۱۳۸۱ مرداد ۳۱, پنجشنبه

بياباني است مالامالِ دل تا خيمه ليلي
بسي مجنون سرگردان در اين ريگِ روان گم شد
...
خدايا اين همه آدم از صبح تا شب چكار دارن ميكنن؟
از همه رنگ ونژادوطايفه ...به عشق كي ؟به ياد كي؟
كجا ميرن ؟از كجا ميان؟براي چي ميرن ؟براي چي ميان؟
...
بعضي وقتها همين طور كه دارم تو خيابون قدم مي زنم
از هراس اين همه آدم كه از كنارم رد ميشن و من نميدو نم
چرا اين همه ان ؟و از كجا ميان؟ و به كجا ميرن ؟تنم مي لرزه
حيرت من از كثرت مخلوقات بيشتر از حيرت خلق مخلوقات است
...
همين الان خطاب آمد مرد حسابي به تو چه .مگه فضولي؟
بسي مجنونِ سرگردان ...

هیچ نظری موجود نیست: