۱۳۸۳ آذر ۱۳, جمعه

همه ي شب ها ورزوهايمان دارد در همين تشويش ها وپراکندگي ها از بين مي رود وما مثل کساني که مسخ شده اند واراده هيچ کاري ندارند ايستاده ايم و فقط تماشا مي کنيم وحسرت مي خوريم ولب مي گزيم .مشغوليات اينقدر زياد شده اند که امکان تمرکز را از آدمي مي گيرندو فرصت چه بايد کرد وچه نبايد کردرا.زندگي روزمره هم در اين روزگار به عذابي اليم مي ماند که از آن خلاصي نداريم .....پس ديگر چه مي ماند؟همين که هر روز سمباده بر روحمان بکشيم تا بساييم وتمام شويم .به گونه اي که انگار از اول نبوده ايم