۱۳۸۱ مهر ۷, یکشنبه

تلفن كرد به خواهرش،من هم اونجا بودم
خيلي وقت بود نديده بودمش،دلم براش تنگ شده بود
گفتم : گوشي رو بده مي خوام احوالشو بپرسم
بعد از احوالپرسي هاي معمول،ازش پرسيدم:چيه؟گرفته اي
صداش زنگ هميشگي رو نداشت،
اون شوخي وشنگي ذاتي اش پيدا نبود
ديگه اون دختري كه لحظه اي خنده از رو لباش گم نمي شد، نبود
اون دختري كه بمب همه انفجارات جمعهاي دوستانه بود
اون دختري كه ازبس كار مي كرد ما خسته مي شديم
اون دختري كه مهربوني رو از رو مي برد
اون دختر...
اون دختر انگار ،يه جايي گم شده بود
...
گفت : نه ،چيزي ام نيست
گفتم : يه چيزيت هست ، نمي خواي طبق معمول متلكي،
چيزي بار ما كني
جواب نداد.
سكوت كسي كه لحظه اي صحبت كردنش قطع نمي شد
آزارم مي داد،ديدم تمايلي به ادامه صحبت نداره ،قطع كردم
...
به خواهرش گفتم :چرااينطوري شده؟
گفت : از وقتي ازدواج كرد، اينطوري شد
گفتم : براي چي؟
گفت : شوهرش بد دله
....

هیچ نظری موجود نیست: