۱۳۸۱ دی ۳۰, دوشنبه

تقریباً ده سانت برف اومده
وبلاگ کاریه دیم بازه وموسیقی آرام وخلسه آوری که روی وبلاگش گذاشته
رخوت دلپذیری به تنم ریخته.
روی تراس دو تا آبجی کوچیکا دارن برف بازی می کنن .
یکیشون داره آدم برفی درست می کنه اون یکی داره
با گوله های برفی میزنه بهش .عنقریبه که جنگ برفی!! در بگیره.
از پشت شیشه نگاهشون می کنم .یگ گوله برفی هم به طرف من
پرت می کنن که می خوره به شیشه. بهشون لبخند می زنم.
...
امروز صبح زود از خواب پاشدم.دور وبرم پراز پوست تخمه و
پوست پرتقال های دیشب بود.
احمد اومده بود عکس های پشت صحنه رو ببینه وبرای خودش چاپ کنه.
از بیکاری و تنهایی اش دلم به درد میاد.
دیوان حافظی رو که هدیه نامزدی امیر و الهه بود برداشتم وباز کردم .
دیوان قدیمی خودم رو بیشتر دوست دارم
« مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم ....»
با خودم گفتم کدوم عهد؟کدوم جانان؟کدوم من؟
یاد بیت آخر شعری افتادم که چند شب پبش گفته بودم.
« هواسرد شده، شیشه را مه گرفته است
دستی بروی آن بیاد تو پروانه می کشد»
....
نگاه سراسر بهت من هم چنان بر روی آدمها می لغزد و
زمانه همچنان بر من می لغزد ومن در روزها وشب ها بر
زمین می لغزم واین لغزش هم چنان ادامه دارد
واز نگاهم بیرون می ریزد.

هیچ نظری موجود نیست: