۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

تلفن كرد به خواهرش،من هم اونجا بودم
خيلي وقت بود نديده بودمش،دلم براش تنگ شده بود
گفتم : گوشي رو بده مي خوام احوالشو بپرسم
بعد از احوالپرسي هاي معمول،ازش پرسيدم:چيه؟گرفته اي
صداش زنگ هميشگي رو نداشت،
اون شوخي وشنگي ذاتي اش پيدا نبود
ديگه اون دختري كه لحظه اي خنده از رو لباش گم نمي شد، نبود
اون دختري كه بمب همه انفجارات جمعهاي دوستانه بود
اون دختري كه ازبس كار مي كرد ما خسته مي شديم
اون دختري كه مهربوني رو از رو مي برد
اون دختر...
اون دختر انگار ،يه جايي گم شده بود
...
گفت : نه ،چيزي ام نيست
گفتم : يه چيزيت هست ، نمي خواي طبق معمول متلكي،
چيزي بار ما كني
جواب نداد.
سكوت كسي كه لحظه اي صحبت كردنش قطع نمي شد
آزارم مي داد،ديدم تمايلي به ادامه صحبت نداره ،قطع كردم
...
به خواهرش گفتم :چرااينطوري شده؟
گفت : از وقتي ازدواج كرد، اينطوري شد
گفتم : براي چي؟
گفت : شوهرش بد دله
....

۱۳۸۱ مهر ۵, جمعه

جايتان خالي
آبگوشت خورديم...چه آبگوشتي!
ديزي زديم... چه ديزي ايي!!
باكي؟
...
با سيزيف... چه سيزيفي!

۱۳۸۱ مهر ۴, پنجشنبه

. آدميت

اينكه هرروز در اين زندگي وانفساي ادمي ،پرده هاي غفلت
هر لحظه افزونتر وضخيمتر مي شوند شكي نيست .
اينكه آدمي ،همين آدمي دمدمي خاكي، روزگاري فارغ تر،
آزادتر و تنهاتر بوده است وانگار مجالش براي زندگي بيشتر ،
شكي نيست.
اينكه روزگاري ظاهر وباطن وپرستيژ وشغل وسرگرمي و
كامپيوتر وفوتبال وانتخابات و تلفن وموسيقي وتلويزيون و
اتومبيل وغيره راگويي نداشته است و يك تن ِخاكي بوده
وخاك پهناور،وآب وآسمان وزني ولقمه ناني ،گذشته است.
وادم امروز...
وآدم امروزاينگونه است كه ما هستيم
شايد آدم ديروز ديگر وجود نداردوفقط آدم امروز است
كه بواسطه وجودش تنها معناي آدميت‏‎ِممكن باشد ،
اما مي دانيم كه اينطور نيست.
اين كه تلفن خوب است...خوب است،
اما اينكه تلفن نباشد آياآدم فارغ تراست يانيست؟
و آيا آدم ِفارغ تر آدمتر است ياآدم مشغولتر؟و...
اگر غايت معناي آدميت و آدمي در هر عصري با مقتضيات
همان عصر قابل سنجش وتبيين باشد، پس
آدميت پديده متغير و رو به رشدي است كه
معاصران از گذشتگان بيشتر دارند و همين طور
آيندگان از معاصران.
اما بايد (بر حسب عقل) خارج از معيار عصري آدميت
يك معيار حقيقي وماهوي(البته اگرنگوييم حقيقت،
آينه ي هزار تكه است) براي انسان و آدمي وآدميت
ويا غايت هر پديده ديگر قائل شد تا بتوان برمبناي آن
راي صادركرد كه چقدر از آن آدميت بدوريم يا به آن نزديك.
(هميشه عده اي مي گويند مگر ما قاضي هستيم،و
زندگي عرصه قضاوت است كه نيازي به راي متقن باشد،
بحث من نياز به دستاويز براي معرفت وشناخت است)
از طرفي چاره اي جز زندگي با اقتضائات عصرمان نداريم.
ما به فوتبال وتلفن وشغل و مناسبات اجتماعي نيازمنديم
وهمه اينها آخرش مي شود غفلت.
مي شود شلوغي الكي .
مثل بازاري كه شلوغ است ولي كسي خريد نمي كند .
سرمان گرم است اما چيزي عايدمان نمي شود .
البته بحث است كه اينهمه نيازهاي فعلي ما واقعي است
يا غيرواقعي؟ يعني اگر تلفن و فوتبال و شغل وغيره را ازآدمي بگيرند
آيا آدمي وآدميت از بين مي رود؟
بنظر مي آيد با توجه به شرايط زندگي فعلي بعله.
اگراين همه را،از آدم اين روزگار بگيرند انگار او را دوباره به
غاردوران ديرينه سنگي باز گردانده اندواين آدم ِاينطوري ،
قدري!! از آدميت بدورخواهد بود.
اينكه هميشه تصوير گذشته ها وخاطرات گذشته براي آدمي
مطبوع تر بوده است ،اين حس را بوجود مي آورد كه
قديم ونديم ها آدم تر بوديم وانگار آدميت بيشتر بود.انگار اين
چرخ لامصب صفت ِصنعت ،آدميت آدم را له كرد و از بين برد.
اما اين را هم نمي شود انكار كرد كه همين صنعت لامصب
ادم نويي ساخت واصلا جهان تازه اي به پا كرد ،كه بايستي
اين آدم وآدميت نو رابازشناخت واز ان لذت برد.بر همين منوال
احتمالا آيندگان ،حسرت زندگي ما را خواهند خوردكه
«خوش به حالشان،چقدر فارغ وراحت بودند»(خدا به دادشان برسد!)
پس دعوا بر سر چيست؟
دعوا اينجاست كه ما مي خواهيم يك آدميت ِواحد بسازيم
وسپس آدمي را در همه عصر ها ودوره ها با آن مطابق كنيم
اگر قواره درامد،آدمند وگر نه ،نه.يعني خيال خودمان را راحت كنيم.
بهتر است هر عصري آدم ِخودش را داشته باشدوآدميت خودش را.
تعريف ثابت وحقيقي آدمي را به كناري بگذاريم.چرا كه
با اين تعريف بجز دوره اي كه آن تعريف از آن دوره آمده است
بقيه اعصار ودوره ها فاقد آدميت هستند كه پذيرفتني نيست.
...
در اصل بحثم اين بود كه:همين تلفن ،همين چهار ديواري ِخانه
همين دفتر وقلم،تلويزيون ،حتي خانواده، موجبات غفلت وعلافي
آدمي را فراهم مي كندو بيخود وبي جهت! آدمي را سرگرم مي كند.
طوريكه آدم حتي از خودش هم فراموش مي كند .
حتي ميتوان اينطور فكر كرد كه بعضي وقت ها پرداختن
آدمي به خودش نيز نوعي غفلت است.
...
غفلت ازچي؟؟؟
مگر نه اين است كه زنده ايم تا زندگي كنيم؟
وداريم همين كار را مي كنيم،از پرداختن به آن و
حواشي اش هم ناگزيريم .اين غفلت ها خود،و عين زندگي است.
...
اما غفلت وجود دارد ،واين غفلت از «جان جهان » و
روح جاري در هستي است.آن لطيفه اي كه
به واسطه زنده بودن بايستي در كش كنيم يا حسش كنيم
ونمي توانيم آن را نفهميده ونديده ولمس نكرده ،از دايره زندگي خارج شويم.
حالا اين جان جهان كجاست ؟
چه شكلي است ؟
كي به آن مي رسيم ؟
چگونه به آن مي رسيم ؟
در مذهب است؟
در هنر است؟
درعلم است؟
در همه جاست؟
در هيچ جا نيست؟
...
نميدانم .فقط ميدانم كه آن وجود دارد و ما از او غافليم
واسباب غفلت ما همين زندگي است يعني
آنچه كه بايستي منبع ما باشد خود، مانع ماست
و ما همين مسئله را نمي فهميم.
...
ارديبهشت 80 -2بامداد


۱۳۸۱ مهر ۳, چهارشنبه

● دلم می‌خواهد کسی برای دل من سه تار بزند
و دلم سه تار بزند
چه قدر دلم می‌خواهد که
دلم بزند.
بيژن نجدی
...
از وبلاگ قاصدك

۱۳۸۱ مهر ۲, سه‌شنبه

چمدان منتظر است
همچو من
بارها تكيه به در چشم به راه
وره پر خم و پيچ
كه ميان همه هيچ
خفته چون مار سياه
...
چمدان منتظر است
من به آغاز
به برداشتن گام نخست
من به پرواز
مي انديشم
...
چمدان منتظر است
دو سه شب بود كه درست نخوابيده بودم
عروسي هاي پشت سر هم،تا ساعت سه وچهار صبح
درگيري ومشغله ذهني ، واين اضطراب خانه كرده درمن
خيلي زودتر از هميشه رفتم كه بخوابم
همين كه سرمو گذاشتم روي متكا انگار بيهوش شدم
نمي دونم ساعت چند بود كه ديدم يكي داره منو صداميزنه
خواهرم بود كه مي گفت: « پاشو تلفن داري »
گفتم:«كيه ؟مي گفتي خوابه»
گفت :«يه خانميه ميگه از خارج تماس مي گيرم»
نفهميدم هفت هشت تا پله رو چطوري تا طبقه پايين رفتم
مست خواب بودم ولي حواسم سر جاش بود.همين كه خواهرم گفت
فهميدم خودشه.
دوست عزيزي كه تازه پيداش كردم و
گرماي محبتش رو از اون سر دنيا،ازنقطه جغرافيايي مقابل در
طرف ديگه كره زمين،ازوراي ميليون ها سال فاصله تاريخي
و فرهنگي ، واز صفحه كوچك كامپيوتر خونگي ام و
ديشب از گوشي تلفن قديمي منزلمون ،حس مي كنم.
ديشب اسم من از دهان گرم يك هموطن عاشق
خارج شد و نصف كره زمين رو بر بال امواج دور زد
و به گوش خسته و خوابزده من رسيد.

۱۳۸۱ شهریور ۳۱, یکشنبه

باز نمي دونم دلم از چي گرفته
....
نمي دونم همه آدمها توي همه جاهاي دنيا همينطوري ان؟
يا فقط مردم اين ديارن كه اينجوري ان ؟
نمي دونم چرا تعداد لحظات بدحالي ما بيشتر از لحظات خوشحاليمونه؟
همه جاي دنيا آيا مردم چيزي روي دلشون سنگيني ميكنه؟
كه خودشون درست نمي دونن اون چيز چيه؟
چرا ديگر شعر جوابگوي احساس آدم نيست؟
چراديگر پرواز يك بادبادك ما را به آسمان نمي برد؟
چرا سنگيني بعضي لحظه ها وروزها تمام نمي شود؟
....
فقط مي دونم زندگي ’پر است از اين لحظه هاي ندانستن
وعجب تر اينكه
لحظه هاي ندانستن بيشترند از لحظات دانستن

۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

چقدر خوب مي نويسه اين چيكه
الهي ننه هميشه بچكي

۱۳۸۱ شهریور ۲۹, جمعه

بلبل ما را فغانِ ديگريست
حرف عشق از داستانِ ديگريست
محملي پيداست از هر سو ولي
ليلي اندر كاروانِ ديگريست
...
آذر بيگدلي
...
واقعا ليلي اندر كاروان ديگريست؟

۱۳۸۱ شهریور ۲۷, چهارشنبه

هرآدمي چاهي است
گودالي بي انتها
كسي نمي داند ته اين چاه چيست.گاهي خود هر انسان حتي،
درست نمي داند كه در ته گودال وجودش چيست وكيست؟
آدمهاي سطحي نيز گودالهاي عميقي هستند،
كه دسترسي به ژرفناي آنان مقدور نيست.حتي آنهايي كه عميقاً سطحي اند.
...
هر آدمي چاهي است
گاهي اين چاه تاريك وسرد است وخشك.
واگر برسرآن بروي وتلنگري به آن بزني،جز صدايي برآمده از اعماقي تاريك
ونجوايي هولناك،بهره اي نمي بري.گرداگرد اين چاه هميشه سوت وكوراست.
تاريكي اش گويي مي خواهد رهگذران را به اعماق تيره خود بكشد.
وهمين است كه كسي سري به اين گونه آدمها نمي زند و آنان در سكوت و
تيرگي وخشكي خود تنها مي مانند.همچون چاه خشكي در دل كويري.
...
هر آدمي چاهي است
گاهي اين چاه پرآب و جوشنده است وگرداگرد خود همه را جمع مي كند.
از رهگذران وساكنان.اطراف آن هميشه شلوغ است وپر صدا.وجودشان
براي خيلي ها مايه اميد وحيات است وبودنشان معناي زندگي و بقا.
...
هر آدمي چاهي است
...
-----
ناتمام

۱۳۸۱ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

امروز تو اداره بودم كه«عثمان محمد پرست» ،نوازنده چيره دست
و پرآ وازه دوتار خراسان را ديدم. پيرمردي باروحيه وسرحال
كه از هر دري صحبت مي كرد ونگاه پراز مهرش را از كسي دريغ نمي كرد .
او به واسطه شهرت ودرامدي كه به خاطر هنرش كسب كرده است
تا كنون صد وهفتاد مدرسه در نقاط محروم جنوب خراسان ساخته است .
يك دوتار قديمي وكهنه، با صدايي كه انگار از اعماق تاريخ پر از رنج مردم اين ديار
برمي خيزد، باني چنين خيري شده است.
خوشبختانه او بسيار سرزنده وقبراق است با اندامي مردانه وقامتي استوار
كه خيلي سريع گام بر مي دارد و به همه چيز واطرافش دقت مي كند،
نامها نيز به خوبي در خاطرش مي ماند.
شماره موبايل وآدرسش را گرفتم واگر خدا بخواهد،
براي تعليم دوتار مي خواهم پيشش بروم.

۱۳۸۱ شهریور ۲۵, دوشنبه

...
بشتا ب
خزان در راه است
برگ در باد بر شاخ درخت
چون حسرت مانده در نگاه عاشــــق
هنگام وداع
مي رقصـــــــــد
...

۱۳۸۱ شهریور ۲۲, جمعه

دو هزار كيلومترراه رو با اين وضع جاده ها، شوفرهاي معتاد،
شاگرد شوفرهاي لات وبي تربيت صندلي هاي درب وداغون،
كمبود بليط،رستوران ها ودستشويي هاي بين راه،
نگه داشتن هاي حريصانه براي سوار كردن مسافر روي بوفه
و هزار بدبختي ديگه،بايد تحمل كني تا خير سرت انتخاب واحد
كرده باشي ،كه چه غلطي بكني ،كه خير سرت درس بخوني.
درس كه عمراً ،مثلاً مدركشو بگيري البته اگه توي اين رفت وآمدها
تصادف نكني و زرتت قمصور نشه.
ادعا ميكنند پيشرفت كرديم ،پابه پاي علم روز داريم زه ميزنيم،
تو هر مستراحي كامپيوتر گذاشتيم ،آفتابه هامون هم ديجيتاله
« ديجيتالمون كجا بود».مي گم خانم عزيز،خوبه كه جلوي هر
كدومتون يه كامپيوتر هست،تلفن هم كه دارين،فكس هم كه
اون گوشه گذاشته،نمي شد بوسيله يكي از همين دست خرها
ما انتخاب واحد كنيم كه مجبور نشيم اين همه خفت روتحمل
كنيم و دوروز هم از كار نيفتيم،زر فرمودن:حالا كو تا ما مثل خارجي ها
با ايميل كار كنيم.فقط ميگي خارجي ها چه گ...ي با كامپيوتر در اين
زمينه مي خورن كه ما نمي تونيم بخوريم.
سي هزار تومن هزينه ام شده ،دو روز ازكار افتادم،خستگي و
اعصاب خوردي هم روش ،اتوبوس نزديك بود تصادف هم بكنه
تا مابريم همون 4 تا واحدي رو كه ارائه شده برداريم وزير برگه رو
امضاء كنيم كه مورد قبول باشه.
اونوقت ميگن چرا ما بدبختيم،چرا عقب مونده ايم،
ما روعقب نگه داشته،كردن!(چي گفتم)
چس مثقال عقل هم خوب چيزيه به خدا

۱۳۸۱ شهریور ۲۰, چهارشنبه

سيزيف
«در عشق
همچنان كه در مهمان نوازي ‏,
دهنده از گيرنده شادمان تر است»
نيكوس كازانتزاكيس
(گزارش به خاك يونان)

۱۳۸۱ شهریور ۱۸, دوشنبه

حضور تو آوار مي شود ناگاه
در ظلمتِ بي چراغِ تنهايي و ترس
در غفلتِ كوچه هاي بن بستِ فرار
در خواب حتي
حضور تو
آوار مي شود
...
در گمشدگي ميانِ سيلِ سردرگمِ شهر
در گريز
(از خيال ناگزير)
آوار مي شود
...
چون برف كه بر شاخه ي عريانِ درخت
يا باد كه بر شكوفه در جشن بهار
آوار مي شود
...
حضور تو ناگاه
در خلوتِ گريه واشك وكتاب
در آينه
تكرار مي شود
..
حضور تو
ناگاه
آوار مي شود
چاپ كتاب وبلاگها ،ايده خيلي خوبيه.
. ايهاالبلاگران والبلاگرات استقبلوا

۱۳۸۱ شهریور ۱۶, شنبه

اگر عشق را نه در وصل ,كه در شور وصل معنا كنيم آنگاه عاشقي معناي دلپذيرتري بخود
مي گيرد, معنائي كه مي تواند تا آخر كار با آدمي باشد. اگر عاشقي همه اسيري است و معشوقي همه اميري , بلاي اسيري لذت بخش مي شود. شايد عشق با وصل تمام شود امامسلماً با شور وصل آغازمي شود. عده اي حاضرنيستند نياز به عشق را با عشق معاوضه كنند و حاضر نيستند بر قامت عشقي كه در دل دارند لباسي از كسي بدوزند. شايد اين معنا نقض غرض باشد ,كه عشق طلب همان معشوقي است كه عاشق در پي اش مي گردد . بايد دانست كه در اين نگاه ,عشق همان طلب است نه همان معشوق .اين طلب است كه در آدمي حالي ديگر گونه مي آفريند وگر نه ممكن است معشوق حالي ديگر بيافريند و نام آن حال چيز ديگري باشد الا عشق.
اين نوع نگاه مختص,كه از دل عشاق و دلدادگانِ گذشته, تااكنون مي آيد شايد به گونه اي درويشي و كلبي مسلكي به نظر آيد اما شايد واقعييت نيز همين باشد وگر نه,اگر وصل اصل باشد,عشق با وصل تمام مي شود زيرا كه براي غريزه يك ماه هم فرصت زيادي است چه رسد به يك عمر .
يا بايد وصل به گونه اي باشد كه درهر روزش معشوقي نو بدنيا بيايد واز هر روز عشقي زاده شودو هجراني و باز وصلي وباز هجراني .يا شايد همه اينها بشودعادت, وزندگي يكسر بشود هيچ . بنظر نمي رسد براي اين حيات مبداُي ومعادي جز عشق متصور باشد. آني كه عشق را نمي شناسد هم ,شايد تجربه اش كند. شايد نيازي به معنا كردن آن نباشد .
فرق است بين عشقي كه مي ماند وعشقي كه مي آيدومي رود.بنظر مي رسدكه عشق آني است كه ميماند كه اگر برود حسرت در پي دارد.آن هم براي كسي كه عشق را مي شناسدومي داند. از طرفي هم, عشق به معشوق بند است يعني براي آنكه اين عشق اصيل باشد پس بايد معشوق اصيل باشد تا عشق با او هام و غريزه و حماقت بدل نشود .عده اي معتقدند نيازي به معشوق نيست عشق است كه اصل است و بايستي اصيل باشد.
اين هم معنايي است. عده اي هم معتقدند ,عشق كشك است و هر چه هست همان غريزه است,حيا مي كرده اند, غريزه را عشق نام گذاشتند ,چرا كه آخر عشق به غريزه ختم مي شود, پس ازآن نيز, فاتحه عشق خوانده است واگر باز غريزه بيدارشد , عشق متولد مي شود والي آخر .اما به نظر ميرسد اين معنا مقام آدمي رابه طويله مي رساند نه به عرش ,كه پذيرفتن اين نيز براي خود آدمي گران مي آيد.
حضرت حآفظ نيزگفته بود كه« لطيفه اي است نهاني كه عشق از آن خيزد » يعني چيزي درجايي ديگر ودر پستويي نهفته, نهاده شده است كه عشق از آن مي خيزد «كه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست » يعني از غريزه نمي خيزد عشق.سرگرداني مااز همان لطيفه است, پي آن ميگرديم. پي آن نكته اي كه در كار و بارِ دلداريست .حيف است فرصت عاشقي را از دست بدهيم, حيف است عاشقي را خلط كنيم با هوس و اوهام وغريزه وحماقت.
ناب عاشقي ,ناب عشق ,ناب وصل‌,ناب شور ,بايد قدم زد ,بايد پي اش گشت , كجا؟همين اطراف زندگي ,خدا قسمتمان كند.

۱۳۸۱ شهریور ۱۴, پنجشنبه

دير كرده بود.
قرار بود براي چند تا از ميان پرده ها آكسسوارفراهم كنه.
وقتي برگشت نزديك ظهر شده بود.
توي استوديو شلوغ وبهم ريخته بود،من هم كلافه وسر درگم.
چشماش سرخ بود ،دستاشم خالي.
گفتم:چي شده ؟گريه كردي؟
هيچي نگفت
معلوم بود گريه كرده،بهش گفتم بره تو اتاقم بشينه تا من بيام.
- چي شده؟
- رفته بودم بيمارستان
بعضي روزها مي رفت توي يك بيمارستان كودكان‏، به بچه هاي سرطاني نقاشي وعروسك سازي ياد مي داد
- اتفاقي افتاده؟
زد زير گريه
- يكي از بجه ها ، همون دختره كه گفتم چشماي سبز قشنگي داشت
- خب
- داشتم دامن عروسكش رو درست مي كردم، حالش يه دفه بد شد،ده دقيقه نكشيد كه جلوي چشمام تموم كرد
دوباره گريه كرد ،من هم رفتم توي استوديو
مي خواستم ميان پرده هاي طنز ضبط كنم ولي تصوير يك دختر شش ساله باچشم هاي سبز وموهاي ريخته از شيمي درماني ،از جلوي چشمم كنار نمي رفت

۱۳۸۱ شهریور ۱۱, دوشنبه

غرور چيز بدي نيست, ولي بعضي وقتها
باعث تنهايي آدم مي شه
تنهايي چيزبدي نيست, ولي بعضي وقتها
باعث رنج آدم مي شه
رنج چيز بدي نيست, ولي بعضي وقتها
باعث خستگي آدم مي شه
خستگي چيز بدي نيست ,ولي بعضي وقتها
باعث نا اميدي آدم مي شه
نااميدي...
نه... نااميدي چيز بديه