۱۳۸۱ اردیبهشت ۸, یکشنبه

هيچ نويسنده ای نميتواند درباره همه چيز ، چيز بنويسد. پس دو راه در پيش رو دارد. تمام انديشه ها ، هيجان ها و رويدادها را سطحی شرح دادن ، يا کوشش برای آوردن کليات در ميان اجزاء ، درون يک برخورد ساده يا گفتگوی ساده. من تنها از جزئيات می نويسم ، اما می کوشم اين جزئيات را دقيق بيان کنم!

ارنست همينگوی
.. آسمان ابريست
هوای برای سرد شدن پی بهانه ميگردد
آدمی برای لغزيدن
.. *

سه روز آخر هفته رو کلاس داشتم و بقيه شو دارم تو خيابونا قدم ميزنم. همينطوری بدون هيچ هدفی. خودم رو آويزون وسط يک محفظهء شيشه ای احساس ميکنم. فکر ميکنم تو خلا ء هستم (خواهش ميکنم به همزه توجه کنيد و چيز ديگه ای نخونيد. شرايط روحيم خوب نيست، بهم برميخوره.) نصف روز تو کتابفروشيای دور ميدون انقلاب پرسه ميزنم ، نصف ديگه شو تو موزه هنرهای معاصر. فعلا" توی موزه، نمايشگاه عکسهای ايرونی و نشنال جئوگرافيه. چن تا خانوادهء فرانسوی هم با بچه هاشون اومده بودن. قدرت خدا بچه های دو سه ساله همچی مثل بلبل فراسه صحبت ميکردن که آدم ميخواست شاخ دربياره. باور کنين «دو پَـقـله سانژه مانژه»ای راه انداخته بودن در حد فوق ليسانس زبان فرانسه! .. يه خورده ميخ به یکيشون که لپاش از همه گنده تر بود نگاه کردم. داشتم ميرفتم طرفش که مامانش سريع اومد دستشو گرفت و با خودش برد. فکر کنم ترسيده بود. حتما" با خودش گفته «اين جماعت، تروريست بالقوه ان! نکنه همين الان اين يکی بخواد بالفعل بشه و بلايی سر بچه م بياره؟!» ولی خب از شما چه پنهون تو همين فرصت يه دستی به لپش رسوندم! (لپ بچه هه رو ميگم بابا!) يک لحظه ام به ذهنم رسيد که بچه شونو گروگان بگيرم. شرط آزاديشو هم ميذاشتم اينکه منو با خودشون ببرن فرانسه. باور کنين خيلی دلم ميخواد همينطوری که دارم توی پياده روهای شانزه ليزه قدم ميزنم و توی بعدازظهر بارون زدهء بهاری پاريس رو تماشا ميکنم ، يک دفعه ای دستشوييم بگيره. اونم از نوع شديدش. اون وخ با حرارت دنبال دستشويی بگردم. اونم از نوع وطنيش.
دلم ميخواد از شر يه چيزی خلاص بشم. حالا اون چيز چيه يا چرا اونجا؟ .. درست نميدونم. فکر ميکنم بايد از خودم بريزمش بيرون. الان احساس خوبی ندارم نسبت بهش.
شايد وقتی ازش خالی شدم ، اون وخ راحت بشم.

* بخشی از شعری از خودم.
«بعضيا حافظه دارن نه سواد»
اين جمله رو دوستم آقای طوسی هميشه ميگه.
اينم از ما!
خوش اومدی آقا يا خانومه خواننده
اين دانشکدهء ما يک اتاق سه در چهار داره که توش چهار تا کامپيوتر گذاشتن که به شبکه وصله. برای اينکه بتونی «با خودت اينترنت کنی» بايد روز قبلش وقت بگيری. وقتهاشم يک ساعته است. يک آقاهه ای ام اونجا هست که مسئولشه و بهش ميگن آقای مهندس. اين آقای مهندس کارش اينه که وسط اتاق قدم بزنه و مدام به صفحهء مانيتورها نگاه کنه ، تا کسی کار بی ناموسی نکنه! .. تازه هميشه يک عده همون وسط اتاق بقچه به دست (مثل پشت در حموم نمره!) منتظر وايستادن تا تو پاشی و سر جات بشينن. نکته جالب احساس آدمايی يه که پشت کامپيوتر نشستن. يک نگرانی خاصی دارن. احساسش مثل اين می مونه که رفتی دستشويی، کمربندو باز کردی، و نشستی روی سنگ مربوطه ، که يک دفعه متوجه ميشی چهار تا ديوار دور و برت شيشه اي اند و پشت شيشه ها هم هزار تا چشم مثل چشمای قورباغه دارن نگات ميکنن. خب اين خيلی حسِ بديه. طفلکي ها با توجه به مشغله شون که عکاسی و سينماست دلشون ميخواد برن سايت های مربوطه رو ببينن. اين سايت ها هم همه جور عکس دارن. خب اگه يه دفعه ای عکس يا پوستر يه عده خانم با لباسهای بی ناموسی (مثل لباس زير!) و يا در حال کارای بی ناموسی (مثل ماچ کردن!) ظاهر بشه حيوونيا دست پاچه ميشن و قلبشون تُپ تُپ ميکنه و تيز دنبال اون چهارخونهء ضربدری ميگردن! (خصوصا" ترم اولي ها!) خلاصه اينترنت چيز بديه چون باعت استرس و اضطراب ميشه. شايد طفليا همشون دلشون ميخواد يک کامپيوتر شخصی داشتن و توی خونه شون از صبح تا شب کار بی ناموسی کنن! .. ولی خب فعلا" چاره ای ندارن و بايد با همين سيستم و آقای مهندسش سر کنن!
بياين با هم دعا کنيم که «خدايا! يه همهء ايرانيا نفری يک کامپيوتر عنايت کن تا هر کی هر کاری دلش خواست باهاش انجام بده! چه کار بی ناموسی ، چه کار با ناموسی ، چه ناموسِ با کاری ، چه بای ناموس کاری و چه ...؟!» ( اين «ناموس» هم کلمهء جالبيه نه؟!)
بهش گفتم: رضا جا ن نه برات اکا نت ميخرم نه ميخوام بهم لينک بدی! خودم بيل که به کمرم نخورده. وب لاگ ما هم خدايی خواهد داشت. يه روز ما هم خواننده پيدا ميکنيم. يکی ای ميل ميزنه ، يکی بهمون لينک ميده ، سرمون شلوغ ميشه .. دنيا که قرار نيست همينجوری بمونه! .. تا وليعصرم با هم پياده اومديم. هی غر زد که پس اين ماشينای خطی آريا شهر کجا واي ميستن؟!
بنظرم تقارن خوبی اومد. اقامت دوباره ام در تهران (به قصد خير سرم ادامه تحصيل!) با وبلاگ دار شدنم. سر راه مسيرو کج کردم انداختم تو پارک لاله. ميخواستم ببينم با دو سال پيش چه فرقی کرده. آدماش که بنظرم فرقی نکرده بودن. همون پيرمردها ، همون شطرنج بازا، همون واليباليستا .. و همون دختر و پسرای جفتی پای درختا و روی نيمکت ها .. و همان سر در گوش کردنها و قول و غزل گفتنها .. مثل هميشه.
مثل هميشه صدای قرقر ماشين چمن زنی و بوی علفهای سربريده، موسيقی متن و عطر اين چشم اندازها بود. چشمتان روز بد نبيند. به ياد گذشنه ها آهی کشيدم که مسلمان نشنود کافر نبيند! کنار استخر وسط پارک هم يک کانتينر گذاشته بودند که تابلوی نيروی انتظامی داشت. احتمالا" برای جلوگيری از کارهای بی ناموسی! (اين ناموس هم کلمهء جالبي ست! اگر کسی ميتواند لطفا" بگويد ريشه اش کجاست و از کجا آمده؟! .. ما که سوات موات نخونديم!)
البته فکر کنم برای اولين وبلاگ اختصاصی کافی باشه ، آخه ما قبلا" مستاجر سيزيف بوديم. الان هم حرص نزنم بهتره! مال خودمه ديگه فرار که نميکنه! فقط يک خواهش دارم، از اين به بعد وبلاگ منو بخونين بهم لينک بدين ، ای ميل بزنين و هر روز نظر بدين! .. هم ثواب داره، هم يک عمل انسانی در جهت ارتقاء جايگاه بشريت در کره ارض انجام داده ايد و هم نشان داده ايد که روشنفکر هستيد و به جامعهء چند صدايی و چند وبلاگی معتقديد! .. ديگه بيشتر از اين مزاحم نميشم. سايه تون کم نشه!

۱۳۸۱ فروردین ۲۸, چهارشنبه

felan balad nistam farsi benevisam