۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه

صبح زود رفتم بانک تا کارهای عقب مانده وام رو انجام بدم.
هنوز بانک باز نکرده بود .بجز من یک مرد دیگه هم منتظر
اومدن کارمند های بانک بود.بعد از چند دقیقه توجهم به
پیرزن نحیف وکوچک اندامی جلب شد که همون نزدیکی ها ایستاده بود .
قیافه خیلی زارونزاری داشت .با خودم گفتم شاید گدا باشه
...ولی خب چرا صبح به این زودی شروع به کار کرده بود؟
صورتشم خیلی تنگ وتاریک گرفته بود .می خواستم برم یک کمکی
بهش بکنم ولی نمیدونم چرا پشیمون شدم .
توی دستش یک دستمالِ کوچکِ گره خورده آبی رنگ هم بود .
بعد از چند دقیقه بانک باز شد و وارد بانک شدیم .پیرزن هم وارد بانک شد .
مقابل یکی از باجه ها ایستاد .خیلی آهسته وبا دقت شروع به باز کردن
گره دستمال کرد .رفتم نزدیک تر تا بهتر ببینم .
از توی دستمال یک قبض چند لاشده برق وچند اسکناس لوله شده در آورد
و به صندوق دار داد.
...
فقط من نفهمیدم چرا صبح به این زودی؟

هیچ نظری موجود نیست: