۱۳۸۲ دی ۷, یکشنبه

روشنفكري در اينجا يعني قُر زدن ، يعني نق نق كردن...
كار روشنفكر تبيين جهان پيرامونش است و
جهان پيرامون ما هم كه اوضاعش (قربانش بروم)مشخص است...

۱۳۸۲ آذر ۲, یکشنبه

ذهن هاي خطرناک با بازي درخشان ميشل فايفر...
هنوز آدمهايي که آرماني دارند ومبارزه اي را آغاز مي کنند تنها کساني هستند که شعله اشتياق را در من چنان روشن مي کنند که قطره اشک از کنار چشمانم براه مي افتد...خوشبختانه هنوز آنقدر احساساتي هستم که با ديدن کلوزآپي از ميشل فايفر که سعي مي کند جلوي گريه اش را بگيرد بغض کنم وهنوز جزو منتقدين باکلاس نشده ام که هر فيلمي را به خاطر اينکه موضوعش کليشه اي و نخ نماست نگاه نکنم... "دو ساعتِ" دلچسب ،با چند قطره کوچک اشک ودلي که انگار سبک شده بود، حاصل بعد از ظهر جمعه ما بود...خدا بده برکت!!

۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

ده سال پيش توي اينچنين روزايي يه اتفاق بزرگ توي زندگي من افتادکه مسير زندگيمو خيلي تغيير داد و اصلاًفکرشو نمي تونستم بکنم که الان با اين وضع اينجا باشم، اونم با اين خصوصيات...حالا خيلي دلم مي خواد بدونم ده سال ديگه کجا هستم با چه خصوصياتي؟!!

۱۳۸۲ آبان ۲۷, سه‌شنبه

رمضون يعني گرما ولي نمي دونم چرا اين روزا هوا اينقدر سرد شده...رمضون هم رمضوناي قديم!!

۱۳۸۲ آبان ۲۳, جمعه

من خيلي خوشحالم كه با ادبم چون كلاًما خيلي ملت با ادبي هستيم و هميشه قبل از بازي هاي فوتبال به خاطر احترام به موسيقي کشورمان وکشور مهمان دستمان را روي قلبمان مي گذاريم وحتي فشار هم مي دهيم و يه کمي هم ميخواهد گريه امان بگيرد. هيچ وقت هم به طرف بازيکن هاي حريف چيزي پرت نمي کنيم ووقتي طرف براي زدن کرنر به گوشه زمين مي آيد فحش انگليسي نمي دهيم. ما ايراني ها در همه دنيا به با شخصيت بودن وبا کلاس بودن معروفيم.نصف پولدارها وتحصيلکرده ها وبا ادبهاي اروپا وآمريکا ايراني هستند.ما ايرانيها اينقدر با ادب هستيم که وقتي بچه امان زيرش مي شاشد ميگوييم بچه امان پي پي کرده.ما ايراني ها هميشه يکماه قبل از بازي استقلال وپرسپوليس در روزنامه ها وراديو تلويزيون از جوانمردي ومعرفت ورفاقت ودم علي آقا گرم حرف مي زنيم واول بازي به هم گل مي دهيم ودست پيش کسوت ها را مي بوسيم واصلاً بعد از گذشت ده دقيقه از بازي فحش خواهر ومادر نمي دهيم.داور خارجي را هم براي کلاسش دعوت مي کنيم نه اينکه ظرفيت نداشته باشيم. مثلاًما خودمان اينقدر شعور داريم که بعد از بازي فوتبال، اتوبوس هاي شرکت واحد را اوراق نکنيم واز پنجره اتوبوس در باره خواهر ومادر عابران صحبت نکنيم .
گفتگوي تمدن ها وبانوي صلح از ابتکارات ما ايراني هاست وما هيچ وقت وقتي دو تا ماشين با هم تصادف مي کنند زود نمي پريم چاقو در بياوريم ويا با آچار تايلور بزنيم توي سر طرف.اينکه بعضي از جوانهاي ما سر چهار راهها مي ايستند وبلند بلند از خواهر ومادر همديگه مي گويند به خاطر علاقه زيادي است که به خواهر ومادر هم وکلاً مسائل خانوادگي هم دارند.
ميخواستيم انشايمان را بيشتر بنويسيم ولي چون ديشب خانه خاله امان بوديم وشوهر خاله امان براي خنده با لگد به يک جاي خاله امان زده بود که او نمي تواند تا چند هفته بنشيند ويا راه برود مجبور شديم کم بنويسيم که بابايمان همان کار را براي خنده با ننه امان نکند.در پايان از اينکه در کشوري زندگي مي کنم که مردم با ادبي دارد .خيلي خوشحال هستم.اين بود انشاي من.
...........
..........
يوووع ع ع ع ع ع !!!!

۱۳۸۲ آبان ۲۰, سه‌شنبه

يك روز خرج مطبخ تو قوت سال ماست
يك سال مردمى كن و ؛ يك روز روزه گير !!

۱۳۸۲ آبان ۱۶, جمعه

نقل از وبلاگ " يه جور ديگه"
...
٭ يك داستان كوتاه
ميدونيد چرا سكرترم رو اخراج كردم؟
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم ژانت بهم گفت: ” صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“
از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.
تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زده و اومد تو و گفت:” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“
” خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم.“
براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشه گي براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.
وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:” ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“ در جواب گفتم: ” آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه.“ اونم در جواب گفت:” پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش:” ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“

”خواهش مي كنم“ در جواب بهش گفتم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند.

... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!**

۱۳۸۲ آبان ۱۴, چهارشنبه

باران
....
باران که ببارد
دستی ابرهارامی تاراند
دلواپسی می رود
کودکی ام زیر باران خیس می شود
.....
.....
باران که ببارد
ناودانها شاعر می شوند
روی شیروانی همسایه ضرب می گیرند
جوی می رقصد
.....
....
باران
باران که ببارد
کسی روی آسفالت پولک می ریزد
دوچرخه زودتربه خانه اش می رسد
دستفروش تعطیل می کند
.....
.....
باران که ببارد
باراني خوشبخت تر است
لباسهای روی بند دوبار شسته می شوند
گلدانها هم دوبار آب می خورند
....
....
باران که ببارد
سقف خانه ماهی درحوض چکه می کند
پنجره عرق می ریزد
اتاق نفس می کشد
...
باران...
باران...
باران که ببارد حال خوش تر است
...
...

۱۳۸۲ آبان ۱۲, دوشنبه

ديشب خواب مي ديدم با چند تا از بچه ها و همکارا رفتيم آمريکا.مي خواستيم از اونجا هم بريم يک جاي ديگه ودر واقع فقط بيست وچهار ساعت مي تونستيم اونجا بمونيم.شب بود که رسيديم.من پيشهاد دادم وقت رو از دست نديم وتمام اين مدت رو توي خيابونها پرسه بزنيم وخوب همه جا رو تماشا کنيم.اول از همه گفتم بريم روي پشت بوم هتل تا يک منظره کلي از آمريکا!!(منظورم همون شهر بود)ببينيم!!
روي پشت بوم هتل يه دختر خانم خوشگل ايراني داشت با موبايلش حرف مي زد.به بچه ها گفتم شما به زور وارد آپارتمانش بشين ،بعد من ميام بيرونتون مي کنم اونوقت به همين بهانه باهاش دوست مي شم.بچه ها هم همين کار رو کردن.وقتي که بچه ها روبيرون کردم وباهاش تنها شدم،فهميدم کمي مشکل ذهني داره(يه کمي عقب مونده ذهني بود!!)
با خودم گفتم :بخشکي شانس.(بخدا قصد بدي نداشتم فقط مي خواستم باهاش دوست بشم!!)
بعدش راه افتاديم توي خيابون.همش هم دنبال چيزهاي ايروني مي گشتيم.هنوز چيزي نرفته بوديم که يه برکه کوچکي کنار خيابون توجه مونو جلب کردسطح برکه رو چيزي مثل برف يا يخ پوشونده بود.سعيد يکي از بچه هوس کرد بره روي اون راه بره.همين که چند قدمي رفت يه دفه زير پاش خالي شد وداشت غرق مي شد.يکي ديگه از بچه ها رفت دستشو بگيره اون هم رفت توي آب .من گفتم زنگ بزنيم آمبولانس بياد.اينا ميگن خيلي سريع خودشونو مي رسونن .همين کارو کرديم ودر کمتر از دو دقيقه آمبولانس اومد و بچه ها رو نجات داد.بعدش هم يه مقداري پول جريمه مون کرد.يکي از بچه گفت: همين طوري از مردم دنيا پول سوا مي کنن که شدن ابر قدرت!!.بعد وارد يه خيابون دراز شديم که دو طرف تمام ساختموناش عين هم بودوکلي در باره نظم وشهر سازي ومعماري داد سخن داديم.هر چي مي رفتيم اين خيابون تموم نمي شد .يکي گفت چقدر شهر يکنواخت وکسل کننده ايه.ومن در مقام دفاع گفتم توي آمريکا هر ايالتي، يه جور معماري داري!!(کاملاًمن درآوردي اين حرفو زدم).
من بيشتر حواسم به اين بود که ببينم آيا اين منظره ها رو توي فيلمي ديدم يا نه.نمي دونم چرا دنبال بناهاي فيلم همشهري کين مي گشتم.بعدش وارد يه خيابون شديم که تابلو هاش همه به فارسي بود.من گفتم اين خيابون مختص ايروني هاست.از يه مغازه دار پرسيدم اسم اين خيابون چيه واون با لهجه غليظ ترکي گفت:" خيابون نادري جنوبي.بعد از چهار راه هم ميشه نادري شمالي".يه بقالي کوچيک مثل مغازه هاي زير پله اي بود.من گفتم بدبختي رو ببين .يه بقال با دوزار سواد اومده کجا زندگي مي کنه اونوقت ما کجا؟بعد يکي گفت: غصه نخور.اين بابااز توي همين مغازه اش بيرون نمياد وفقط براي خوردن آبجو وعرق اومده آمريکا.بعدش دنبال يه جايي گشتيم که نهار بخوريم ويه کبابي پيدا کرديم.يه دفعه اي صداي اذون اومد!!!!!روحاني اداره هم باهامون بود.گفت بياين همين جا کنار خيابون نماز بخونيم.يکي گفت: نه بابا الان ميان همه مونو مي گيرن.ميگن اينا دارن کار سياسي و تبليغي مي کنن.از خيرش گذشتيم.بعدش يه خانم چادري چاق اومد از کنارمون رد شد.زير چادرش هيچي نپوشيده بود.فقط يه سوتين اسپرت نارنجي تنش بود که مارکش Boss بود!!من گفتم ببينين بچه ها اسلام آمريکايي که ميگن همينه.داشتيم همون خيابونو ادامه مي داديم که من چشمم افتاد به اسکورسيزي!!.به بچه ها گفتم شما همين جا يه دقيقه وايسين من برم باهاش حرف بزنم برگردم.بچه ها گفتن: تو که زبان بلد نيستي .گفتم:همين جوري فقط مي خوام باهاش دو کلمه حرف بزنم.
رفتم جلو وخيلي مودبانه سلام کردم.اون بدون توجه به من راهشو کشيد ورفت!!(نامرد اصلاًتحويل نگرفت).گفتم:از اين آمريکايي هاي گنده دماغ نژاد پرست مغرور مزخرف بود.ديگه فيلماشو نگاه نمي کنم! از يه ميدوني هم رد شديم که شبيه ميدون هفت تير بود.دقيقاً عين همون .وسطاي رد شدن از همون ميدون بوديم که صداي مامانم اومد ..."پاشو سحري بخور"
.....
به هر حال اميدوارم به حق اين ماه عزيز خداوندبعداز توفيق زيارت عتبات عاليات واماکن مقدسه،توفيق زيارت آمريکا را به همه آرزومندانش عطا نمايد که اينجوري فقط خوابشو نبينن وخداي نکرده،آمريکا نديده از دنيا نروند.
سه مرتبه دستتو بکش به صورتت بگو آمين يا رب العالمين

۱۳۸۲ آبان ۹, جمعه

چه بزن بزني راه افتاده اينجا
نمي دونم چرا خيلي وقت ها دلم مي خواد به جاي شخصيتچنسيتوي
فيلم حضور ساخته هال اشبي بودم

