۱۳۸۱ آبان ۲۴, جمعه

ویروس وبلاگ نویسی یک انسان معصوم وبی گناه دیگر را
به کام خود کشید.یکی از دوستان ما به طرز خطرناکی آلوده شده است
که اینجانب از همین جا برای بازماندگانش طلب صبر وحوصله! می نمایم
(یه سری بهش بزنین ولی مواظب باشین که سر میشکند دیوارنوشته ها یش)
بخت باز آید از آن در که یکی چون تو دراید...

۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه

صبح زود رفتم بانک تا کارهای عقب مانده وام رو انجام بدم.
هنوز بانک باز نکرده بود .بجز من یک مرد دیگه هم منتظر
اومدن کارمند های بانک بود.بعد از چند دقیقه توجهم به
پیرزن نحیف وکوچک اندامی جلب شد که همون نزدیکی ها ایستاده بود .
قیافه خیلی زارونزاری داشت .با خودم گفتم شاید گدا باشه
...ولی خب چرا صبح به این زودی شروع به کار کرده بود؟
صورتشم خیلی تنگ وتاریک گرفته بود .می خواستم برم یک کمکی
بهش بکنم ولی نمیدونم چرا پشیمون شدم .
توی دستش یک دستمالِ کوچکِ گره خورده آبی رنگ هم بود .
بعد از چند دقیقه بانک باز شد و وارد بانک شدیم .پیرزن هم وارد بانک شد .
مقابل یکی از باجه ها ایستاد .خیلی آهسته وبا دقت شروع به باز کردن
گره دستمال کرد .رفتم نزدیک تر تا بهتر ببینم .
از توی دستمال یک قبض چند لاشده برق وچند اسکناس لوله شده در آورد
و به صندوق دار داد.
...
فقط من نفهمیدم چرا صبح به این زودی؟

و آفتاب خسته بیمار
از غرب می وزید
پاییز بود
عصر جمعه پاییز
[]
له له زنان
عطش زده
آواره
باد هار
یک تکه روزنامه چرب مچاله را
در انتهای کوچه بن بست
با خشم می جوید
[]
...
[]
من مرده بودم
قلبم
در پشت میله های زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیق من
فریاد می کشید
[]
روییده بود
در بی نهایت احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
...وخاموش
فریاد گامهای زنی
چون قطره های اب
از دور دور دور ذهن
درگوش می چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنین گام
اما...
تداوم فریاد گامها
از انتها ی دیگر دهلیز
در گوش می چکید
تک تک
چک چک
چه شیونی ...چه طنینی!
[]
برگ چنار خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا
در زیر پای خسته من له شد
آیا
دست بریده مردی بود
لبریز التماس؟
فریاد استخوانهایش برخاست
جرق
آه!
[]
و آفتاب خسته بیمار
از غرب می وزید
پاییز بود
عصر جمعه پاییز.

نصرت رحمانی
....

۱۳۸۱ آبان ۱۷, جمعه

روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار، یک لنگه از
کفشش درامد وروی خط آهن افتاد .او به خاطر حرکت قطار
نتوانست پیاده شده وآن را بردارد .در همان لحظه
گاندی لنگه دیگر کفشش را درآورد وآن را
مقابل دیدگان حیرت زدۀ اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد
که کنار لنگه کفش قبلی افتاد ...

۱۳۸۱ آبان ۱۵, چهارشنبه

امشب باید سحر پاشیم برای روزه
انگار از مسلمونی فقط همین ماه رمضون برام مونده
دوباره خلوت شبها تا رسوندشون به سحر
دوباره لذت همون چند دقیقه مانده به افطار کنار سفره
دوباره،بعد ازمدتها نمازصبح رو اول وقتش خوندن
دوباره دویدن خون توی رگها با شنیدن ربنای شجریان
دوباره چرت زدنها وغر زدنهای آبجی کوچیکا، سر سفره ی سحری
دوباره بغض کردن ،شب ضربت خوردن حضرت علی
دوباره فکر کردن به شب قدر،شب تقدیر
دوباره زنده شدن خاطرات ماه رمضون های خوابگاهی
دوباره...
دوباره احساس حضور یک انرژی مثبت معنوی درجوار روح خسته وطوفان زده من
دوباره انگار بازگشت به خانه ،دوباره انگار رجعت
دوباره انگار یافتن چیزی از روزگار های گذشته که یافتنش
مایه شادی ام شده است
...
اونایی که اهلشن مبارکشون ،اونایی هم که نیستن دمشون گرم!

۱۳۸۱ آبان ۱۴, سه‌شنبه

يک ناله مستانه زجايی نشنيد يم
ويران شود اين شهر که ميخانه ندارد





























































۱۳۸۱ آبان ۱۲, یکشنبه

ازوبلاگ عاقله!
مونتنی می گويد : از نوشته هايی که به تکلف نوشته می شوند بوی نفت و چراغ می آيد.
شما تکلف مرا احساس می کنيد؟ اگر هست ! چيست؟

«شماآدم خوشبختی هستید. چقدر برایتان متاسفم آقا،
انسان بایستی خیلی تنزل کرده باشد که خود را خوشبخت احساس کند»
بودلر
...
هر وقت می خواهیم مثل بچه آدم دوزار احساس خوشبختی کنیم
این جمله آقای بودلر می خورد توی مغزمان،یکی نیست
بهش بگوید تو برو برای عمه ات متاسف باش...
...
حیف که حرف حساب زده وگرنه حالشو می گرفتم
چندتاچیز احتمالا به هم مرتبط!!
- سمینار سینمای متفاوت بود چند منتقد آمده بودند
تا بررسی اش کنن بعدش هی به هم پریدن و
همدیگه رو خراب کردن،تا اینکه داشت کار به
دعوا می کشید بدون رعایت ادب واین حرفا،
حیف شد،قبل از این خیلی روی منتقدینمون حساب می کردم
ولی حالا بدجوری از چشمم افتادن
- جشنواره سینمای جوان بود از همه جاهای ایران جوونا
وپیرمردا شرکت کرده بودنتادلتون بخواد قیافه های جالب
وجدید دیدم،خداییش ما هنری ها بعضی وقت ها خیلی «آرت»
می شیم!!من با اینکه نه موی دم اسبی داشتم،نه
تسبیح چوبی به گردنم بود،نه خرمهره دور دستم بود،
نه کاپتان بلک می کشیدم،نه خط ریش قیطونی داشتم،
نه کیف دوشی یِ جاجیم داشتم،نه هی مدام
اسپرسو می خوردم ،نه کسی برام گل آورد،نه...
(خفه شدم ،چقد ور زدم)یه دونه جایزه گرفتم!!
فیلمی که جایزه اول رو گرفت ،بهرام بیضایی تدوینگرش بود
من فهمیدم باید 29 سال دیگه تدوین کنم تا به بیضلایی برسم!!
- فیلمخانه سه شنبه ها نمایش فیلم داشت ،تونستم
«این گروه خشن» و « نیش»رو روی پرده ببینم تا روز قیامت
سرم بلند باشه وبگم من کار دو تا از پیامبران اولوالعزم سینما
رو تو ایران روی پرده دیدم ،هر چند با کیفیت افتضاح

۱۳۸۱ آبان ۱۰, جمعه

گفتی:«برو »
رفتم
گفتی:«عاشق خام نمی خواهم»
پختم
سوختم
خاکسترم را بادها بردند به هفت دریا،به هفت بیابان
دیگر «من»ی درمیان نمانده تا عاشقت شود
تا عاشقش شوی
...
بی خویشتنم کردی ...

درمان نشد این سرگشتگی...هر چه می گذرد بدتر می شود...
انگار ته ندارد لاکردار
از آتش خانه جوانی دور تر شدم به امید اینکه
بنشینم وفرو بنشانم این حرارت ها ومرارت ها را
اما تمامی ندارد انگار...
همه اش تقصیر مولاناست،گفت:«طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت»
...
بی قرارم...بی قرار