۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

تازه ازخواب بيدار شده بود وتنش از گرماي بستر هنوز گرم
پريشاني خواب در موهايش وخماري صبحدم در نگاهش
خيلي آرام ولوس سلام كرد وخودش را در آغوشم انداخت
....

زيبايي صبح صدبرابرشد
و دلم هزار بار گرمتر

۱۳۸۳ فروردین ۱۰, دوشنبه

اسم دختر همكارم «ثنا »ست وسه ونيم سالشه .همگي رفته بوديم شمال
توي خونه اي كه گرفته بوديم چند تا مرغ وخروس هم داشتند.ثنا رفته بودتا با اونابازي كنه.بعد از چندلحظه برگشت وگفت:
!!!مامان باطري اين مرغه ضعيف شده ‏،‏بد مي خونه
...
چه قدر بچه هامونو دور از طبيعت بزرگ مي كنيم؟

۱۳۸۳ فروردین ۴, سه‌شنبه

مسابقات پاتيناژ در حالا برگزاري است .به همراه بابام نشسته بوديم و از تلويزيون نگاه مي كرديم زير چشمي بابام رو داشتم .محو زيبايي حركات وچرخش ها وگردش هاي رقصندگان شده بود .مشخص بود از هماهنگي وهارموني موجود بين موسيقي ورقص دارد لذت مي برد.
همينجور كه محو بود سوالي به ذهنش رسيد وپرسيد…

فكر مي كنين اون سوال چي بود؟

- « اينا با هم زن وشوهرند؟»
راستش نفهميدم بخاطر منع شرعي اش پرسيد يا به خاطر هماهنگي شون!!!

۱۳۸۳ فروردین ۳, دوشنبه

برايمان از شهرستان مهمان آمده.شب را مانده اند.خواهرهاي كوچكم در اتاق من خوابيده اند.مثل بره هايي معصوم…چه خوابي مي بينند؟
… نگرانم…

۱۳۸۲ اسفند ۲۹, جمعه

دويدم ودويدم
سر كوهي رسيدم
...سر كوه هيچ خبري نبود‏ خيط و خنك برگشتم مثل بچه آدم سر جام نشستم