۱۳۸۱ خرداد ۶, دوشنبه

در آخرين روزهای اقامتم در نهران برای فيلمبرداری یک فيلم دانشجويی به مدرسه ای ابتدايی در شابدوالعظيم رفتم. سرو کارم با دختربچه های ده يازده ساله افتا ده بود.مثل هميشه ناخواسته با همه بچه ها الفتی پيش آمد خصوصا نگار وبهار. نگار مشهدی تبار بود و همواره بجهت همشهری بودن وحسن ولطفی که داشت مورد علاقه و توجه من .از طرفی او هنرپيشه اول فیلم بودوبالطبع رابطه من با او بيشتر.ديگری بهاربودکه او هم لطف بسياری داشت واز قضا شيطان تر از بقيه. ديگران هم شيرين ومهيا ومونا وزهرا ومحدثه وپروين.(اين دو آخری، قد بلند ترين ده ساله هايی بودند که من تا کنون ديده ام ومثل هميشه ته کلاس ). ديگری نرگس ، که افغانی بودوهر وقت من از بچه ها،در جمعی که او هم بود،از شغل پدرانشان سوال می کردم،به بهانه ای فرار می کرد.ديگرانی هم بودند که لطف وشيطنتی نداشتند وبه خاطر سپردن اسمشا ن به ضرب وزورهم ممکن نبود(مثل خيلی از اين جماعت که در هرعرصه ای که ظاهر می شوند،از مدرسه وخانه تااجتماع و خلوت ،همواره منفعل اند وسياهی لشگر).زهرا ترک بود،بادندانهايی سياه وبسيار نا مرتب. اوباروت هنه انفجارهای کلاس بودترانه های عجيب وغريب ميخواند،جوک تعريف می کردوجوهرليمو می خورد.نرگس با همه محجوبی وزيرکی خاصی که داشت،ناخواسته گردی از غربت ومهاجرت وبيگانگی برچهره اش پيدابود.شيرين با چشمهای روشن زيبا وزيرچشمهای کبود،تپل وبسيار احساساتی بود. مونا ريزه ميزه وباهوش.هرحرکتی وسخنی را چنان زيبا وکامل وبدون عيب ونقص وسرشارازخلاقيت تقليدمی کردکه آدم از هوش اين نسل در عجب می شد.پروين ومحدثه(همان قد بلندها)در عين بچگی وهمديگر راسر تمرهندی،روی خاک وخل کشيدن،گاهی اوقات حجب وحيا وشرم زنانه نيز به خود می گرفتند.دختر ديگری دربين بچه ها بود بنام نيلوفر،که به طرز حيرت آوری شبيه خواهرخودم بودومثل هم او از سر وکله ام بالا ميرفت. برای لحظه ای دچارحيرت وترس شدم که دوبچه دردوطرف کشوراين همه شبيه هم با شند.قدوهيکل مثل هم ،هردوعينکی،شبا هت چهره تام وتمام،خنديدن وريسه رفتن عين هم ،هردو علاقه مند به بشکن زدن ورقصيدن،شنگولی وحس حضورهمواره درجشن وعروسی انگار،مثل هم،ساکت شدن وگوش سپردن عين هم،اصلابه شکل حيرت آوری شبيه بودند.دختری هم بود به نام الهه که پدرش استاد دانشگاه دررشته عربی بودودفترخانه داشت.اوبسيارمذهبی بودوروزاول کار به من بخا طراينکه تسبيحی درگردن داشتم تذکرشرعی داد.روزديگری هم بخاطرآنکه بچه هاجوکی گفتندکه با مسئله ای دينی مرتبط بودبه من گفت:"گوش دادن به اين حرفها گناه دارد". وبه شيرين که گفت:شبها بايد حتما"نوارترانه گوش کندتاخوابش ببردگفت:"خجالت بکش".روزآخرکاربچه ها مرابه کلاسی بردند که روی تخته آن چيزهايی نوشته بودند.ازجمله " آقای ...همه بچه ها شمارادوست دارند" يا "آقای ...نسل!!! مشهداست" يا "آقای ...شما زن داريديا نه؟".من درپاسخ سوالشان گفتم :نه .لحظه زيبايی شکل گرفت.واکنششان ديدنی بود.آنها باهم درباره اينکه چرامن ازدواج نکرده ام بحث می کردند.سپس تصميم گرفتندوارد عمل شوند.مهيا آمدکنار من نشست ودست م را گرفت،گفت: غصه نخوری ها ،ماخودمان داما دت می کنيم.شيرين گفت:من کت وشلوارتومی گيرم.زهراگفت:دسته گلش با من .محدثه(همان دخترمذهبی)گفت:کراواتش هم بامن. بعدبرسراينکه در مجلس عروسی چه نواری بگذارندبا هم بحث کردند.بالاخره تصميم گرفته شد . يکيشا ن شروع کردبه خواندن وديگران دست می زدند.ازمن هم خواستندتا برقصم.من هم کلی برايشا ن رقصيدم . بعدازسه روز فيلمبرداری، از آن فرشته های شلوغ وشيطان جداشدم وحالاپس از چندسال خاطره اشان به ذهنم ميهمان شده است

هیچ نظری موجود نیست: