۱۳۸۱ اردیبهشت ۸, یکشنبه

.. آسمان ابريست
هوای برای سرد شدن پی بهانه ميگردد
آدمی برای لغزيدن
.. *

سه روز آخر هفته رو کلاس داشتم و بقيه شو دارم تو خيابونا قدم ميزنم. همينطوری بدون هيچ هدفی. خودم رو آويزون وسط يک محفظهء شيشه ای احساس ميکنم. فکر ميکنم تو خلا ء هستم (خواهش ميکنم به همزه توجه کنيد و چيز ديگه ای نخونيد. شرايط روحيم خوب نيست، بهم برميخوره.) نصف روز تو کتابفروشيای دور ميدون انقلاب پرسه ميزنم ، نصف ديگه شو تو موزه هنرهای معاصر. فعلا" توی موزه، نمايشگاه عکسهای ايرونی و نشنال جئوگرافيه. چن تا خانوادهء فرانسوی هم با بچه هاشون اومده بودن. قدرت خدا بچه های دو سه ساله همچی مثل بلبل فراسه صحبت ميکردن که آدم ميخواست شاخ دربياره. باور کنين «دو پَـقـله سانژه مانژه»ای راه انداخته بودن در حد فوق ليسانس زبان فرانسه! .. يه خورده ميخ به یکيشون که لپاش از همه گنده تر بود نگاه کردم. داشتم ميرفتم طرفش که مامانش سريع اومد دستشو گرفت و با خودش برد. فکر کنم ترسيده بود. حتما" با خودش گفته «اين جماعت، تروريست بالقوه ان! نکنه همين الان اين يکی بخواد بالفعل بشه و بلايی سر بچه م بياره؟!» ولی خب از شما چه پنهون تو همين فرصت يه دستی به لپش رسوندم! (لپ بچه هه رو ميگم بابا!) يک لحظه ام به ذهنم رسيد که بچه شونو گروگان بگيرم. شرط آزاديشو هم ميذاشتم اينکه منو با خودشون ببرن فرانسه. باور کنين خيلی دلم ميخواد همينطوری که دارم توی پياده روهای شانزه ليزه قدم ميزنم و توی بعدازظهر بارون زدهء بهاری پاريس رو تماشا ميکنم ، يک دفعه ای دستشوييم بگيره. اونم از نوع شديدش. اون وخ با حرارت دنبال دستشويی بگردم. اونم از نوع وطنيش.
دلم ميخواد از شر يه چيزی خلاص بشم. حالا اون چيز چيه يا چرا اونجا؟ .. درست نميدونم. فکر ميکنم بايد از خودم بريزمش بيرون. الان احساس خوبی ندارم نسبت بهش.
شايد وقتی ازش خالی شدم ، اون وخ راحت بشم.

* بخشی از شعری از خودم.

هیچ نظری موجود نیست: