۱۳۸۱ شهریور ۳۱, یکشنبه

باز نمي دونم دلم از چي گرفته
....
نمي دونم همه آدمها توي همه جاهاي دنيا همينطوري ان؟
يا فقط مردم اين ديارن كه اينجوري ان ؟
نمي دونم چرا تعداد لحظات بدحالي ما بيشتر از لحظات خوشحاليمونه؟
همه جاي دنيا آيا مردم چيزي روي دلشون سنگيني ميكنه؟
كه خودشون درست نمي دونن اون چيز چيه؟
چرا ديگر شعر جوابگوي احساس آدم نيست؟
چراديگر پرواز يك بادبادك ما را به آسمان نمي برد؟
چرا سنگيني بعضي لحظه ها وروزها تمام نمي شود؟
....
فقط مي دونم زندگي ’پر است از اين لحظه هاي ندانستن
وعجب تر اينكه
لحظه هاي ندانستن بيشترند از لحظات دانستن

هیچ نظری موجود نیست: