۱۳۸۲ آبان ۱۲, دوشنبه

ديشب خواب مي ديدم با چند تا از بچه ها و همکارا رفتيم آمريکا.مي خواستيم از اونجا هم بريم يک جاي ديگه ودر واقع فقط بيست وچهار ساعت مي تونستيم اونجا بمونيم.شب بود که رسيديم.من پيشهاد دادم وقت رو از دست نديم وتمام اين مدت رو توي خيابونها پرسه بزنيم وخوب همه جا رو تماشا کنيم.اول از همه گفتم بريم روي پشت بوم هتل تا يک منظره کلي از آمريکا!!(منظورم همون شهر بود)ببينيم!!
روي پشت بوم هتل يه دختر خانم خوشگل ايراني داشت با موبايلش حرف مي زد.به بچه ها گفتم شما به زور وارد آپارتمانش بشين ،بعد من ميام بيرونتون مي کنم اونوقت به همين بهانه باهاش دوست مي شم.بچه ها هم همين کار رو کردن.وقتي که بچه ها روبيرون کردم وباهاش تنها شدم،فهميدم کمي مشکل ذهني داره(يه کمي عقب مونده ذهني بود!!)
با خودم گفتم :بخشکي شانس.(بخدا قصد بدي نداشتم فقط مي خواستم باهاش دوست بشم!!)
بعدش راه افتاديم توي خيابون.همش هم دنبال چيزهاي ايروني مي گشتيم.هنوز چيزي نرفته بوديم که يه برکه کوچکي کنار خيابون توجه مونو جلب کردسطح برکه رو چيزي مثل برف يا يخ پوشونده بود.سعيد يکي از بچه هوس کرد بره روي اون راه بره.همين که چند قدمي رفت يه دفه زير پاش خالي شد وداشت غرق مي شد.يکي ديگه از بچه ها رفت دستشو بگيره اون هم رفت توي آب .من گفتم زنگ بزنيم آمبولانس بياد.اينا ميگن خيلي سريع خودشونو مي رسونن .همين کارو کرديم ودر کمتر از دو دقيقه آمبولانس اومد و بچه ها رو نجات داد.بعدش هم يه مقداري پول جريمه مون کرد.يکي از بچه گفت: همين طوري از مردم دنيا پول سوا مي کنن که شدن ابر قدرت!!.بعد وارد يه خيابون دراز شديم که دو طرف تمام ساختموناش عين هم بودوکلي در باره نظم وشهر سازي ومعماري داد سخن داديم.هر چي مي رفتيم اين خيابون تموم نمي شد .يکي گفت چقدر شهر يکنواخت وکسل کننده ايه.ومن در مقام دفاع گفتم توي آمريکا هر ايالتي، يه جور معماري داري!!(کاملاًمن درآوردي اين حرفو زدم).
من بيشتر حواسم به اين بود که ببينم آيا اين منظره ها رو توي فيلمي ديدم يا نه.نمي دونم چرا دنبال بناهاي فيلم همشهري کين مي گشتم.بعدش وارد يه خيابون شديم که تابلو هاش همه به فارسي بود.من گفتم اين خيابون مختص ايروني هاست.از يه مغازه دار پرسيدم اسم اين خيابون چيه واون با لهجه غليظ ترکي گفت:" خيابون نادري جنوبي.بعد از چهار راه هم ميشه نادري شمالي".يه بقالي کوچيک مثل مغازه هاي زير پله اي بود.من گفتم بدبختي رو ببين .يه بقال با دوزار سواد اومده کجا زندگي مي کنه اونوقت ما کجا؟بعد يکي گفت: غصه نخور.اين بابااز توي همين مغازه اش بيرون نمياد وفقط براي خوردن آبجو وعرق اومده آمريکا.بعدش دنبال يه جايي گشتيم که نهار بخوريم ويه کبابي پيدا کرديم.يه دفعه اي صداي اذون اومد!!!!!روحاني اداره هم باهامون بود.گفت بياين همين جا کنار خيابون نماز بخونيم.يکي گفت: نه بابا الان ميان همه مونو مي گيرن.ميگن اينا دارن کار سياسي و تبليغي مي کنن.از خيرش گذشتيم.بعدش يه خانم چادري چاق اومد از کنارمون رد شد.زير چادرش هيچي نپوشيده بود.فقط يه سوتين اسپرت نارنجي تنش بود که مارکش Boss بود!!من گفتم ببينين بچه ها اسلام آمريکايي که ميگن همينه.داشتيم همون خيابونو ادامه مي داديم که من چشمم افتاد به اسکورسيزي!!.به بچه ها گفتم شما همين جا يه دقيقه وايسين من برم باهاش حرف بزنم برگردم.بچه ها گفتن: تو که زبان بلد نيستي .گفتم:همين جوري فقط مي خوام باهاش دو کلمه حرف بزنم.
رفتم جلو وخيلي مودبانه سلام کردم.اون بدون توجه به من راهشو کشيد ورفت!!(نامرد اصلاًتحويل نگرفت).گفتم:از اين آمريکايي هاي گنده دماغ نژاد پرست مغرور مزخرف بود.ديگه فيلماشو نگاه نمي کنم! از يه ميدوني هم رد شديم که شبيه ميدون هفت تير بود.دقيقاً عين همون .وسطاي رد شدن از همون ميدون بوديم که صداي مامانم اومد ..."پاشو سحري بخور"
.....
به هر حال اميدوارم به حق اين ماه عزيز خداوندبعداز توفيق زيارت عتبات عاليات واماکن مقدسه،توفيق زيارت آمريکا را به همه آرزومندانش عطا نمايد که اينجوري فقط خوابشو نبينن وخداي نکرده،آمريکا نديده از دنيا نروند.
سه مرتبه دستتو بکش به صورتت بگو آمين يا رب العالمين

هیچ نظری موجود نیست: