۱۳۸۱ مهر ۲, سه‌شنبه

دو سه شب بود كه درست نخوابيده بودم
عروسي هاي پشت سر هم،تا ساعت سه وچهار صبح
درگيري ومشغله ذهني ، واين اضطراب خانه كرده درمن
خيلي زودتر از هميشه رفتم كه بخوابم
همين كه سرمو گذاشتم روي متكا انگار بيهوش شدم
نمي دونم ساعت چند بود كه ديدم يكي داره منو صداميزنه
خواهرم بود كه مي گفت: « پاشو تلفن داري »
گفتم:«كيه ؟مي گفتي خوابه»
گفت :«يه خانميه ميگه از خارج تماس مي گيرم»
نفهميدم هفت هشت تا پله رو چطوري تا طبقه پايين رفتم
مست خواب بودم ولي حواسم سر جاش بود.همين كه خواهرم گفت
فهميدم خودشه.
دوست عزيزي كه تازه پيداش كردم و
گرماي محبتش رو از اون سر دنيا،ازنقطه جغرافيايي مقابل در
طرف ديگه كره زمين،ازوراي ميليون ها سال فاصله تاريخي
و فرهنگي ، واز صفحه كوچك كامپيوتر خونگي ام و
ديشب از گوشي تلفن قديمي منزلمون ،حس مي كنم.
ديشب اسم من از دهان گرم يك هموطن عاشق
خارج شد و نصف كره زمين رو بر بال امواج دور زد
و به گوش خسته و خوابزده من رسيد.

هیچ نظری موجود نیست: