۱۳۸۳ آذر ۱۳, جمعه

همه ي شب ها ورزوهايمان دارد در همين تشويش ها وپراکندگي ها از بين مي رود وما مثل کساني که مسخ شده اند واراده هيچ کاري ندارند ايستاده ايم و فقط تماشا مي کنيم وحسرت مي خوريم ولب مي گزيم .مشغوليات اينقدر زياد شده اند که امکان تمرکز را از آدمي مي گيرندو فرصت چه بايد کرد وچه نبايد کردرا.زندگي روزمره هم در اين روزگار به عذابي اليم مي ماند که از آن خلاصي نداريم .....پس ديگر چه مي ماند؟همين که هر روز سمباده بر روحمان بکشيم تا بساييم وتمام شويم .به گونه اي که انگار از اول نبوده ايم

۱۳۸۳ مهر ۲۷, دوشنبه

وضعیت شکننده...
... شاخه نازکی با تک برگ کوچکی روی کاکلش در مسیر تندباد
ویا گنجشک نو رسی درون لانه ای بر شاخ درختی وکلاغان گرسنه ای در کمین
و یا نوزاد گرسنه ای کنار نعش مادری زیرآوار در سیاهی شبی یخبندان
....

۱۳۸۳ مهر ۲۵, شنبه

وقتي که در جاده اي صاف و سر راست حرکت مي کني وخطري تو را تهديد نمي کند ،اهميتي هم ندارد که تنها باشي يا نه. ولي وقتي به گردنه اي مي رسي که سنگلاخ هم دارد و يکطرفِ آن مرگ ونيستي است وطرف ديگرش عبورِ به سلامت ورسيدن به سرزمين هاي حاصلخيز و پر از صلح وآرامش ، مهم است که تنها باشي يا نه .بودنِ کسي که اگر خواستي بيفتي نگهت دارد ويا دستگيره اي باشد براي نلغزيدن، آنجاست که خودش را نشان مي دهد و خط پر رنگي مي شود در زندگيت.شايد فردا يکي از اين روزهايي است که ميخواهم به يکي از اين گردنه ها بروم.هرچند به گمانم تا همين جا هم که آمده ام بيشترِ راه گردنه بوده است وسنگلاخ وهمه را هم تنها آمده ام...(واقعاً تنها بوده ام؟!!)...کاش مثل گذشته ها فکر مي کردم که کسي در جايي مرا مي بيند وهوايم را دارد وهمو بوده است که در گردنه ها مراقبم بوده .(بگذار امتحانش بکنم)فردا را بگذارم روز امتحانش..(امتحان خودم يا او؟!!)...مي گويند در عالم گاهي نسيم هايي مي وزد که بايد بفهمي اين نسيم ها از جاي خاصي مي آيند وخودت را درمسيرشان قرار دهي که افتادن در مسير آن يعني عبورِ به سلامت از همان گردنه ها.فردا از آن روز هايي است که اين نسيم براي خيلي ها مي وزد وخيلي ها خودشان را در مسيرش قرار مي دهند............. نسيم من هم وزيدن خواهد گرفت؟؟؟

۱۳۸۳ مهر ۱۸, شنبه

دوباره مطلق انديش شده ام انگار...
باز هم برايم عشق شده است دوسر دو بي نهايت
بي نهايت هيچ وبي نهايت همه چيز

۱۳۸۳ مهر ۸, چهارشنبه

خيال خام پلنگ
خيال خام پلنگ من به سوي ماه جهيدن بود
وماه را ز بلندايش به روي خاک کشيدن بود
پلنگ من -دل مغرورم-پريد وپنجه به خالي زد
که عشق-ماه بلند من -وراي دست رسيدن بود
.......
روانشاد...حسين منزوي

۱۳۸۳ مهر ۳, جمعه

ده روز پیش برای اولین بار در تاریخ جهان ،وبه شکلی کاملاً قابل پیش بینی اینجانب " دایی " شدم!!
(دلتون بسوزه نی نی مون انقده نازه ))

۱۳۸۳ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

آمده ام خانه سیزیف اینا...شام را با مارال زنش وگربه اشان میشکا (که من همچین ارتباط خوبی هم باهاش ندارم)می خوریم وبحث رسید به اینجا که سال گذشته هرکدام همین موقع کجا بودیم وچه می کردیم.من نقشه شومشان را فهمیدم. آنها می خواستن من را به کربلای زن نداری من ببرن و در یک فرصت طلایی مرا اغفال کرده وبرایم شوهری جور کنند .من هم نقشه اشان را فهمیدم و انرا ...نقش بر آب کردم...زهی خیال باطل

۱۳۸۳ شهریور ۴, چهارشنبه

معجزه آيا؟
...
زن زيباي روس که در رشته پرش با نيزه در المپيک شرکت کرده بود چند پرش اولش را افتضاح کرد وديگر پرنده هموطنش يکي از ديگري بهتر پريد.اما در آخرين لحظات همان پرنده بد شانس پس از کلي گريه زير حوله درخواست ارتفاعي بالتر از هموطنش کرد وپس از خواندن دعا وبوسيدن صليبش شروع به دويدن کرد .در کمال ناباوري پرش زيبا وبي نقصي کرد.با يک پرش قهرماني اش در المپيک به دست آمد.اينبار تقاضاي يک سانتي متر ارتفاع بيشتر از رکورد جهان کرد.همه با خودشان گفتن همان يکبار هم شانس يارش بود. دوباره دعايش را خواند وصليبش را بوسيد وشروع به دويدن کرد.اينبار زيباتر از دفعه قبل پريد وعلاوه بر مسجل کردن مدال طلايش رکورد جهان را نيز شکست.به طرف مربيش دويد ودقايقي در آغوش او گريه کرددر حاليکه عکاسها وخبرنگاران دورش حلقه زده بودند...
معجزه ايا؟؟

۱۳۸۳ مرداد ۲۸, چهارشنبه

در اين سراي بي كسي ...

۱۳۸۳ مرداد ۸, پنجشنبه

زندگي چيست؟
...
زندگي چي نيست؟

۱۳۸۳ خرداد ۲۵, دوشنبه

جهان اين روزها در مقابل تلويزيون مي نشيند وفوتبال تماشا مي كند
روزگار غريبي است!!!
.....
خب چكار كنن مردم؟...بيان بشينن تو رو تماشا كنن؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

ماشين.....
اصلاٌ اهل ورزش و فوتبال واين حرفا نيستن ولي بعدازظهرها كه مي شه با ماشيناشون ميان كنار زمين چمن مي ايستن.دو سه نفرن.آدماي به حساب خودشون با كلاسي هم هستن.پرايد ودوو و پژو دارن.در ماشيناشونو باز مي كنن وهي دورشون مي چرخن وحرف مي زنن و جاهاي مختلف ماشين رو نشون هم ميدن.هر چند وقت يه بار هم اگه ماشين جديد بخرن دوباره بيشتر ميان.تمام دو ساعتي كه ما بازي مي كنيم اونا هم دارن بازي مي كنن.درست مث پسربچه ها و اسباب بازي هاشون... ماشين بازي....
...........
تازه يه ماهه كه بازنشست شده.نگهبان بود.كارش اين بود وقتي كارمندا با ماسيناشون وارد اداره مي شن شاستي رو فشار بده تا مانع جلوي در بالا بره ويا موقع خروج صندوق عقبشون رو نگاه كنه .با پولي كه بابت بازنشستگي بهش دادن رفته يه پيكان خريده واكثر روزا مياد جلوي در اداره پارك مي كنه و مرتب همه جاي ماشينو دستمال مي كشه.هر وقت هم ميبينيش داره در باره مشكلات ماشين داري و اوضاع ترافيك وقطعات يدكي واين جور چيزا حرف مي زنه.بعد از سي سال كار به بزرگترين آرزوي زندگيش رسيده.داشتن ماشين...

۱۳۸۳ اردیبهشت ۶, یکشنبه

يكي بياد منو نيگه داره...دارم از خودم دور ميشم

۱۳۸۳ فروردین ۱۷, دوشنبه

واي از دست اين دختره
بد جوري داره دل منو مي بره
واي از جادوي خنده هاش
اون كه منو كشت با نگاش

…..
تبصره يك : « اين دختره » جاي ابهام دارد و منظور شاعر را نمي رساند .
لطفاً از شايعه پردازي خودداري نموده ،چون عمراً اگه بفهمين طرف كيه!!!
تبصره دو : بُردن «دل »تا كنون از جانب هيچ كدام از نهاد ها ،ارگانها،سازمانها‏‏،
قواي سه گانه و تشكل هاي مردمي خلاف ويا جرم دانسته نشده است.
لطفاً گير ندهيد!!
تبصره سه : كلمه «واي» در سطر سوم بدليل مشخص نبودن نوع «واي» ،داراي ايهام
بوده وبه هيچ دليل نشان دهنده چيز خاصي مثل عشق يا سررفتن حوصله، نيست
لطفاً تفسير نفرماييد!!
تبصره چهار: تا كنون در هيچ كدام از كلانتريها و دواير آگاهي قتل به وسيله «نگاه»
به ثبت نرسيده است .لطفاً از خيالبافي در باره چشم هاي طرف وصحنه قتل
بپرهيزيد وگرنه … (تريپ غيرت + تريپ لاو!!)
….
آقا به حضرت عباس ما از اين آهنگه كه فرشيد امين خونده خوشمون اومده!!

۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

تازه ازخواب بيدار شده بود وتنش از گرماي بستر هنوز گرم
پريشاني خواب در موهايش وخماري صبحدم در نگاهش
خيلي آرام ولوس سلام كرد وخودش را در آغوشم انداخت
....

زيبايي صبح صدبرابرشد
و دلم هزار بار گرمتر

۱۳۸۳ فروردین ۱۰, دوشنبه

اسم دختر همكارم «ثنا »ست وسه ونيم سالشه .همگي رفته بوديم شمال
توي خونه اي كه گرفته بوديم چند تا مرغ وخروس هم داشتند.ثنا رفته بودتا با اونابازي كنه.بعد از چندلحظه برگشت وگفت:
!!!مامان باطري اين مرغه ضعيف شده ‏،‏بد مي خونه
...
چه قدر بچه هامونو دور از طبيعت بزرگ مي كنيم؟

۱۳۸۳ فروردین ۴, سه‌شنبه

مسابقات پاتيناژ در حالا برگزاري است .به همراه بابام نشسته بوديم و از تلويزيون نگاه مي كرديم زير چشمي بابام رو داشتم .محو زيبايي حركات وچرخش ها وگردش هاي رقصندگان شده بود .مشخص بود از هماهنگي وهارموني موجود بين موسيقي ورقص دارد لذت مي برد.
همينجور كه محو بود سوالي به ذهنش رسيد وپرسيد…

فكر مي كنين اون سوال چي بود؟

- « اينا با هم زن وشوهرند؟»
راستش نفهميدم بخاطر منع شرعي اش پرسيد يا به خاطر هماهنگي شون!!!

۱۳۸۳ فروردین ۳, دوشنبه

برايمان از شهرستان مهمان آمده.شب را مانده اند.خواهرهاي كوچكم در اتاق من خوابيده اند.مثل بره هايي معصوم…چه خوابي مي بينند؟
… نگرانم…

۱۳۸۲ اسفند ۲۹, جمعه

دويدم ودويدم
سر كوهي رسيدم
...سر كوه هيچ خبري نبود‏ خيط و خنك برگشتم مثل بچه آدم سر جام نشستم

۱۳۸۲ بهمن ۲۲, چهارشنبه

......
خيلي نادر است كه عشق فيزيكي با عشق روحي همراه شود. وقتي بدني با بدن ديگر يكي مي‌شود( اين حركت ديرين، جهاني و تغيير ناپذير ) روح دقيقاً چه مي‌كند؟ همه‌ي آن‌چه مي‌كوشد اين است كه در مدت يكي شدن جسم‌ها چيزي را اختراع كند تا با آن برتري‌اش را بر يكنواختي زندگي جسماني نشان دهد! پس چه‌قدر تواناست كه تحقيري را به جسمش روا مي‌دارد كه (مثل جسم شريك جنسي‌اش) از آن فقط به عنوان بهانه‌اي براي تخيلي استفاده كند كه هزار بار شهواني‌تر از دو بدن متحد است! يا برعكس؛ چه‌قدر روح در پايين آوردن منزلت جسم ماهر است، در حالي كه جسم را به رفت و برگشت پاندولي و بي‌مقدار خود رها مي‌كند، خود با افكارش (كه از لذايذ جسمي خسته شده) به طرف جاهاي دور ديگري مي‌رود؛ به طرف بخشي از شكست‌ها، خاطره‌ي يك ناهار يا به طرف خواندن يك كتاب. اين‌كه دو جسمِ با هم بيگانه، با هم يكي شوند، نادر نيست. حتا وحدت روح‌ها هم گاهي مي‌تواند به وجود آيد. اما هزار بار نادرتر است كه يك جسم با روحش يكي شود و با او هم‌آهنگ شود تا لذتي را بين خود تقسيم كنند ... پس روحم در مدتي كه جسمم با هلنا مشغول عشق‌بازي بود، چه كرد؟ روحم جسم يك زن را ديد. روحم نسبت به اين جسم بي‌تفاوت بود. مي‌دانست كه اين جسم برايش مفهومي ندارد جز اين كه هميشه توسط كس ديگري كه آن‌جا نبود، ديده مي‌شده و دوست داشته مي‌شده. به همين دليل سعي مي‌كرد به چشم سوم شخص غايب به اين بدن نگاه كند. به همين خاطر همه‌ي سعي‌اش را مي‌كرد تا واسطه‌ي اين سوم شخص بشود. روحم عرياني يك بدن زنانه، پاهاي خم شده‌اش، چين شكم و سينه‌اش را مي‌ديد اما همه‌ي اين‌ها فقط در لحظاتي كه چشمانم به ديد سوم شخص غايب نگاه مي‌كردند، مفهوم مي‌يافتند. پس روحم به طور ناگهاني به اين نگاهِ ديگري راه مي‌يافت و با او يكي مي‌شد. پاهاي خم شده، چينِ شكم، سينه... روحم بر اين‌ها غلبه مي‌كرد، مثل اين‌كه سوم شخص غايب آن‌ها را مي‌ديد. روحم نه تنها واسطه‌ي اين سوم شخص مي‌شد كه جسمم را وامي‌داشت جانشين جسم سوم شخص شود، بعد، دور مي‌شد تا كشمكش بدن‌هاي زن و شوهر را مشاهده كند، بعد ناگهان به جسمم فرمان مي‌داد تا هويتش را پس بگيرد و در اين جفت‌گيري زناشويي مداخله كند و وحشيانه آن را بر هم بزند.
......
بخشي لز رمان "شوخي" نوشته ميلان كوندرا
به نقل از وبلاگ خوابگرد

۱۳۸۲ بهمن ۱۳, دوشنبه

از اين پس به جاي واژه غريب ونا مأنوس جرجيس، واژه غريب تر ونا مأنوس تر!! كربلايي جرجيس را به كار ببريد

۱۳۸۲ دی ۲۸, یکشنبه

اگر ديدی ديواری در حال فرو ريختن است تو هم لگدی بزن!
نيچه

۱۳۸۲ دی ۲۵, پنجشنبه

هميشه ترديدها هستند...
ترديد ها همه جا هستند...
وتنها چيزي كه آدمي را بيش از همه مي آزارد،همين ترديدهاست...
دوران ما دوران ترديدهاست.ديگر قطعيتي وجود ندارد...
فقط ترديد...فقط ترديد

۱۳۸۲ دی ۱۹, جمعه

ياداشت اهواز 1
حضور در جشنواره تئاتر ايران زمين
محل اقامت هتلي بود به نام هتل نادري وتقريباً يك ونيم ستاره!!(اين نيم ستاره اش احتمالاًبه خاطر توالت فرنگي اش بود)روز اول به خواب واستراحت وحمام گذشت وتهيه بليت برگشت.روز دوم بعد از صبحانه كه آش بود،راهي خيابان شدم براي اهواز شناسي!!...قربانش بروم مثل همه شهرهاي ايران شلوغ وبي نظم وهر كي به هركي.ترافيك وبوق ودود وپياده روهاي پر چاله چوله وسروصداودستفروش هم كه عادي است ديگر، وگفتن ندارد.بعد از طي كردن خيابان دارزي كه به پلي منتهي بود وارد بازاري سنتي شدم به نام بازار عبدالحميد يا بازار عرب ها.
(در اهواز دو دسته نژاد اصلي وجود دارد.عرب هاي بومي وفارس هاي مهاجر كه اغلب لر هستند)
اين بازار جزو عجيب ترين بازارهايي است كه در زندگي ديده ام.از پاچه پوست كنده گاو ميش تا موبايل ولباس زير...از دي وي دي پلير تا دزد گير ماشين ومرغ وماهي زنده را كنار خيابان وبه صورت دستفروشي عرضه مي كنند
(پوز بيگ شاپ هاي امريكايي رازده اند!!)
...يكي از زيباترين زناني كه تا كنون در زندگي ديده ام در همين بازار روي زمين نشسته بود وجلويش دو تا تشت گنده كه پر از كله كنده شده مرغابي يا غاز بود ،مي فروخت.لباس هاي زير زنانه را هم اغلب زنان مُسن مي فروختند آنهم به صورت دستفروشي .شايد باور نكنيد اگر بگويم يكيشان دو تكه از اين لباس ها را روي سرش توي هوا براي جلب مشتري مي چرخاند وبه عربي چيزهايي مي گفت.
(يادفيلمهايي افتادم كه صحنه هاي استريب تيز دارند)
پسر جوان نه چندان زيبايي هم از روبرو مي آمد كه "هشت كتاب " سهراب را زير بغل داشت واز روبرو مي آمد.با خودم گفتم خوب است دستانش را رو با بالا باز كند ودر هياهوي بازار فرياد بزند :" كفش هايم كو...چه كسي بود صدازد سهراب"
اتفاق جالب براي من در اين بازار پيدا كردن يك كتابفروشي قديمي بود كه توانستم كتاب"فنون داستان كوتاه"را كه كتاب تقريبا كميابي است وترجمه بيست مقاله عالي در باره داستان كوتاه است را به قيمت ششصد و هفتاد تومن بخرم.(چهارتا دويستي دادم،بقيه اشو هم نگرفتم .پيرمرده كلي حال كرد)
آخر سر هم دوبسته آدامس خارجي ناشناس براي بچه ها سوغاتي خريدم وبرگشتم هتل به چايي خوري...!!

۱۳۸۲ دی ۱۷, چهارشنبه

چادر سفيد گلدار
عروس خدا نگهدار
...
چه حس غريبيه حس خواهر عروس كردن!!...