۱۳۸۱ آبان ۱۹, یکشنبه


و آفتاب خسته بیمار
از غرب می وزید
پاییز بود
عصر جمعه پاییز
[]
له له زنان
عطش زده
آواره
باد هار
یک تکه روزنامه چرب مچاله را
در انتهای کوچه بن بست
با خشم می جوید
[]
...
[]
من مرده بودم
قلبم
در پشت میله های زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیق من
فریاد می کشید
[]
روییده بود
در بی نهایت احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
...وخاموش
فریاد گامهای زنی
چون قطره های اب
از دور دور دور ذهن
درگوش می چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنین گام
اما...
تداوم فریاد گامها
از انتها ی دیگر دهلیز
در گوش می چکید
تک تک
چک چک
چه شیونی ...چه طنینی!
[]
برگ چنار خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا
در زیر پای خسته من له شد
آیا
دست بریده مردی بود
لبریز التماس؟
فریاد استخوانهایش برخاست
جرق
آه!
[]
و آفتاب خسته بیمار
از غرب می وزید
پاییز بود
عصر جمعه پاییز.

نصرت رحمانی
....

هیچ نظری موجود نیست: