد شده بودم معتاد خاص ، باید می بستنم به تخت
اولش گفتیم درددلامو نو توش می نویسیم ، بعدش گفتیم
حرف دل مردمو می زنیم ، بعدش گفتیم بار مسئولیت اجتماعی
روی شونه هامون سنگینی می کنه، باید جواب جامعه رو داد
وقتی که یه مدت تعطیل شد فهمیدم نه نوکرتم
درد دل ومسئولیت نیست ،به ور زدن معتاد شدم.
گوش مفت وآدم بیکار زیاد شده ما هم که
دست به ورمون خوبه کار یاد گرفتیم.
ولی خداییش خیلی خوشحال شدم وبلاگم دوباره
سلامتشو به دست آورده.در ضمن فردا راهی افغانستان هستم .
می خوام برم سر قبر خواجه عبدالله انصاری فاتحه بخونم.
یاد این قطعه توپش افتادم که می گه:
" الهی کاسنی اگر تلخ است از بوستان است و عبدالله اگر مجرم است از دوستان است"
نظر به روی تو هر بامداد نوروزی است
شب فراق تو هر گه که هست یلدایی است
...
خداییش دم سعدی گرم..گرم گرم

۱۳۸۱ دی ۳, سه‌شنبه

امان از غم..امان

۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه

ظاهرا در این دریای بیکران اینترنت گم شدهام
لطفا پیدایم کنید

۱۳۸۱ آذر ۲۶, سه‌شنبه

امان از بی سوادی
یکی نیست بگه آخه مرد نا حسابی تو رو چه به کامپیوت!!!
تو برو همون گوسفنداتو بچرون
خداییش خیلی حرفه

۱۳۸۱ آذر ۱۷, یکشنبه

۱۳۸۱ آبان ۲۴, جمعه

ویروس وبلاگ نویسی یک انسان معصوم وبی گناه دیگر را
به کام خود کشید.یکی از دوستان ما به طرز خطرناکی آلوده شده است
که اینجانب از همین جا برای بازماندگانش طلب صبر وحوصله! می نمایم
(یه سری بهش بزنین ولی مواظب باشین که سر میشکند دیوارنوشته ها یش)
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو دراید...

۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه

صبح زود رفتم بانک تا کارهای عقب مانده وام رو انجام بدم.
هنوز بانک باز نکرده بود .بجز من یک مرد دیگه هم منتظر
اومدن کارمند های بانک بود.بعد از چند دقیقه توجهم به
پیرزن نحیف وکوچک اندامی جلب شد که همون نزدیکی ها ایستاده بود .
قیافه خیلی زارونزاری داشت .با خودم گفتم شاید گدا باشه
...ولی خب چرا صبح به این زودی شروع به کار کرده بود؟
صورتشم خیلی تنگ وتاریک گرفته بود .می خواستم برم یک کمکی
بهش بکنم ولی نمیدونم چرا پشیمون شدم .
توی دستش یک دستمالِ کوچکِ گره خورده آبی رنگ هم بود .
بعد از چند دقیقه بانک باز شد و وارد بانک شدیم .پیرزن هم وارد بانک شد .
مقابل یکی از باجه ها ایستاد .خیلی آهسته وبا دقت شروع به باز کردن
گره دستمال کرد .رفتم نزدیک تر تا بهتر ببینم .
از توی دستمال یک قبض چند لاشده برق وچند اسکناس لوله شده در آورد
و به صندوق دار داد.
...
فقط من نفهمیدم چرا صبح به این زودی؟

و آفتاب خسته بیمار
از غرب می وزید
پاییز بود
عصر جمعه پاییز
[]
له له زنان
عطش زده
آواره
باد هار
یک تکه روزنامه چرب مچاله را
در انتهای کوچه بن بست
با خشم می جوید
[]
...
[]
من مرده بودم
قلبم
در پشت میله های زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیق من
فریاد می کشید
[]
روییده بود
در بی نهایت احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
...وخاموش
فریاد گامهای زنی
چون قطره های اب
از دور دور دور ذهن
درگوش می چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنین گام
اما...
تداوم فریاد گامها
از انتها ی دیگر دهلیز
در گوش می چکید
تک تک
چک چک
چه شیونی ...چه طنینی!
[]
برگ چنار خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا
در زیر پای خسته من له شد
آیا
دست بریده مردی بود
لبریز التماس؟
فریاد استخوانهایش برخاست
جرق
آه!
[]
و آفتاب خسته بیمار
از غرب می وزید
پاییز بود
عصر جمعه پاییز.

نصرت رحمانی
....

۱۳۸۱ آبان ۱۷, جمعه

روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار، یک لنگه از
کفشش درامد وروی خط آهن افتاد .او به خاطر حرکت قطار
نتوانست پیاده شده وآن را بردارد .در همان لحظه
گاندی لنگه دیگر کفشش را درآورد وآن را
مقابل دیدگان حیرت زدۀ اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد
که کنار لنگه کفش قبلی افتاد ...

۱۳۸۱ آبان ۱۵, چهارشنبه

امشب باید سحر پاشیم برای روزه
انگار از مسلمونی فقط همین ماه رمضون برام مونده
دوباره خلوت شبها تا رسوندشون به سحر
دوباره لذت همون چند دقیقه مانده به افطار کنار سفره
دوباره،بعد ازمدتها نمازصبح رو اول وقتش خوندن
دوباره دویدن خون توی رگها با شنیدن ربنای شجریان
دوباره چرت زدنها وغر زدنهای آبجی کوچیکا، سر سفره ی سحری
دوباره بغض کردن ،شب ضربت خوردن حضرت علی
دوباره فکر کردن به شب قدر،شب تقدیر
دوباره زنده شدن خاطرات ماه رمضون های خوابگاهی
دوباره...
دوباره احساس حضور یک انرژی مثبت معنوی درجوار روح خسته وطوفان زده من
دوباره انگار بازگشت به خانه ،دوباره انگار رجعت
دوباره انگار یافتن چیزی از روزگار های گذشته که یافتنش
مایه شادی ام شده است
...
اونایی که اهلشن مبارکشون ،اونایی هم که نیستن دمشون گرم!

۱۳۸۱ آبان ۱۴, سه‌شنبه

يک ناله مستانه زجايی نشنيد يم
ويران شود اين شهر که ميخانه ندارد





























































۱۳۸۱ آبان ۱۲, یکشنبه

ازوبلاگ عاقله!
مونتنی می گويد : از نوشته هايی که به تکلف نوشته می شوند بوی نفت و چراغ می آيد.
شما تکلف مرا احساس می کنيد؟ اگر هست ! چيست؟

«شماآدم خوشبختی هستید. چقدر برایتان متاسفم آقا،
انسان بایستی خیلی تنزل کرده باشد که خود را خوشبخت احساس کند»
بودلر
...
هر وقت می خواهیم مثل بچه آدم دوزار احساس خوشبختی کنیم
این جمله آقای بودلر می خورد توی مغزمان،یکی نیست
بهش بگوید تو برو برای عمه ات متاسف باش...
...
حیف که حرف حساب زده وگرنه حالشو می گرفتم
چندتاچیز احتمالا به هم مرتبط!!
- سمینار سینمای متفاوت بود چند منتقد آمده بودند
تا بررسی اش کنن بعدش هی به هم پریدن و
همدیگه رو خراب کردن،تا اینکه داشت کار به
دعوا می کشید بدون رعایت ادب واین حرفا،
حیف شد،قبل از این خیلی روی منتقدینمون حساب می کردم
ولی حالا بدجوری از چشمم افتادن
- جشنواره سینمای جوان بود از همه جاهای ایران جوونا
وپیرمردا شرکت کرده بودنتادلتون بخواد قیافه های جالب
وجدید دیدم،خداییش ما هنری ها بعضی وقت ها خیلی «آرت»
می شیم!!من با اینکه نه موی دم اسبی داشتم،نه
تسبیح چوبی به گردنم بود،نه خرمهره دور دستم بود،
نه کاپتان بلک می کشیدم،نه خط ریش قیطونی داشتم،
نه کیف دوشی یِ جاجیم داشتم،نه هی مدام
اسپرسو می خوردم ،نه کسی برام گل آورد،نه...
(خفه شدم ،چقد ور زدم)یه دونه جایزه گرفتم!!
فیلمی که جایزه اول رو گرفت ،بهرام بیضایی تدوینگرش بود
من فهمیدم باید 29 سال دیگه تدوین کنم تا به بیضلایی برسم!!
- فیلمخانه سه شنبه ها نمایش فیلم داشت ،تونستم
«این گروه خشن» و « نیش»رو روی پرده ببینم تا روز قیامت
سرم بلند باشه وبگم من کار دو تا از پیامبران اولوالعزم سینما
رو تو ایران روی پرده دیدم ،هر چند با کیفیت افتضاح

۱۳۸۱ آبان ۱۰, جمعه

گفتی:«برو »
رفتم
گفتی:«عاشق خام نمی خواهم»
پختم
سوختم
خاکسترم را بادها بردند به هفت دریا،به هفت بیابان
دیگر «من»ی درمیان نمانده تا عاشقت شود
تا عاشقش شوی
...
بی خویشتنم کردی ...

درمان نشد این سرگشتگی...هر چه می گذرد بدتر می شود...
انگار ته ندارد لاکردار
از آتش خانه جوانی دور تر شدم به امید اینکه
بنشینم وفرو بنشانم این حرارت ها ومرارت ها را
اما تمامی ندارد انگار...
همه اش تقصیر مولاناست،گفت:«طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت»
...
بی قرارم...بی قرار

۱۳۸۱ آبان ۹, پنجشنبه

بعد از دو هفته امدم به ولايت خودمان
اما زدم دمار كامبيوتر و در اوردم
اين هم از هنرهاي اينجانب!!

۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه

ننه ي طيب 2امروز بابا شيفت بود ، شب كه از سر كار برگشت
مامان بهش گفت ننه ي طيب از زيارت برگشته،
من وبابا با هم رفتيم ديدنش.يه روسري ويه چادر نو
پوشيده بود.دوتا از نوه هاش و يكي ازدامادش اونجا بودن.
بعد از احوال پرسي هاي رايج من رفتم كنارش نشستم
وگفتم: «خب مادر طيب تعريف كن چه خبر»
اول از همه از كربلا شروع كرد. از اينكه اونجا آدم مدام
تشنه مي شه،از اينكه آرزو داشته با آب فرات غسل كنه
ولي امكانش نبوده ،بعد از گمشدنش گفت كه
شب ولادت حضرت ابوالفضل تو حرم دامادشو گم مي كنه
و تنها مي شه.مي گفت رو كردم به گنبد با گريه گفتم:
«قربون اون دستهاي بريدت برم منِ پيرزن بي سواد
وبي پناه رو نجات بده».بعد از كثيفي سنگفرش حرم ائمه گفت
واز اولين تجربه ي پروازش با هواپيما.
مي گفت:« وقتي هواپيمامي خواست بلند بشه دلم داشت كنده مي شد»
يه طوري صحبت مي كرد كه به نظرم آمد اين حرفها رو
از صبح تا الان صد دفعه زده.قسمت جالب صحبت هاش
وقتي بود كه از بي حجابي زنها توي سوريه تعريف مي كرد.
مي گفت :« زنكه پير سزشو لخت كرده بود وموهاي واموندشم
رو مثل گ... زرد كرده بود، لِنگهاي بي صاحابشم لخت ، جلوي
حرم حضرت زينب راه مي رفت. چشمامو بستم به دامادم هم
گفتم نگاه نكن .نمي دونم براي چي حضرت زينب
اينارو سگ نمي كنه، نه كرستي نه مرستي اصلاً هيچي،مثل يك حيوون»
دامادشم هم مرتب نچ نچ مي كرد.شيريني وشير كاكائو
ويك خيار ويك پرتقال هم توي پيش دستي گذاشته بودند
وبا يك دستمال آوردند.من فقط پرتقالشو خوردم وگفتم:«قبول باشه»
.ننه ي طيب
پيرزني در همسايگي ما هست بنام فاطمه دختر محمد شاطر
تقريباً هفتادسال داره،وپدرش هم هنوز زنده است.
دوازده روز پيش به قصدزيارت قبر امام حسين وحضرت زينب
به كربلا وسوريه رفته بودوحالا داشت بر مي گشت .
صداي چاووش خواني و مداحي روضه خوان از خواب بيدارم كرد.
از پنجره نگاهي انداختم ،همسايه ها همگي آمده بودند بيرون
براي گفتن زيارت قبول.ننه ي طيب پسر نداره واز مال خدا
فقط چهار دختر دارد كه همگي عروس شده اند.
يكي از بزرگترين غصه هاي اين زن در تمام طول زندگيش
اين بود كه پسر نداره .خيلي وقت ها براي من درد دل مي كنه
واز ارزوهايش مي گه .حافظه خيلي خوبي داره بطوريكه من
سال اول دانشكده موضوع تحقيق پايان ترمم رو
«عروسي در مشهد قديم» برداشته بودم ويكي از
منابع تحقيق ام همين ننه ي طيب بود.
در حين همان تحقيق بود كه شرح ازدواجشو برام تعريف كرد.
اسم شوهرش علي بود كه ما بهش مي گفتيم « عمو علي» .
اين عمو علي يك الاغ داشت كه با اون مي رفت به
بالاي شهر واز خانه اعيان وسايل دست دومشان را مي خريد
وبعد در جمعه بازار مي فروخت.طويله الاغش داخل
حياطشان بود كه صداي عرعر و درتابستان ها، بوي بد
مزاحم همسايه ها بود .چند بار بعضي از همسايه ها به
شهرداري شكايت كردندكه مگه داخل شهر جاي الاغه
.در اين ميان تنها مدافع او باباي من بود كه مي گفت :
اين الاغ تنها وسيله روزي درآوردن اين بنده خداست ،
اگه نباشه كار ديگري از اين پير مرد بر نمي آد .
الاغش هم خصوصيات جالبي داشت .اگر از هر نقطه شهر
ولش مي كردن يكراست ميامد جلوي خانه عمو علي پارك ميكرد.
وقتي كه من دبيرستان مي رفتم يك روز بهش گفتم :
«عمو علي خونه پولدار مولدارا كه ميري كتاب متاب هم
دارن كه بفروشن يا نه»
گفت:«آره عمو ،هميشه ميگن بيا اينارو ببر .
منم چون مي بينم كتاب مشتري نداره نميارمشون»
من بهش گفتم:« از اين به بعد اگه خونه اي رفتي كه
كتاب هم داشتن براي من بيار ،پولش رو هم بهت ميدم»
از اون روز به بعد هرچند روز يك بار عمو علي با يك
كيسه گوني كتاب ميومد در خونه ما .
ننه ي طيب مي گفت من نه ساله بودم كه زنِ عمو علي شدم .
مي گفت يك روز كه من تنبونم رو دراورده بودم كه برم دستشويي
عمو علي منو مي بينه وعاشقم ميشه!
من تعجب كردم كه يعني چي.گفت :
قديما شلوار ها كِش نداشت وبجاي اون بند داشت .وقتي
كسي مي خواست بره دستشويي بند تنبونو باز مي كردن
وتنوبون رو در مي آوردن وبعدش ميرفتن.
عمو علي يك سال ونيم پيش فوت كرد وننه ي طيب
هنوز كه هنوزه روسري سياهشو از سرش درنياورده.
مامانم يه دسته گل گرفت ورفت به پيشوازش .مي گفت :
يه بند گريه مي كنه وجاي عمو علي رو خالي مي كنه.
يه روز ننه ي طيب به من گفت:« هميشه دوست داشتم
تو پسرم بودي مي ذاشتمت بري درس آخوندي بخوني
تا شيخ بشي. هنوز هم بعضي وقت ها به من ميگه: آقاي شيخ.
بعد از ظهر مي خوام برم پيشش بهش بگم :«ننه ي طيب زيارتت قبول»

۱۳۸۱ مهر ۲۴, چهارشنبه

پاييز داره از راه ميرسه،هوا يه كمي سرد شده
ياد يكي از شعرهاي قديمي ام افتادم كه
خيلي با قسمت اولش حال مي كردم
« هوا براي سرد شدن پي بهانه مي گردد،
آدمي براي لغزيدن...»
اون وقتا با خودم مي گفتم همين يه بيت كافيه تا نام من بر قله ادبيات فارسي جاودانه بشه...
...
شيشكي حضار:
« بيا پايين بچه ميفتي از اون بالا،دست وپات مي شكنه»

۱۳۸۱ مهر ۲۳, سه‌شنبه

نظر يك دوست:
« نازنين ، قصه گوي جوان ، هم جنس ام ....
چه زيبا نوشتي و چه ساده و معصومانه ..حق داري كه هنوز از ابتداي نو جواني پخته تر شوي
از همسالان مذكري كه بيشتر به موتور سيكلت و اتومبيل فكر ميكنند
تا به زندگي و ناتواني ماندن در اسارت ديوار ها ...
ديوار هايي كه فشار ۲ سويه شان امكان هر پيشرفتي را ميتواند سد كند ....
ميداني مرا به كجا بردي دوست نو جوانم ؟
با قصه تو ديدم زن ايراني را كه چگونه با خواندن و شنيدن و تحصيل و تجربه چاق ميشود و ميخواهد از ان كوچه تنگ جامعه و زندگي براحتي گذر كنذ. ولي قيد و بند ها فشارش ميدهند و حتي كمك هاي تحصيل و تجربه هم نميتواند ضامن گذرش باشد از ان ديوار هاي عرف و قانون ضد زن .
من فكر ميكنم شده با شكستن استخوانش ، ديوار را خواهد شكست . چون ميداند گير كردن در انجا يعني مرگ تدريجي ... تو چه فكر ميگني براي رهايي اش ؟
هنوز وقت داري براي گذر از ان كوچه . ارزويم اين است كه تا تو بخواهي از ان عبور كني دشتي شود سر سبز و زيبا و پر از ازادي ...
اميد ما بنويس ... تا ميتواني بنويس ... اينده نيازمند به توست .
دل ات پر ستاره باد
اذر »
زنگ زدم خونه آقاي طوسي گفتم: امشب خونه اين؟
گفت:اره
گفتم:اگه جايي نمي خواين برين؟اگه كاري ندارين؟
اگه برا امشب برنامه اي نريختين؟اگه...
فلاش عكاسي تونو بيارم،يه يك ساعتي هم بشينيم گپ بزنيم
گفت:تشريف بيارين
گفتم:مطمئن؟دلم ميخواد مثل اروپايي ها فكر كنين
اگه كار دارين يا برنامه اي ريختين،بي تعارف بگين:
« متاسفيم،امشب وقت نداريم،فردا شب يا يه وقت
ديگه تشريف بيارين»
گفت:پاشو بيا ،گور پدر عقل و اروپا!
گفتم:چرا؟مگه بده منطقي باشين؟
گفت:فردا شب،تو آدم امشب نيستي،امشب دلت
هواي هم صحبت كرده ،من بگم فردا بياي؟فردا شب تو يك
آدم ديگه اي با يك حال ديگه.
پاشدم رفتم.كلي حرف زديم .از ادبيات،از روانشناسي،
از دنياي بچه ها، از عشق ،از ازدواج،از دوستي،از ...
شب خوبي شد فقط بخاطر بي عقلي و بي منطقي!!!

۱۳۸۱ مهر ۲۲, دوشنبه

يه خواهر دارم چهارده سالشه،يه روز اومدگفت :
«داداش من يه داستان نوشتم ببين خوبه يا نه؟»
من كه خوندم كلي كيف كردم، شماهم بخونين ببينين چطوريه.

.مردچاق وكوچه باريك
يك روز يك مرد خيلي چاق مي خواست از يك كوچه خيلي باريك بگذرد.
اول كه وارد كوچه شد متوجه چيزي نشدولي كم كم
احساس كرد شانه هايش دارد به ديوار كشيده مي شود .
يك قدم ديگر به جلو گذاشت ولي كار از كار گذشته بود
واو واقعاً گير كرده بود.هر چه خودش را اين طرف وآنطرف كرد،
تااز آن كوچه بيرون بيايد نشد كه نشد.
بعد ازكمي تلاش منصرف شد وخواست برگردد ،حالا او هركاري مي كرد
كه بياييدبيرون نمي شد.با خودش گفت: امان از اين چاقي.
از ناراحتي فريادي زد ومردم كه فريادهاي او را شنيدند از خانه هايشان
ريختند بيرون.وقتي ديدند كه مرد در كوچه گير كرده به او خنديدند.
بعد ازخنديدن به فكر چاره براي او افتادند.همه باهم هل دادند تاشايد
آن بيچاره را نجات بدهند ولي بيرون نيامد كه نيامد.
يكي از همسايه ها گفت:بياييد به ديوارها روغن بماليم شايد دستهاي او
سُر شود و او رابه جلو براند واز اين كوچه بيرون بياييد،
اما او آنقدر چاق بود كه باز هم بيرون نيامد.
مردم ديگر نمي دانستند چكار كنند .يكي ديگر از همسايه ها گفت:
بياييد اين دفعه يك طناب به كمرش ببنديم واو را از پشت بكشيم،
شايد اين دفعه بيرون بياييد.
آنها هر چه زور داشتند مصرف كردند،كشيدند وكشيدندو
مرد فرياد مي زد كه شكمم دارد پاره مي شود ولي مردم
باز هم او را مي كشيدند،اما باز هم بيرون نيامد.
هوا كم كم داشت تاريك وتاريك تر مي شد،
مردم يكي يكي به خانه هايشان رفتند. مرد چاق ناراحت وگريان
به آسمان نگاه كرد چون تك وتنها در آن شب تاريك و
آن كوچه باريك گير كرده بود.مرد با خودش گفت:
يعني من تا ابد بايد در اين كوچه بمانم؟

....
چطور بود؟
نظر بديد لطفاً

۱۳۸۱ مهر ۲۱, یکشنبه

تيم فوتبال بُرد دلمان يخ كرد
هر از چندگاهي، افتادن چنين اتفاقاتي براي ملت ما
از نان شب! هم واجب تر است.غرورملي يك ملتي اگر
آسيب ببيند ،ديگر با هيچ دوايي خوب نمي شود .
بعضي وقت ها حالم خيلي گرفته مي شود كه مي شنوم
مردم عزت نفسشان را از دست داده اند،
كه از خود بودنشان حظي نمي برند،
كه فكر مي كنند خيلي هيچند!
كه از تاريخ بيرون افتاده اند، ديده نمي شوند
كه در دنيا آنان را بجز با نام چند بناي تاريخي ويك تاريخ مرده
بيشتر نمي شناسند ،
كه آنان را وقتي مي بينند كه حادثه اي اتفاق افتاده باشد
كه اول نيستند، اخر هم نيستند بلكه جايي آن وسط ها گم شده اند
كه چيزي براي عرضه ندارند تاديگران ازآن استفاده كنند
كه...
...
خير سرمان خوشحال بوديم خواستيم حرفهاي خوب خوب بزنيم
فاتحه خوانديم رفت پي كارش!!!!
ولي خب خودمانيم، اگر ملتي هم احساس عزت بكند ديگر فلك هم
جلودارش نيست
فعلا طلاي فوتبال را عشق است.تا چند روز بهانه براي شنگيدن!! داريم
داشتم بنان گوش مي دادم، رسيد به اينجا

« نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟»
...
« وه كه با اين عمرهاي كوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟»
...
كوتهي عمرهاي بي اعتبار...
جواني...
من شيدا...
نازنينا...
غافل شدن...
چرا؟؟؟؟

۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه

دو تا كوهنورد توي غار پرو(پرآب)در كرمونشاه حادثه ديدند ومردن
نفر سوم هم به شدت زخمي شده
سيزيف داره ميره كمكشون

۱۳۸۱ مهر ۱۷, چهارشنبه

داشتم با دوچرخه مي رفتم سر كار،
جلوي يه آبميوه فروشي نرسيده به ميدون شهدا
(كه هميشه براي شير موزهاش صف مي كشن)
داخل پياده رو،چشمم افتاد به سه تا حجم سياه رنگ ،
كه گوشه اي مچاله شده بودند.
...
سه تا زن باچادر مشكي بودن كه نشسته بودن و
صورتشون رو به ديوار كرده بودن وداشتن شيرموز مي خوردن.
چادراشونو كشيده بودن تو صورتشون .يكيشون پير بود،
يكيشون ميون سال و اون يكي هم جوون كه بعضي وقتا
زير چشمي نگاهي هم به خيابون مي انداخت
...

۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه

اي هنرها گرفته بركف دست
عيب ها بر گرفته زير بغل
تا چه خواهي خريدن اي مغرور
روز درماندگي به سيم دغل
«سعدي»
...
با شما نيستم ، با خودم بودم!
.اسيرجنگي

بايد مي كشتيمش. دستور بود.
او، نگذاشت بكشيمش. چفيه را از گردنش باز كرد/
گفت:« پاش زخميه »
گفتنم:« ولش كن ،نمي تونه راه بياد»
او چفيه را بست روي زخمش/
گفتم:« كندمون مي كنه »
گفت:« برو،مي آرمش »
گفتم:« لا اقل دستاشو ببند »
نَبَست . كولش كرد.
تفنگش را از پشت با دو دست گرفت.اسير نشست روي آن
گفتم:« حواست هست »
گفت:« آره »
راه افتاديم. افتادم جلو. نمي ديدمشان.
چند لحظه بعد صداي شليك گلوله آمد. برگشتم.
اسير لنگ لنگان دور مي شد واو افتاده بود روي زمين.
اسلحه دست اسير بود/‎‏

فريد امين الاسلام- كارنامه

۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه

امشب خونمون بعله برونه
امشب خونمون شيريني خورونه
امشب... نمدونم چي چي ...اسمونه!
اقا چه بدبختي هايي داره خواهر عروس كردن!!
ما رو بعنوان نماينده جامعه هنري منزل، فرستادن دنبال
تهيه سوروسات سفره عقد و متعلقات.بعدش ما رفتيم
به اين پاساژ هاي كرايه وفروش لوازمات مربوطه.
آقا ملت همينطور مثل مور وملخ ريخته بودن.
يك سري خانم هاي به اصطلاح خودشون با سليقه
ورداشتن يك سري جينگوله مستون درست كردن،از خودشون هم
هرروز يه مدلي در ميارن،قيمت خون باباشونم گذاشتن روش،امت حزب ا...
و هميشه در صحنه هم ،تندتند هزاري ميدن.اخه يكي نيست بگه
يعني چي؟
ورداشتن چند تا تخم مرغ پلاستيكي رو با اسپري رنگ روغن زدن
چندتاگردوي پلاستيكي و نون پلاستيكي و گل تقلبي و چند تا
چيز مصنوعي ديگه رو بزك دوزك كردن، تا سنت رو بجا بيارن
تا به اصطلاح با حضور نمادين اين عناصر ، به زندگي محتوي بدن
تورو خدا شما بگين...وقتي بناي زندگي براساس يه مشت
چيز جعلي وتقلبي وباسمه اي باشه،
وقتي كليشه هاي رايج بي هيچ معنا ومفهومي رواج دارن،
چطور ميخواد زندگي ها معني واصالت ومحتواي متعالي بخودش بگيره؟
وقتي نان تقلبي سر سفره ميذارن چطور توقع دارن بركت حقيقي
به زندگيشون بياد؟
وقتي گردوها وتخم مرغ ها تو خالي و پوكند
چطور زندگي پروغني وسرشار خواهد شد؟
سفره درست كردن كه سفره نيست بلكه« عين » سفره است
براي همين زندگي ها هم زندگي نيست «عين » زندگيه
فقط ظاهر زندگي رو داره،فقط رنگ وجلا داره،ولي توش خاليه
اصلاً
قشنگي اين رسم ورسوم به اينه كه دو نفري كه ميخوان
زندگيشون رو شروع كنن با دست هاي خودشون و
سليقه خودشون ونگاه خودشون همه چيزو درست كنن
تخم مرغ راست راستكي بگيرن، دوتايي با هم بشينن
رنگش كنن، رنگي از عشق و مهر، رنگي از حقيقت وصداقت
...
مامانم داره قر مي زنه: كه تو اين
هير و وير تو هم وقت پيدا كردي نشستي پاي كامپيوتر
بايد برم شيريني ها رو از شيريني فروشي بگيرم
فعلاً..




۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه

.نگار...نگارخانه
...
در اعماق آن چشمهاي قهوه اي روشن
نگارخانه اي برپا بود
نگارخانه اي
...
درآن چشمها
نگاري خانه داشت
نگاري

بيمارستان بقدري خوشگل وقشنگ بود كه هنگام ورود
توجه آدمو جلب مي كرد.
تام وجري ،پينوكيو،تارزان، روباه مكار و گربه نره ،ملوان زبل
همين طور از در وديوار ميباريدند.
روي تمام درها، اسباب بازي چسبانده بودند.
از درب اتاق عمل تا درب دستشويي وآبدار خانه .
توي حياط تاب وسرسره ودورتادورش نيمكت هاي رنگ وارنگ.
راهروها با نورگيرهاي بزرگ و قشنگ وديوارهاي پر نقاشي
روي اتاق ها به جاي شماره، اسم گلها رو گذاشته بودند.
گوشه يك راهرو كوهي از اسباب بازي تلنبار شده بود.
كنار درب ورودي بجاي دكه فروش آبميوه وكمپوت ،
دكه فروش كتابهاي كودكان واسباب بازي زده بودند.
اما...
اما در ميان آنهمه كودكانگي ها ناگهان چشم من
به هيكل خميده پر غباري افتاد كه با شولاي سياهش
و داسي در دست ،در مقابل نگاه هاي سرد ويخ زده ي
پدران ومادران كودكان سرطاني،به دنبال طعمه مي گشت.
...
تاب نياوردم
گريختم

۱۳۸۱ مهر ۹, سه‌شنبه

هق هق خاموش شمع
درداغ پروانه
پايان گرفت
و مرغ شب
از مرثيه هميشگی اش دست برمی داشت
ولی ...صبح نمی شد

***
شهر به شب عادت کرده بود
وسياهی
در هرخانه ای چنبره انداخته بود
همگی خودشان را به خواب زده بودند
وانگار
خواب می ديدند
انگار درخواب
دست هم را گرفته اند ومي رقصند
انگار درخواب
دارد بهشان خيلی خوش مي گذرد
انگار
درخواب
صبح شده است
وصورتشان از گرمی آفتاب مورمورمي کند
ولی...صبح نمی شد

***
شبگرد آوازه خوان
خوابش مي برد
پاسبان
خاطره عشق گمشده اش را زنده می کرد
ودزدها
می خنديدند
پاسبان گريه مي کرد
ولی...صبح نمی شد

***
صدای سوت قطار
که از دور
دورترمی شد
جايش را به سکوت می داد
روسپی
به خانه اش برگشته بود
وروی برجک پير
پست ها عوض شدند
سربازخسته به خواب می رفت
ولی... صبح نمی شد

***
دررگهای شهر
همچنان
نبض زمان ايستاده بود
وشلال گيسوی دخترخورشيد
درحجاب
پوشيده بود
ولی...
...
ولی..انگار
يکی به انتظار صبح
بيدار بود
يکی
که پابه پای شمع
چکيده بود
و هم صدای مرغ شب
مرثيه می خواند

***
يکی
که از شهوت لحظه ها آبستن بود
و به شب
معتاد نبود
هميشه در فراسو ی پنجره
دنبال چيزی می گشت
و فکرمی کرد
دست کسی در کار است

***
يکی
که رازهای شبگرد را می دانست
و هرروز دعامی خواند
پاسبان
عشق گمشده اش را پيدا کند
يکی که با خودش می گفت
روسپی بی گناه است
وهمان کسی که دستش در کار است
خورشيد را
دزديده است

***
يکی
که به معجزه ايمان داشت
ودارد
ومی داند
خداوند
خيلی
مهربانتر از اين حرفهاست
...
...
...
ناتمام-






































































۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

تلفن كرد به خواهرش،من هم اونجا بودم
خيلي وقت بود نديده بودمش،دلم براش تنگ شده بود
گفتم : گوشي رو بده مي خوام احوالشو بپرسم
بعد از احوالپرسي هاي معمول،ازش پرسيدم:چيه؟گرفته اي
صداش زنگ هميشگي رو نداشت،
اون شوخي وشنگي ذاتي اش پيدا نبود
ديگه اون دختري كه لحظه اي خنده از رو لباش گم نمي شد، نبود
اون دختري كه بمب همه انفجارات جمعهاي دوستانه بود
اون دختري كه ازبس كار مي كرد ما خسته مي شديم
اون دختري كه مهربوني رو از رو مي برد
اون دختر...
اون دختر انگار ،يه جايي گم شده بود
...
گفت : نه ،چيزي ام نيست
گفتم : يه چيزيت هست ، نمي خواي طبق معمول متلكي،
چيزي بار ما كني
جواب نداد.
سكوت كسي كه لحظه اي صحبت كردنش قطع نمي شد
آزارم مي داد،ديدم تمايلي به ادامه صحبت نداره ،قطع كردم
...
به خواهرش گفتم :چرااينطوري شده؟
گفت : از وقتي ازدواج كرد، اينطوري شد
گفتم : براي چي؟
گفت : شوهرش بد دله
....

۱۳۸۱ مهر ۵, جمعه

جايتان خالي
آبگوشت خورديم...چه آبگوشتي!
ديزي زديم... چه ديزي ايي!!
باكي؟
...
با سيزيف... چه سيزيفي!

۱۳۸۱ مهر ۴, پنجشنبه

. آدميت

اينكه هرروز در اين زندگي وانفساي ادمي ،پرده هاي غفلت
هر لحظه افزونتر وضخيمتر مي شوند شكي نيست .
اينكه آدمي ،همين آدمي دمدمي خاكي، روزگاري فارغ تر،
آزادتر و تنهاتر بوده است وانگار مجالش براي زندگي بيشتر ،
شكي نيست.
اينكه روزگاري ظاهر وباطن وپرستيژ وشغل وسرگرمي و
كامپيوتر وفوتبال وانتخابات و تلفن وموسيقي وتلويزيون و
اتومبيل وغيره راگويي نداشته است و يك تن ِخاكي بوده
وخاك پهناور،وآب وآسمان وزني ولقمه ناني ،گذشته است.
وادم امروز...
وآدم امروزاينگونه است كه ما هستيم
شايد آدم ديروز ديگر وجود نداردوفقط آدم امروز است
كه بواسطه وجودش تنها معناي آدميت‏‎ِممكن باشد ،
اما مي دانيم كه اينطور نيست.
اين كه تلفن خوب است...خوب است،
اما اينكه تلفن نباشد آياآدم فارغ تراست يانيست؟
و آيا آدم ِفارغ تر آدمتر است ياآدم مشغولتر؟و...
اگر غايت معناي آدميت و آدمي در هر عصري با مقتضيات
همان عصر قابل سنجش وتبيين باشد، پس
آدميت پديده متغير و رو به رشدي است كه
معاصران از گذشتگان بيشتر دارند و همين طور
آيندگان از معاصران.
اما بايد (بر حسب عقل) خارج از معيار عصري آدميت
يك معيار حقيقي وماهوي(البته اگرنگوييم حقيقت،
آينه ي هزار تكه است) براي انسان و آدمي وآدميت
ويا غايت هر پديده ديگر قائل شد تا بتوان برمبناي آن
راي صادركرد كه چقدر از آن آدميت بدوريم يا به آن نزديك.
(هميشه عده اي مي گويند مگر ما قاضي هستيم،و
زندگي عرصه قضاوت است كه نيازي به راي متقن باشد،
بحث من نياز به دستاويز براي معرفت وشناخت است)
از طرفي چاره اي جز زندگي با اقتضائات عصرمان نداريم.
ما به فوتبال وتلفن وشغل و مناسبات اجتماعي نيازمنديم
وهمه اينها آخرش مي شود غفلت.
مي شود شلوغي الكي .
مثل بازاري كه شلوغ است ولي كسي خريد نمي كند .
سرمان گرم است اما چيزي عايدمان نمي شود .
البته بحث است كه اينهمه نيازهاي فعلي ما واقعي است
يا غيرواقعي؟ يعني اگر تلفن و فوتبال و شغل وغيره را ازآدمي بگيرند
آيا آدمي وآدميت از بين مي رود؟
بنظر مي آيد با توجه به شرايط زندگي فعلي بعله.
اگراين همه را،از آدم اين روزگار بگيرند انگار او را دوباره به
غاردوران ديرينه سنگي باز گردانده اندواين آدم ِاينطوري ،
قدري!! از آدميت بدورخواهد بود.
اينكه هميشه تصوير گذشته ها وخاطرات گذشته براي آدمي
مطبوع تر بوده است ،اين حس را بوجود مي آورد كه
قديم ونديم ها آدم تر بوديم وانگار آدميت بيشتر بود.انگار اين
چرخ لامصب صفت ِصنعت ،آدميت آدم را له كرد و از بين برد.
اما اين را هم نمي شود انكار كرد كه همين صنعت لامصب
ادم نويي ساخت واصلا جهان تازه اي به پا كرد ،كه بايستي
اين آدم وآدميت نو رابازشناخت واز ان لذت برد.بر همين منوال
احتمالا آيندگان ،حسرت زندگي ما را خواهند خوردكه
«خوش به حالشان،چقدر فارغ وراحت بودند»(خدا به دادشان برسد!)
پس دعوا بر سر چيست؟
دعوا اينجاست كه ما مي خواهيم يك آدميت ِواحد بسازيم
وسپس آدمي را در همه عصر ها ودوره ها با آن مطابق كنيم
اگر قواره درامد،آدمند وگر نه ،نه.يعني خيال خودمان را راحت كنيم.
بهتر است هر عصري آدم ِخودش را داشته باشدوآدميت خودش را.
تعريف ثابت وحقيقي آدمي را به كناري بگذاريم.چرا كه
با اين تعريف بجز دوره اي كه آن تعريف از آن دوره آمده است
بقيه اعصار ودوره ها فاقد آدميت هستند كه پذيرفتني نيست.
...
در اصل بحثم اين بود كه:همين تلفن ،همين چهار ديواري ِخانه
همين دفتر وقلم،تلويزيون ،حتي خانواده، موجبات غفلت وعلافي
آدمي را فراهم مي كندو بيخود وبي جهت! آدمي را سرگرم مي كند.
طوريكه آدم حتي از خودش هم فراموش مي كند .
حتي ميتوان اينطور فكر كرد كه بعضي وقت ها پرداختن
آدمي به خودش نيز نوعي غفلت است.
...
غفلت ازچي؟؟؟
مگر نه اين است كه زنده ايم تا زندگي كنيم؟
وداريم همين كار را مي كنيم،از پرداختن به آن و
حواشي اش هم ناگزيريم .اين غفلت ها خود،و عين زندگي است.
...
اما غفلت وجود دارد ،واين غفلت از «جان جهان » و
روح جاري در هستي است.آن لطيفه اي كه
به واسطه زنده بودن بايستي در كش كنيم يا حسش كنيم
ونمي توانيم آن را نفهميده ونديده ولمس نكرده ،از دايره زندگي خارج شويم.
حالا اين جان جهان كجاست ؟
چه شكلي است ؟
كي به آن مي رسيم ؟
چگونه به آن مي رسيم ؟
در مذهب است؟
در هنر است؟
درعلم است؟
در همه جاست؟
در هيچ جا نيست؟
...
نميدانم .فقط ميدانم كه آن وجود دارد و ما از او غافليم
واسباب غفلت ما همين زندگي است يعني
آنچه كه بايستي منبع ما باشد خود، مانع ماست
و ما همين مسئله را نمي فهميم.
...
ارديبهشت 80 -2بامداد


۱۳۸۱ مهر ۳, چهارشنبه

● دلم می‌خواهد کسی برای دل من سه تار بزند
و دلم سه تار بزند
چه قدر دلم می‌خواهد که
دلم بزند.
بيژن نجدی
...
از وبلاگ قاصدك

۱۳۸۱ مهر ۲, سه‌شنبه

چمدان منتظر است
همچو من
بارها تكيه به در چشم به راه
وره پر خم و پيچ
كه ميان همه هيچ
خفته چون مار سياه
...
چمدان منتظر است
من به آغاز
به برداشتن گام نخست
من به پرواز
مي انديشم
...
چمدان منتظر است
دو سه شب بود كه درست نخوابيده بودم
عروسي هاي پشت سر هم،تا ساعت سه وچهار صبح
درگيري ومشغله ذهني ، واين اضطراب خانه كرده درمن
خيلي زودتر از هميشه رفتم كه بخوابم
همين كه سرمو گذاشتم روي متكا انگار بيهوش شدم
نمي دونم ساعت چند بود كه ديدم يكي داره منو صداميزنه
خواهرم بود كه مي گفت: « پاشو تلفن داري »
گفتم:«كيه ؟مي گفتي خوابه»
گفت :«يه خانميه ميگه از خارج تماس مي گيرم»
نفهميدم هفت هشت تا پله رو چطوري تا طبقه پايين رفتم
مست خواب بودم ولي حواسم سر جاش بود.همين كه خواهرم گفت
فهميدم خودشه.
دوست عزيزي كه تازه پيداش كردم و
گرماي محبتش رو از اون سر دنيا،ازنقطه جغرافيايي مقابل در
طرف ديگه كره زمين،ازوراي ميليون ها سال فاصله تاريخي
و فرهنگي ، واز صفحه كوچك كامپيوتر خونگي ام و
ديشب از گوشي تلفن قديمي منزلمون ،حس مي كنم.
ديشب اسم من از دهان گرم يك هموطن عاشق
خارج شد و نصف كره زمين رو بر بال امواج دور زد
و به گوش خسته و خوابزده من رسيد.

۱۳۸۱ شهریور ۳۱, یکشنبه

باز نمي دونم دلم از چي گرفته
....
نمي دونم همه آدمها توي همه جاهاي دنيا همينطوري ان؟
يا فقط مردم اين ديارن كه اينجوري ان ؟
نمي دونم چرا تعداد لحظات بدحالي ما بيشتر از لحظات خوشحاليمونه؟
همه جاي دنيا آيا مردم چيزي روي دلشون سنگيني ميكنه؟
كه خودشون درست نمي دونن اون چيز چيه؟
چرا ديگر شعر جوابگوي احساس آدم نيست؟
چراديگر پرواز يك بادبادك ما را به آسمان نمي برد؟
چرا سنگيني بعضي لحظه ها وروزها تمام نمي شود؟
....
فقط مي دونم زندگي ’پر است از اين لحظه هاي ندانستن
وعجب تر اينكه
لحظه هاي ندانستن بيشترند از لحظات دانستن

۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

چقدر خوب مي نويسه اين چيكه
الهي ننه هميشه بچكي

۱۳۸۱ شهریور ۲۹, جمعه

بلبل ما را فغانِ ديگريست
حرف عشق از داستانِ ديگريست
محملي پيداست از هر سو ولي
ليلي اندر كاروانِ ديگريست
...
آذر بيگدلي
...
واقعا ليلي اندر كاروان ديگريست؟

۱۳۸۱ شهریور ۲۷, چهارشنبه

هرآدمي چاهي است
گودالي بي انتها
كسي نمي داند ته اين چاه چيست.گاهي خود هر انسان حتي،
درست نمي داند كه در ته گودال وجودش چيست وكيست؟
آدمهاي سطحي نيز گودالهاي عميقي هستند،
كه دسترسي به ژرفناي آنان مقدور نيست.حتي آنهايي كه عميقاً سطحي اند.
...
هر آدمي چاهي است
گاهي اين چاه تاريك وسرد است وخشك.
واگر برسرآن بروي وتلنگري به آن بزني،جز صدايي برآمده از اعماقي تاريك
ونجوايي هولناك،بهره اي نمي بري.گرداگرد اين چاه هميشه سوت وكوراست.
تاريكي اش گويي مي خواهد رهگذران را به اعماق تيره خود بكشد.
وهمين است كه كسي سري به اين گونه آدمها نمي زند و آنان در سكوت و
تيرگي وخشكي خود تنها مي مانند.همچون چاه خشكي در دل كويري.
...
هر آدمي چاهي است
گاهي اين چاه پرآب و جوشنده است وگرداگرد خود همه را جمع مي كند.
از رهگذران وساكنان.اطراف آن هميشه شلوغ است وپر صدا.وجودشان
براي خيلي ها مايه اميد وحيات است وبودنشان معناي زندگي و بقا.
...
هر آدمي چاهي است
...
-----
ناتمام

۱۳۸۱ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

امروز تو اداره بودم كه«عثمان محمد پرست» ،نوازنده چيره دست
و پرآ وازه دوتار خراسان را ديدم. پيرمردي باروحيه وسرحال
كه از هر دري صحبت مي كرد ونگاه پراز مهرش را از كسي دريغ نمي كرد .
او به واسطه شهرت ودرامدي كه به خاطر هنرش كسب كرده است
تا كنون صد وهفتاد مدرسه در نقاط محروم جنوب خراسان ساخته است .
يك دوتار قديمي وكهنه، با صدايي كه انگار از اعماق تاريخ پر از رنج مردم اين ديار
برمي خيزد، باني چنين خيري شده است.
خوشبختانه او بسيار سرزنده وقبراق است با اندامي مردانه وقامتي استوار
كه خيلي سريع گام بر مي دارد و به همه چيز واطرافش دقت مي كند،
نامها نيز به خوبي در خاطرش مي ماند.
شماره موبايل وآدرسش را گرفتم واگر خدا بخواهد،
براي تعليم دوتار مي خواهم پيشش بروم.

۱۳۸۱ شهریور ۲۵, دوشنبه

...
بشتا ب
خزان در راه است
برگ در باد بر شاخ درخت
چون حسرت مانده در نگاه عاشــــق
هنگام وداع
مي رقصـــــــــد
...

۱۳۸۱ شهریور ۲۲, جمعه

دو هزار كيلومترراه رو با اين وضع جاده ها، شوفرهاي معتاد،
شاگرد شوفرهاي لات وبي تربيت صندلي هاي درب وداغون،
كمبود بليط،رستوران ها ودستشويي هاي بين راه،
نگه داشتن هاي حريصانه براي سوار كردن مسافر روي بوفه
و هزار بدبختي ديگه،بايد تحمل كني تا خير سرت انتخاب واحد
كرده باشي ،كه چه غلطي بكني ،كه خير سرت درس بخوني.
درس كه عمراً ،مثلاً مدركشو بگيري البته اگه توي اين رفت وآمدها
تصادف نكني و زرتت قمصور نشه.
ادعا ميكنند پيشرفت كرديم ،پابه پاي علم روز داريم زه ميزنيم،
تو هر مستراحي كامپيوتر گذاشتيم ،آفتابه هامون هم ديجيتاله
« ديجيتالمون كجا بود».مي گم خانم عزيز،خوبه كه جلوي هر
كدومتون يه كامپيوتر هست،تلفن هم كه دارين،فكس هم كه
اون گوشه گذاشته،نمي شد بوسيله يكي از همين دست خرها
ما انتخاب واحد كنيم كه مجبور نشيم اين همه خفت روتحمل
كنيم و دوروز هم از كار نيفتيم،زر فرمودن:حالا كو تا ما مثل خارجي ها
با ايميل كار كنيم.فقط ميگي خارجي ها چه گ...ي با كامپيوتر در اين
زمينه مي خورن كه ما نمي تونيم بخوريم.
سي هزار تومن هزينه ام شده ،دو روز ازكار افتادم،خستگي و
اعصاب خوردي هم روش ،اتوبوس نزديك بود تصادف هم بكنه
تا مابريم همون 4 تا واحدي رو كه ارائه شده برداريم وزير برگه رو
امضاء كنيم كه مورد قبول باشه.
اونوقت ميگن چرا ما بدبختيم،چرا عقب مونده ايم،
ما روعقب نگه داشته،كردن!(چي گفتم)
چس مثقال عقل هم خوب چيزيه به خدا

۱۳۸۱ شهریور ۲۰, چهارشنبه

سيزيف
«در عشق
همچنان كه در مهمان نوازي ‏,
دهنده از گيرنده شادمان تر است»
نيكوس كازانتزاكيس
(گزارش به خاك يونان)

۱۳۸۱ شهریور ۱۸, دوشنبه

حضور تو آوار مي شود ناگاه
در ظلمتِ بي چراغِ تنهايي و ترس
در غفلتِ كوچه هاي بن بستِ فرار
در خواب حتي
حضور تو
آوار مي شود
...
در گمشدگي ميانِ سيلِ سردرگمِ شهر
در گريز
(از خيال ناگزير)
آوار مي شود
...
چون برف كه بر شاخه ي عريانِ درخت
يا باد كه بر شكوفه در جشن بهار
آوار مي شود
...
حضور تو ناگاه
در خلوتِ گريه واشك وكتاب
در آينه
تكرار مي شود
..
حضور تو
ناگاه
آوار مي شود
چاپ كتاب وبلاگها ،ايده خيلي خوبيه.
. ايهاالبلاگران والبلاگرات استقبلوا

۱۳۸۱ شهریور ۱۶, شنبه

اگر عشق را نه در وصل ,كه در شور وصل معنا كنيم آنگاه عاشقي معناي دلپذيرتري بخود
مي گيرد, معنائي كه مي تواند تا آخر كار با آدمي باشد. اگر عاشقي همه اسيري است و معشوقي همه اميري , بلاي اسيري لذت بخش مي شود. شايد عشق با وصل تمام شود امامسلماً با شور وصل آغازمي شود. عده اي حاضرنيستند نياز به عشق را با عشق معاوضه كنند و حاضر نيستند بر قامت عشقي كه در دل دارند لباسي از كسي بدوزند. شايد اين معنا نقض غرض باشد ,كه عشق طلب همان معشوقي است كه عاشق در پي اش مي گردد . بايد دانست كه در اين نگاه ,عشق همان طلب است نه همان معشوق .اين طلب است كه در آدمي حالي ديگر گونه مي آفريند وگر نه ممكن است معشوق حالي ديگر بيافريند و نام آن حال چيز ديگري باشد الا عشق.
اين نوع نگاه مختص,كه از دل عشاق و دلدادگانِ گذشته, تااكنون مي آيد شايد به گونه اي درويشي و كلبي مسلكي به نظر آيد اما شايد واقعييت نيز همين باشد وگر نه,اگر وصل اصل باشد,عشق با وصل تمام مي شود زيرا كه براي غريزه يك ماه هم فرصت زيادي است چه رسد به يك عمر .
يا بايد وصل به گونه اي باشد كه درهر روزش معشوقي نو بدنيا بيايد واز هر روز عشقي زاده شودو هجراني و باز وصلي وباز هجراني .يا شايد همه اينها بشودعادت, وزندگي يكسر بشود هيچ . بنظر نمي رسد براي اين حيات مبداُي ومعادي جز عشق متصور باشد. آني كه عشق را نمي شناسد هم ,شايد تجربه اش كند. شايد نيازي به معنا كردن آن نباشد .
فرق است بين عشقي كه مي ماند وعشقي كه مي آيدومي رود.بنظر مي رسدكه عشق آني است كه ميماند كه اگر برود حسرت در پي دارد.آن هم براي كسي كه عشق را مي شناسدومي داند. از طرفي هم, عشق به معشوق بند است يعني براي آنكه اين عشق اصيل باشد پس بايد معشوق اصيل باشد تا عشق با او هام و غريزه و حماقت بدل نشود .عده اي معتقدند نيازي به معشوق نيست عشق است كه اصل است و بايستي اصيل باشد.
اين هم معنايي است. عده اي هم معتقدند ,عشق كشك است و هر چه هست همان غريزه است,حيا مي كرده اند, غريزه را عشق نام گذاشتند ,چرا كه آخر عشق به غريزه ختم مي شود, پس ازآن نيز, فاتحه عشق خوانده است واگر باز غريزه بيدارشد , عشق متولد مي شود والي آخر .اما به نظر ميرسد اين معنا مقام آدمي رابه طويله مي رساند نه به عرش ,كه پذيرفتن اين نيز براي خود آدمي گران مي آيد.
حضرت حآفظ نيزگفته بود كه« لطيفه اي است نهاني كه عشق از آن خيزد » يعني چيزي درجايي ديگر ودر پستويي نهفته, نهاده شده است كه عشق از آن مي خيزد «كه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست » يعني از غريزه نمي خيزد عشق.سرگرداني مااز همان لطيفه است, پي آن ميگرديم. پي آن نكته اي كه در كار و بارِ دلداريست .حيف است فرصت عاشقي را از دست بدهيم, حيف است عاشقي را خلط كنيم با هوس و اوهام وغريزه وحماقت.
ناب عاشقي ,ناب عشق ,ناب وصل‌,ناب شور ,بايد قدم زد ,بايد پي اش گشت , كجا؟همين اطراف زندگي ,خدا قسمتمان كند.

۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

دير كرده بود.
قرار بود براي چند تا از ميان پرده ها آكسسوارفراهم كنه.
وقتي برگشت نزديك ظهر شده بود.
توي استوديو شلوغ وبهم ريخته بود،من هم كلافه وسر درگم.
چشماش سرخ بود ،دستاشم خالي.
گفتم:چي شده ؟گريه كردي؟
هيچي نگفت
معلوم بود گريه كرده،بهش گفتم بره تو اتاقم بشينه تا من بيام.
- چي شده؟
- رفته بودم بيمارستان
بعضي روزها مي رفت توي يك بيمارستان كودكان‏، به بچه هاي سرطاني نقاشي وعروسك سازي ياد مي داد
- اتفاقي افتاده؟
زد زير گريه
- يكي از بجه ها ، همون دختره كه گفتم چشماي سبز قشنگي داشت
- خب
- داشتم دامن عروسكش رو درست مي كردم، حالش يه دفه بد شد،ده دقيقه نكشيد كه جلوي چشمام تموم كرد
دوباره گريه كرد ،من هم رفتم توي استوديو
مي خواستم ميان پرده هاي طنز ضبط كنم ولي تصوير يك دختر شش ساله باچشم هاي سبز وموهاي ريخته از شيمي درماني ،از جلوي چشمم كنار نمي رفت

۱۳۸۱ شهریور ۱۱, دوشنبه

غرور چيز بدي نيست, ولي بعضي وقتها
باعث تنهايي آدم مي شه
تنهايي چيزبدي نيست, ولي بعضي وقتها
باعث رنج آدم مي شه
رنج چيز بدي نيست, ولي بعضي وقتها
باعث خستگي آدم مي شه
خستگي چيز بدي نيست ,ولي بعضي وقتها
باعث نا اميدي آدم مي شه
نااميدي...
نه... نااميدي چيز بديه

۱۳۸۱ شهریور ۹, شنبه

جون ميده واسه فيلم

«مرد اهل صالح وسالمي, كه به همراه فرزند وهمسزش زندگي آرامي را ميگذراند بطور اتفاقي زن محجبه اي را سوار اتو مبيل خود ميكند تا به مقصد برساند . در بين راه زن از مرد دلبري مي كند و مرد شيفته زن مي شود .
در قرار بعدي مرد وعده ديدارشا ن را در بعدازظهر پنجشنبه اي مي گذارد كه قرار است به مجلس عروسي يكي از بستگان بروند. روز پنجشنبه مرد خود را به بيماري ميزند وهمسرش به تنهايي با فرزندشان به عروسي مي رود .بلا فاصله زن مذكور وارد ميشود .مرد حمامي كرده وصورتش را اصلاح مي كند,در همين حين زنگ در خانه به صدا در مي ايد .همسر مرد كه فرا موش كرده بودكادوي عروسي را با خود ببرد ,براي بردن آن به منزل باز مي گردد.مرد به سرعت زن را ,در كمد مخفي مي كند ودرب را بر روي ان قفل ميكند .همسر مرد از اصلاح سروصورت شوهرش تعجب كرده ,به اصرار از او مي خواهد كه آنها را به مجلس عروسي برساند ,تمارض مرد بي اثر مي ماند و مرد مجبور به اطاعت شده وهمسرش را به عروسي ميرساند .پس از رساندن آنها بلافا صله بر ميگردد.
در راهِ بازگشت بخاطر سرعت زياد با عابري تصادف مي كند واو را به شدت مجروح كرده وقصد فرار مي كند, مردم اورا به دام مي اندازند و او مجبور مي شود مجروح را به بيمارستان برساند.پس از بستري شدن مجروح,مرد تحويل مامورين كلانتري مي شود .زن همچنان در كمد است.مرد به التماس از مامورين مي خواهد ,به او يك ساعت اجازه خروج از كلانتري را بدهند تا كار مهمي را به انجام برساند ولي مامورين رضايت نمي دهند . مرد در هراس از خفه شدن زن,به سراغ سرهنگِ رييس كلانتري مي رود. هر چه اصرار ميكند موفق به كسب اجازه نمي شود ,تا اينكه مجبور شده راز خود را فاش كند .
سرهنگ لحظه اي به فكر فرو ميرود وسپس از مرد ميخواهد كليدوآدرس منزلش را به او بدهد تا شخصاً, زن را از كمد خلاص كند .
سرهنگ به راه مي افتد وبا خود مي انديشد روز خوشي پيش رو خواهد داشت.سرهنگ به خانه ي مرد ميرسد ,درب را باز ميكند وبه سراغ كمد ميرود .خودش را مرتب كرده وكليد را در قفل كمد مي چرخاند .درب كمد به آهستگي باز ميشود ,از سياهي ِميانِ كمد قيافه هراسناكِ زني پديدار مي شود.سرهنگ از تعجب و حيرت خشك مي شود .زن نيز عرق سردي به پيشاني مي آورد.هر دو لال مي مانند و سرهنگ بي درنگ دست به قبضه سلاح مي برد ولوله آن را مقابل صورت زن مي گيرد و ماشه را مي چكاند, به سرعت به كلانتري بازگشته,ومرد را از بازداشتگاه به اتاقش مي آورد, او را بر روي يك صندلي در مقابل خود مي نشاند,بدون هيچ صحبتي اسلحه اش را مسلح كرده وكف اتاق را از خون مرد رنگين مي كند.سپس به سراغ تلفن رفته ,دو قتل را گزارش كرده وخودش را به مقام مافوق معرفي ميكند.عابر مجروح هم در بيمارستان جان مي سپارد»

تابستان ِ 76-تهران


۱۳۸۱ شهریور ۷, پنجشنبه

دستفروشی را ميشناسم
"کتابخانه شخصی شما را خريدار است"
کتابها را دوست دارد
کتابها را ميخواند
واگرعقيده ای رادر کتابی نپسندد
حراجش ميکند



۱۳۸۱ شهریور ۶, چهارشنبه

بي همگان بسر شود
بي تو بسر نمي شود
...
عجبا از دل
با اينكه هيچكس در آن نيست
ولي باز هم
بي« او » بسر نمي شود

۱۳۸۱ شهریور ۵, سه‌شنبه

تابستان است
بعدازظهر
ترانه روسي
وعكس پدربزرگ
در قاب، با روبانِ سياه
گرم است
...
تابستان است
روي ديوار
پسرك
با زيرپوشِ ركابي زرد
غوره مي خورد
وزير پايش
عروسكي
كه دختر بچه ها شيرش مي دهند
...
« دكتر خيرالدو »*
دندانش درد مي كند وعرق كرده است
مرضيه
تجديدي علوم دارد
هموگلوبين با اكسيژن تركيب مي شود
عرق با زير پيراهن ِمن
...
تابستان است
توريِ سفيد مي لرزد
پنجره ي همسايه هاي جوان باز است
يكسال است كه خانه دارند
وتابستان دوم است
كه عاشقند
...
تابستان است
چشم به راهم
تا شهريور
تارسيدنِ انگور
تاسالِ پدربزرگ
تا عروسي ِدختربچه ها
تا مرد شدنِ پسرك
تا ...
تا...
تابستان است

*يكي از شخصيت هاي رمانِ «ساعت ِ شوم»

۱۳۸۱ شهریور ۳, یکشنبه


اگر اين شجريان بميره من چكار كنم ؟
ديگه منتظر كاست كي بمونم تا در بياد؟
ديگه شبا وقتي خسته و كوفته از سر كار برمي گردم به صداي كي گوش بدم؟
ديگه وقتي حالم از زمين وزمان به هم ميخوره با چي خودمو آروم كنم؟
واقعاً در همه دير مغان مثل او شيدايي هست؟
كار به شخصيت فرديش ندارم شخصيت هنريشو ميگم
با اين زمانه شجريان نپرور!! چه كنم؟
چند سال نوري ديگه بايد بر اين ملت بگذره تا يكي پنجاه سال از عمرشو روي يك كار بگذاره
واقعاً ” كس ندارد ذوق مستي...“
ما كه كاري جز دعا از دستمون بر نمياد
سايه ي صداش بر سر ما كم مباد

۱۳۸۱ شهریور ۱, جمعه

سيزيف
فريادی نيست
فريادی نيست
...
...
فريادی نيست؟

۱۳۸۱ مرداد ۳۱, پنجشنبه

بياباني است مالامالِ دل تا خيمه ليلي
بسي مجنون سرگردان در اين ريگِ روان گم شد
...
خدايا اين همه آدم از صبح تا شب چكار دارن ميكنن؟
از همه رنگ ونژادوطايفه ...به عشق كي ؟به ياد كي؟
كجا ميرن ؟از كجا ميان؟براي چي ميرن ؟براي چي ميان؟
...
بعضي وقتها همين طور كه دارم تو خيابون قدم مي زنم
از هراس اين همه آدم كه از كنارم رد ميشن و من نميدو نم
چرا اين همه ان ؟و از كجا ميان؟ و به كجا ميرن ؟تنم مي لرزه
حيرت من از كثرت مخلوقات بيشتر از حيرت خلق مخلوقات است
...
همين الان خطاب آمد مرد حسابي به تو چه .مگه فضولي؟
بسي مجنونِ سرگردان ...

۱۳۸۱ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

أسمان ابريست
هوا براى سردشدن پی بهانه میگردد
آدمی برای لغزيدن
چاره ای جز سقوط نيست
....
....

آسمان ابريست
جرقه های هوس بر کاهدان عصمت می بارد
فاجعه هر روز
در همين حواليست
....
....

آسمان ابريست
پرسه می زنيم
ميان صخره و امواج
نشستن گناه ، دويدن بی حاصل
بيهودگی ،
خستگی ونرسيدن حتميست
....
....

آسمان ابريست
به شمشير رعد بر فرق آسمان
به صاعقه
دل بسته ايم
که روز هست وخورشيد نيست
ديگر انگار
تا آخر هر روز
آسمان ابريست .
...



۱۳۸۱ مرداد ۲۸, دوشنبه

من هم مثل چخوف فکر می کنم
«فکری که من از خوشبختی ميکردم هميشه اغشته با قدری غم واندوه می شد ،
از مشاهده يک آدم خوشبخت احساس سختی که همپايه نااميدی بودبه من دست می داد.
آدم خوشبخت خوشبختی خودش راحس نمی کندمگروقتی که بدبختها را ببيند،که بار خودشان
را در خاموشي بدوش می کشند.بدون اين خاموشی، خوشبختی غير ممکن است»

۱۳۸۱ مرداد ۲۷, یکشنبه

صبر اين صبور
صبر شاخه تردِ گندم ديم است
در تپه ی خشک
چشم انتظار آسمان
تا ببارد زچشم ابر
....
....
صبر اين صبور
شايد
صبر مغرور گرگ گرسنه است
در ميان برف
چشم انتظار ماه
تا برآيد زپشت ابر
....
....
صبر اين صبور
صبر بذر و دانه است
در دل سياه خاک
تا که در بهار
خنده ای کند
يا به روی ابر، يا به آفتاب .

۱۳۸۱ مرداد ۲۵, جمعه

رامبراند:
«در نيمه های شب روشنايی نيروی شگرفی دارد»
...
احتمالا ًمنظورش نور مانيتور کامپيوتر من بوده!

التماس عاجزانه از بلاگرهاي عزيز آنطرف آبها
اگر از پزشكي سر رشته دارين وياحتي اگر ندارين
‏از داروخانه اي بپرسين دواي آلرژي فصلي بي صاحاب مانده ما چيست
تابستان كه ميشود دور از جانتان عين لوله آفتابه از دماغ مبارك آب جاريست
خارش شديد گلو وچشم وبيني وهزار جاي ديگر هم همراهش است
بخدا اگر كمكم كنين هر شب جمعه براي مرده هايتان فاتحه ميخوانم
اگر مسيحي هستيد ‏الهي اجرشو از آقام عيسي بگيرين
الهي شب اول قبر عيسي به فريادتون برسه
اين كمك رو به من بكنين

۱۳۸۱ مرداد ۲۴, پنجشنبه

بگريختمي اگر رهي داشتمي

۱۳۸۱ مرداد ۲۳, چهارشنبه

يا رب از ابر هدايت برسان باراني
...
چرانميرسم
چرا اين راه تموم نميشه
چرا؟
چرا؟

۱۳۸۱ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

نمي دونم چطور ميشه هم هنرمند بود ‏هم كارمند
هم غم شكم ‏هم غم دل
ديگه دارم قا طي مي كنم

۱۳۸۱ مرداد ۲۱, دوشنبه

خدا بيامرزه علامه محمد تقي جعفري رو
مي گفت :دو چيز هميشه مايه دردسر آدم ميشه !
يكي خورده حساب ‏ يكي هم خورده علم

۱۳۸۱ مرداد ۱۱, جمعه

آنرا ميجويم كه نمي يابم
آنرا مي يابم كه نمي جويم


تاگور
تست شد

۱۳۸۱ تیر ۲۶, چهارشنبه

...
شرمنده ءهمه پيروان هستيم بخاطر تاخيری که در امر رسالت صورت گرفت. انشاا.. به همين زوديا با دست پر خدمت ميرسيم!
..
بچه خوبی باشين دس به گاز نزنين ، درم برای غريبه ها باز نکنين

۱۳۸۱ خرداد ۶, دوشنبه

در آخرين روزهای اقامتم در نهران برای فيلمبرداری یک فيلم دانشجويی به مدرسه ای ابتدايی در شابدوالعظيم رفتم. سرو کارم با دختربچه های ده يازده ساله افتا ده بود.مثل هميشه ناخواسته با همه بچه ها الفتی پيش آمد خصوصا نگار وبهار. نگار مشهدی تبار بود و همواره بجهت همشهری بودن وحسن ولطفی که داشت مورد علاقه و توجه من .از طرفی او هنرپيشه اول فیلم بودوبالطبع رابطه من با او بيشتر.ديگری بهاربودکه او هم لطف بسياری داشت واز قضا شيطان تر از بقيه. ديگران هم شيرين ومهيا ومونا وزهرا ومحدثه وپروين.(اين دو آخری، قد بلند ترين ده ساله هايی بودند که من تا کنون ديده ام ومثل هميشه ته کلاس ). ديگری نرگس ، که افغانی بودوهر وقت من از بچه ها،در جمعی که او هم بود،از شغل پدرانشان سوال می کردم،به بهانه ای فرار می کرد.ديگرانی هم بودند که لطف وشيطنتی نداشتند وبه خاطر سپردن اسمشا ن به ضرب وزورهم ممکن نبود(مثل خيلی از اين جماعت که در هرعرصه ای که ظاهر می شوند،از مدرسه وخانه تااجتماع و خلوت ،همواره منفعل اند وسياهی لشگر).زهرا ترک بود،بادندانهايی سياه وبسيار نا مرتب. اوباروت هنه انفجارهای کلاس بودترانه های عجيب وغريب ميخواند،جوک تعريف می کردوجوهرليمو می خورد.نرگس با همه محجوبی وزيرکی خاصی که داشت،ناخواسته گردی از غربت ومهاجرت وبيگانگی برچهره اش پيدابود.شيرين با چشمهای روشن زيبا وزيرچشمهای کبود،تپل وبسيار احساساتی بود. مونا ريزه ميزه وباهوش.هرحرکتی وسخنی را چنان زيبا وکامل وبدون عيب ونقص وسرشارازخلاقيت تقليدمی کردکه آدم از هوش اين نسل در عجب می شد.پروين ومحدثه(همان قد بلندها)در عين بچگی وهمديگر راسر تمرهندی،روی خاک وخل کشيدن،گاهی اوقات حجب وحيا وشرم زنانه نيز به خود می گرفتند.دختر ديگری دربين بچه ها بود بنام نيلوفر،که به طرز حيرت آوری شبيه خواهرخودم بودومثل هم او از سر وکله ام بالا ميرفت. برای لحظه ای دچارحيرت وترس شدم که دوبچه دردوطرف کشوراين همه شبيه هم با شند.قدوهيکل مثل هم ،هردوعينکی،شبا هت چهره تام وتمام،خنديدن وريسه رفتن عين هم ،هردو علاقه مند به بشکن زدن ورقصيدن،شنگولی وحس حضورهمواره درجشن وعروسی انگار،مثل هم،ساکت شدن وگوش سپردن عين هم،اصلابه شکل حيرت آوری شبيه بودند.دختری هم بود به نام الهه که پدرش استاد دانشگاه دررشته عربی بودودفترخانه داشت.اوبسيارمذهبی بودوروزاول کار به من بخا طراينکه تسبيحی درگردن داشتم تذکرشرعی داد.روزديگری هم بخاطرآنکه بچه هاجوکی گفتندکه با مسئله ای دينی مرتبط بودبه من گفت:"گوش دادن به اين حرفها گناه دارد". وبه شيرين که گفت:شبها بايد حتما"نوارترانه گوش کندتاخوابش ببردگفت:"خجالت بکش".روزآخرکاربچه ها مرابه کلاسی بردند که روی تخته آن چيزهايی نوشته بودند.ازجمله " آقای ...همه بچه ها شمارادوست دارند" يا "آقای ...نسل!!! مشهداست" يا "آقای ...شما زن داريديا نه؟".من درپاسخ سوالشان گفتم :نه .لحظه زيبايی شکل گرفت.واکنششان ديدنی بود.آنها باهم درباره اينکه چرامن ازدواج نکرده ام بحث می کردند.سپس تصميم گرفتندوارد عمل شوند.مهيا آمدکنار من نشست ودست م را گرفت،گفت: غصه نخوری ها ،ماخودمان داما دت می کنيم.شيرين گفت:من کت وشلوارتومی گيرم.زهراگفت:دسته گلش با من .محدثه(همان دخترمذهبی)گفت:کراواتش هم بامن. بعدبرسراينکه در مجلس عروسی چه نواری بگذارندبا هم بحث کردند.بالاخره تصميم گرفته شد . يکيشا ن شروع کردبه خواندن وديگران دست می زدند.ازمن هم خواستندتا برقصم.من هم کلی برايشا ن رقصيدم . بعدازسه روز فيلمبرداری، از آن فرشته های شلوغ وشيطان جداشدم وحالاپس از چندسال خاطره اشان به ذهنم ميهمان شده است
"روز سه شنبه دو تا نک ت 34 را با توپ متحرک ضد تانکم نابود کردم...کاری شا يسته تحسين انجام داده بودم. بعداز آنکه دودفرونشست بقا يای تا نک ها را تما شا کردم ،از دريچه يکی اشان جسدی آويزان بود، سر به پا يين.لابد پا ها يش گير کرده بود.دقت که کردم ديدم تا زانوانش سوخته بود. هنوز زنده بودومی ناليد.خدا می دانست چه عذابی می کشيد.آزاد کردنش مطلقا ُامکان نداشت...اگرهم ممکن بودفا يده ای نداشت چون يکی دو ساعت بيشتر زجر می کشيدوآخرش ميمرد. با گلوله ای کا رش را تما م کردم.وقتی شليک کردم اشک از گونه ها يم فرو می ريخت واکنون سه شب است که بخا طر او، برای خا طر دشمنی که کشته ام اشک ميريزم..."
(از نا مه های با قی مانده سربا زان آلمانی در پا يا ن جنگ دوم جهانی، استا لينگراد)
بيا با هم چای بخوريم و گپ بزنيم
امشب
درانتظار من و تو خانه کرده است
وکوچه
درانتظار ستاره
.ستاره
در انتظار فرصتی اندک
ميان توده ابر
ۀۀۀ
بيا با هم چای بخوريم وگپ بزنيم
امشب حبا ب بغض من
در با د می رقصد
وانگار
غربت صد سا له ای
در دلم خا نه کرده است
ۀۀۀ
سيره خا موش است
هوا دم کرده
زمين در انتظا ر رگبا ر
وپنجره
در انتظار بوی خاک با ران خورده نشسته است
بيا با هم چای بخوريم وگپ بزنيم
ۀۀۀ
تا بستا ن 74
سار از درخت پريد
بچه بيدار شد
نکند اتفا قی افتا ده با شد؟

دی 77
يک واگن قطار قديمی در ايستگا هی کهنه ومتروک در بندر گز- سا ل77
روبروی هر صندلی یک پيشدستی فلزی است که طرف داخل اين پيشدستی ها ، پراست از يا دداشت های مسا فران در بين راه
برخی از اين يا دداشت ها:
"زندگی بدون عشق ما نند شلوار بدون کش است"
"زهره جا ن ،اگر چشما ن من دريا ست تويی فا نوس شبها يش"
"من که توی اين صندلی نشسته ام مهرداد مينا وند هستم"
"دوستت دارم قطارقطار واگن واگن"
"غروب عا شقا ن رنگش طلاييست اگرچه آخرش رنج وجداييست"
"تا خون در رگ من است shجون در قلب من است"
"بياييد مرا پيدا کنيد(آدرس وتلفن)"
"گل سرخ وسفيدوارغوانی فراموشم مکن تا ميتوانی(بياد آن شب ای عشق من اعظم جون)"
"درجوانی پا ک بودن مشکل است مشکل ما دختران خوشگل است"
"سر پل صراط منتظرت می مونم آيداجون"
"زندگی زيبا ست ومن آنقدر از زندگی ام سيرم که می خواهم روز مرگم راجشن بگيرم"
"محمدومهری دو يار جدا نشدنی"
"سالار غم داريوش"
"کس نخا رد پشت من جزناخن انگشت من (ناز دخترها را نکشيد)"
(زير همين مطلب ديگری نوشته بود): "بنا زم به نازکسی که ننا زد به ناز خويش ما رابه ناز ناز فروشا ن نيا ز نيست"
من مردی هستم که زنم فوت کرده ،لطفا مرا پيداکنيدونجات بدهيد.تنهای تنها هستم(آدرس وتلفن)"
"بنام ديوانه عشق"
با هر کس غرض داريد شما ره اش را اینجا بنويسيد"
(زير همين مطلب ):"پسر جا ن دنيا 2 روزاست ، با کسی غرض نداشته با ش"
"آخر از عشق تو سا کن در کليسا می شوم می کشم دست از مسلما نی مسيحی می شوم"
"عزيزم موقع غذا خوردن به فکرت هستم"
...
تعداد بسيا ر زيادی اسم وآدرس و نوشته های "غيربهداشتی"در زمينه های مختلف( خصوصا سيا ست وبرخورد نزديک از نوع سوم؟!!!)بود که اين قلم از نوشتن آنها حيا می کند

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

«ای سادگی مقدس»
زمانی که جان هاوس ، مسيحی نوانديش را به چوبه آدمسوزی بسته بودند، يک روستايی پيش آمد و توده ای هيزم به خرمن چوبها افزود. آنگاه جان هاوس لبخندی زد و به او گفت: ای سادگی مقدس!
فراسوی نيک وبد - نيچه

دقت کردين توی مملکت ما چقدر از اين سادگيهای مقدس هست؟ هم خوبن هم بد. هيچ کاريشون نميشه کرد. نه ميشه ردشون کرد بخاطر خلوصشون. نه ميشه قبولشون کرد بخاطر تصلبشون .. واقعا" «کاريش نميشه کرد»

۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

هنوز هستم! ..
jerjis

۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

در روستای «بوژان» از حوالی نيشابور، در ساعات پايانی هر عروسی ، دختران و پسران مجرد از بقيه ميهمانان جدا می شوند و بطرف کوهی که در نزديکی روستاست به راه می افتند تا در آنجا (در دل تاريکی) هر دختر و پسری که يکديگر را دوست دارند بهم اظهار علاقه کنند و از يکديگر قول ازدواج بگيرند. ساعتی بعد که به جمع ميهمانان باز ميگردند ، نامزدهايشان را به ديگران معرفی ميکنند و همانجا قرار عروسی بعدی را می گذارند.

جون ميده واسه يک فيلم جشنواره ای .. نه؟
1
خرسی روی خارپشت نشست و بدنش بطرز فجيعی سوراخ سوراخ شد ، ولی هيچ عصبانی نشد ، بلکه با سرسختی تمام گفت: «چيزی که از آن مرحوم به دلم نشست، انتقادهای شديدی بود که از پايين ميکرد.»

2
خرگوش گفت: «زن من موجود کثيفی بود ..»
گرگ اعتراض کرد:« من به اين حرف معتقد نيستم. فکر ميکنم زن زيبا و خوشمزه ای بود!»
خب بلاخره ذائقه ها فرق ميکند.

3
يک زوج حيوان اهلی تقاضای طلاق کردند. قضات پرسيدند:
- دليلی هم دارين؟
- ها! .. ميونه مون به هم خورده.
- شهود قضيه کيا هستن؟
- شهود واسه چی؟ موضوع فقط بين خودمون مطرحه. اين قضيه خونوادگيه!
- اين دليل واسه محکمه کافی نيست!
از آن پس حيوانات مذکور فقط در حضور شهود با هم دعوا ميکنند.

آن حيوانات «خر» بودند. حالا شما بفرماييد قضات کيا هستن؟

دو تا آدم چهل ساله روسی به نامهای «مارک آزوف» و «ولاديمير ليخونيکی» اينای بالا رو نوشتن. آخه يکی نيست بگه مرد حسابی «ليخونيکی» هم شد فاميل؟!
رمانها و کتابهای قطور را هيچکس دوست ندارد بخواند ، ولی همه دوست دارند قبلا" آنها را خوانده باشند ... نه؟
رفيق ما عاشق شده. مبارکه! .. اينم تقديم به خودش و عشقش:

آه چه پناور و ژرف است عشق / آه شگفتا چه شگرف است عشق
دايره ء خوف و مدار خطر / جاذبه ای حايل و ژرف است عشق
قبله و قربانگه کيش بلا / در همه سو وز همه طرف است عشق
آی ظريفا! مکن اين مِی به ظرف / باده ء بيش از همه ظرف است عشق
طرف چه بندی به از اين عمر را / طرفه ترين صرفه و طرف است عشق
با خط خون بر دل و دامان پاک / باغچه لاله و برف است عشق
زر شد از اکسير ويم خاک ياس / آه اميدا! چه شگرف است عشق
م - اميد (مهدی اخوان ثالث)

آه سيزيفا! چه شگرف است عشق .. نه؟
انشالا خداوند نصيب همه آرزومندانش بگرداند .. آمين!

۱۳۸۱ اردیبهشت ۸, یکشنبه

هيچ نويسنده ای نميتواند درباره همه چيز ، چيز بنويسد. پس دو راه در پيش رو دارد. تمام انديشه ها ، هيجان ها و رويدادها را سطحی شرح دادن ، يا کوشش برای آوردن کليات در ميان اجزاء ، درون يک برخورد ساده يا گفتگوی ساده. من تنها از جزئيات می نويسم ، اما می کوشم اين جزئيات را دقيق بيان کنم!

ارنست همينگوی
.. آسمان ابريست
هوای برای سرد شدن پی بهانه ميگردد
آدمی برای لغزيدن
.. *

سه روز آخر هفته رو کلاس داشتم و بقيه شو دارم تو خيابونا قدم ميزنم. همينطوری بدون هيچ هدفی. خودم رو آويزون وسط يک محفظهء شيشه ای احساس ميکنم. فکر ميکنم تو خلا ء هستم (خواهش ميکنم به همزه توجه کنيد و چيز ديگه ای نخونيد. شرايط روحيم خوب نيست، بهم برميخوره.) نصف روز تو کتابفروشيای دور ميدون انقلاب پرسه ميزنم ، نصف ديگه شو تو موزه هنرهای معاصر. فعلا" توی موزه، نمايشگاه عکسهای ايرونی و نشنال جئوگرافيه. چن تا خانوادهء فرانسوی هم با بچه هاشون اومده بودن. قدرت خدا بچه های دو سه ساله همچی مثل بلبل فراسه صحبت ميکردن که آدم ميخواست شاخ دربياره. باور کنين «دو پَـقـله سانژه مانژه»ای راه انداخته بودن در حد فوق ليسانس زبان فرانسه! .. يه خورده ميخ به یکيشون که لپاش از همه گنده تر بود نگاه کردم. داشتم ميرفتم طرفش که مامانش سريع اومد دستشو گرفت و با خودش برد. فکر کنم ترسيده بود. حتما" با خودش گفته «اين جماعت، تروريست بالقوه ان! نکنه همين الان اين يکی بخواد بالفعل بشه و بلايی سر بچه م بياره؟!» ولی خب از شما چه پنهون تو همين فرصت يه دستی به لپش رسوندم! (لپ بچه هه رو ميگم بابا!) يک لحظه ام به ذهنم رسيد که بچه شونو گروگان بگيرم. شرط آزاديشو هم ميذاشتم اينکه منو با خودشون ببرن فرانسه. باور کنين خيلی دلم ميخواد همينطوری که دارم توی پياده روهای شانزه ليزه قدم ميزنم و توی بعدازظهر بارون زدهء بهاری پاريس رو تماشا ميکنم ، يک دفعه ای دستشوييم بگيره. اونم از نوع شديدش. اون وخ با حرارت دنبال دستشويی بگردم. اونم از نوع وطنيش.
دلم ميخواد از شر يه چيزی خلاص بشم. حالا اون چيز چيه يا چرا اونجا؟ .. درست نميدونم. فکر ميکنم بايد از خودم بريزمش بيرون. الان احساس خوبی ندارم نسبت بهش.
شايد وقتی ازش خالی شدم ، اون وخ راحت بشم.

* بخشی از شعری از خودم.
«بعضيا حافظه دارن نه سواد»
اين جمله رو دوستم آقای طوسی هميشه ميگه.
اينم از ما!
خوش اومدی آقا يا خانومه خواننده
اين دانشکدهء ما يک اتاق سه در چهار داره که توش چهار تا کامپيوتر گذاشتن که به شبکه وصله. برای اينکه بتونی «با خودت اينترنت کنی» بايد روز قبلش وقت بگيری. وقتهاشم يک ساعته است. يک آقاهه ای ام اونجا هست که مسئولشه و بهش ميگن آقای مهندس. اين آقای مهندس کارش اينه که وسط اتاق قدم بزنه و مدام به صفحهء مانيتورها نگاه کنه ، تا کسی کار بی ناموسی نکنه! .. تازه هميشه يک عده همون وسط اتاق بقچه به دست (مثل پشت در حموم نمره!) منتظر وايستادن تا تو پاشی و سر جات بشينن. نکته جالب احساس آدمايی يه که پشت کامپيوتر نشستن. يک نگرانی خاصی دارن. احساسش مثل اين می مونه که رفتی دستشويی، کمربندو باز کردی، و نشستی روی سنگ مربوطه ، که يک دفعه متوجه ميشی چهار تا ديوار دور و برت شيشه اي اند و پشت شيشه ها هم هزار تا چشم مثل چشمای قورباغه دارن نگات ميکنن. خب اين خيلی حسِ بديه. طفلکي ها با توجه به مشغله شون که عکاسی و سينماست دلشون ميخواد برن سايت های مربوطه رو ببينن. اين سايت ها هم همه جور عکس دارن. خب اگه يه دفعه ای عکس يا پوستر يه عده خانم با لباسهای بی ناموسی (مثل لباس زير!) و يا در حال کارای بی ناموسی (مثل ماچ کردن!) ظاهر بشه حيوونيا دست پاچه ميشن و قلبشون تُپ تُپ ميکنه و تيز دنبال اون چهارخونهء ضربدری ميگردن! (خصوصا" ترم اولي ها!) خلاصه اينترنت چيز بديه چون باعت استرس و اضطراب ميشه. شايد طفليا همشون دلشون ميخواد يک کامپيوتر شخصی داشتن و توی خونه شون از صبح تا شب کار بی ناموسی کنن! .. ولی خب فعلا" چاره ای ندارن و بايد با همين سيستم و آقای مهندسش سر کنن!
بياين با هم دعا کنيم که «خدايا! يه همهء ايرانيا نفری يک کامپيوتر عنايت کن تا هر کی هر کاری دلش خواست باهاش انجام بده! چه کار بی ناموسی ، چه کار با ناموسی ، چه ناموسِ با کاری ، چه بای ناموس کاری و چه ...؟!» ( اين «ناموس» هم کلمهء جالبيه نه؟!)
بهش گفتم: رضا جا ن نه برات اکا نت ميخرم نه ميخوام بهم لينک بدی! خودم بيل که به کمرم نخورده. وب لاگ ما هم خدايی خواهد داشت. يه روز ما هم خواننده پيدا ميکنيم. يکی ای ميل ميزنه ، يکی بهمون لينک ميده ، سرمون شلوغ ميشه .. دنيا که قرار نيست همينجوری بمونه! .. تا وليعصرم با هم پياده اومديم. هی غر زد که پس اين ماشينای خطی آريا شهر کجا واي ميستن؟!
بنظرم تقارن خوبی اومد. اقامت دوباره ام در تهران (به قصد خير سرم ادامه تحصيل!) با وبلاگ دار شدنم. سر راه مسيرو کج کردم انداختم تو پارک لاله. ميخواستم ببينم با دو سال پيش چه فرقی کرده. آدماش که بنظرم فرقی نکرده بودن. همون پيرمردها ، همون شطرنج بازا، همون واليباليستا .. و همون دختر و پسرای جفتی پای درختا و روی نيمکت ها .. و همان سر در گوش کردنها و قول و غزل گفتنها .. مثل هميشه.
مثل هميشه صدای قرقر ماشين چمن زنی و بوی علفهای سربريده، موسيقی متن و عطر اين چشم اندازها بود. چشمتان روز بد نبيند. به ياد گذشنه ها آهی کشيدم که مسلمان نشنود کافر نبيند! کنار استخر وسط پارک هم يک کانتينر گذاشته بودند که تابلوی نيروی انتظامی داشت. احتمالا" برای جلوگيری از کارهای بی ناموسی! (اين ناموس هم کلمهء جالبي ست! اگر کسی ميتواند لطفا" بگويد ريشه اش کجاست و از کجا آمده؟! .. ما که سوات موات نخونديم!)
البته فکر کنم برای اولين وبلاگ اختصاصی کافی باشه ، آخه ما قبلا" مستاجر سيزيف بوديم. الان هم حرص نزنم بهتره! مال خودمه ديگه فرار که نميکنه! فقط يک خواهش دارم، از اين به بعد وبلاگ منو بخونين بهم لينک بدين ، ای ميل بزنين و هر روز نظر بدين! .. هم ثواب داره، هم يک عمل انسانی در جهت ارتقاء جايگاه بشريت در کره ارض انجام داده ايد و هم نشان داده ايد که روشنفکر هستيد و به جامعهء چند صدايی و چند وبلاگی معتقديد! .. ديگه بيشتر از اين مزاحم نميشم. سايه تون کم نشه!

۱۳۸۱ فروردین ۲۸, چهارشنبه

felan balad nistam farsi benevisam