۱۳۸۲ آبان ۷, چهارشنبه

" نه انسان پوچ است ونه جهان...
بلکه آنچه پوچ است رابطه ميان آندوست"
....
اينهم واسه خودش حرفيه
دستت درد نکنه آيدا جون

۱۳۸۲ آبان ۲, جمعه

ابرو آفتاب...کمي باران...کمي خورشيد
مثل هواي بهار
خواهش وکوشش ميان دلبر و دلداده
شايد براي همين است که بهار فصل مناسب تري است براي عاشقي
هواي هميشه باراني ويا هميشه خورشيدي بايد خيلي کسل کننده باشد
شايد.....
..............

يعني بايد صبر کنم تا بهار...؟
آره عزيزم، بايد تا بهار صبر کنيم...الان اصلاً فصل مناسبي براي عاشقي نيست!!

۱۳۸۲ مهر ۲۶, شنبه

من عافيت طلب نيم ای طبيب
کاری بکن که درد دل من فزون شود

۱۳۸۲ مهر ۱۶, چهارشنبه

گفت: عشق چيه؟
گفتم: همون ميل به تصاحب ...که در کودکی در قالب شکلات واسباب بازی بود وحالا درقالب محبوب ومعشوق
گفت: منظورم عشق به يه زنه...به لمس کردنش ،به نوازش ، بوييدن وبوسیدنش
گفتم: همون ميل به چشیدن و خوردن و کسب لذت از طريق دهانه که از شيرخوارگی مياد
گفت: منظورم يکی شدن با يه وجود ديگه و ايثار خود و رهايي از تنهايي ازلي وابدي ورسيدن به امتزاج که جوهر هستي و...
و... و....
گفتم: آقا جان مثل بچه آدم بگو ميخوام برم زن بگيرم...ديگه چرا اينقدر پيچ وتابش می دی؟!!

۱۳۸۲ مهر ۱۰, پنجشنبه

جوان همسایه ديوار به ديوار ما، ديروز به طور کاملاً ناگهانی مُرد. سی ويک ساله بود و همسر برادر مرحومش را به زنی گرفته بود تا دو دختر خردسال برادرش را زير بال ببرد. ديروز درست در جهارمين سال روز فوت برادرش، به او ملحق شد و کودکانش برای دومين بار يتيم شدند. امروز در محله ما صحرای محشر بود ودر ديوار می گريست.
بعضی وقتهاچقدر يکباره زندگی بی معنا می شود

۱۳۸۲ مهر ۷, دوشنبه

من زبان لاتين نمی دانم ونمی دانم مرد آوازه خوان گروه جيبسی کينگ از چه می خواند.
فقط می دانم فريادی که او ميزند فرياد من هم هست وبغضی که او دارد بغض من هم هست

۱۳۸۲ شهریور ۲۷, پنجشنبه

کلی انتظار و التماس که وبلاگم خرابه وبايد درستش کنم، حالا درست شده ...بعد يکی از راه می رسه می پرسه :"خب که چی؟"...شيطونه می گه همچی بزنم تو دهنش...
ولش کن بابا... می زني دک ودهن طرف رو له می کنی...حوصله داری؟
ديدم راست می گه ...اصلاً خوب نيست با لب ودهن چسبی و پانسمان برم اداره!!

۱۳۸۲ شهریور ۲۲, شنبه

جرجيس: ما دوباره بازگشتيم
هرچند دشمنان ما چیز ديگری می خواستند!!

۱۳۸۲ خرداد ۷, چهارشنبه

چند رباعی
زهر گل بهتری ای نو گل مو
زسنبل بهتری ای نو گل مو
سـر قبـــرم اگــر آواز خـونی
زبلبل بهتـــری ای نو گل مو
...
قد سروت الهــی خـــم نگرده
دل شادت بدور غـــم نگــرده
دعای مو در اين عالم همينه
که سايه ت ازسر مو کم نگرده
...
تو همچون شاخه نيلــوفرستـی
تو در دلبردن از ليلی سر استی
دل مايــی و من ماتـم که ايــدل
چسان تو هم دل وهم دلبرستی

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۷, شنبه

واقعاً ببخشيد ...بلد هم نيستم که درستش کنم..ببخشيد

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

درست نمي شه ...هر کار مي کنم درست نمي شه

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

رفته بودم به يکي از اين مؤسسات که کارشون ارائه راه هاي موفقيت ،
پولدار شدن و آرامش يافتن واز اين چرت وپرت هاست.
نمي دونم چرا نمي تونم بپذيرم که راه حل هاي اينا ممکنه
مؤثر باشه.توي بروشورهاي تبليغاتي شون يه چيزهايي نوشته بودن
که آدم با خودش مي گه اگه اينا درست باشه الان بايد
صاحب اينجا موفق ترين آدم روي زمين باشه وآرامترين وخوشبخت ترين.
ولي هم خود اونطرف وهم ديگران مي دونن که اينجوري نيست
واون فرد، يه بد بختيه مثل بقيه بد بخت ها..!!
مخملباف يه جمله وحشتناک داره که خيلي توپه..!
مي گه:« اميد يک کلمه بي فايده است که فقط به درد توصيه کردن به ديگران مي خوره »

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۳, شنبه

آقا ما رو هم هک کردن ...بلاخره دست استکبار جهاني از آستين بيرون آمد وما رو که تا به حال حاضر به بيعت نشده بوديم مورد هدف قرار داد.نامرد ها تعداد زيادي لينک بي ناموسي هم توي صفحه ما گذاشتند تا آبروي مارو ببرن ولي زهي خيال باطل...
از اين طريق به اطلاع کليه پيروان گرام مي رساند که تمپلت جديد به رنگ آبي ولينک هاي آن از جنايات استکبار جهاني است وما کلاٌ آن را تکذيب مي کنيم وعمل شنيع انها را محکوم ..
اميدواريم هر چه زودتر برجهاي دوقلويشان را بسازند تا ما هم به تلافي بزنيم داغانش کنيم

۱۳۸۲ اردیبهشت ۸, دوشنبه

سيزيف جان ،هرکاري بکني از خوردن حسرت ناگزيري...
همينه ديگه ،تا بياي جا بيفتي کلي حسرت خوردي رفته...
مشکل آدمايي مثل من وتو اينه که «رو » بازي مي کنيم..
در حاليکه اين چيزا (مثل دوست داشتن وعشق و دل وقلوه و سيرابي شيردون!!)ظاهراً يه جور بازيه،يه جور بازي با هزارتا کلک ،اسم اين هزارتا کلک، ظرافت هاي رفتاري ونکات دلبري وروانشناختي وپلتيک هاي عاطفي نيست ،بلکه خودخود کلکه. توي اين بازي اولش بايد يه ماسک گنده بزني بعدش کلي تياتر بلد بشي بعدش کلي خودت نباشي بعدش يادت نره که همش بازيه بعدش هيچي رو سعي نکني باور کني بعدش بايد خودتو بسپري به دست بازي تا هر جا دلش خواست ببره بعدشم هر جا برد قُر نزني...مي دونم حس بديه با آدم طوري رفتار بشه که انگار براي رفع کوتي خوبه...
مشکل آدمايي مثل من وتو اينه که بعضي وقتا خيلي دنيا رو ،خودمون رو،عواطفمون رو جدي مي گيريم...همون بحث غايتِ چيزها که اون دفعه با هم مي کرديم ..که من و تو هنوز سنتي هستيم وبراي هر چيزي صورت کامل وغايي در نظر داريم ومي خواهيم به سمتش حرکت کنيم در حاليکه اينطور نيست وتا حدودي همه چيز مساوي با هيچ است وفقط لذت است که اصالت دارد وآن هم لذتي که بايستي تا مي توان دزديد نه اين که به دست آورد...به مناسبات اطرافت نگاه کن .از اقتصاد وسياست بگير تا زناشويي وعشق ،همه اش شده است دروغ...تو هم عدل درست جايي که بايد خودت نمي بودي ونقش بازي مي کردي تا يه لذت آني رو در ببري، مثل اين عبدالله ها!!!کرور کرور صداقت ريختي رو دايره...بله داداش ،ما هم ازاين حسرت ها زياد تو پاچمون رفته...غصه نخور مثل من وتو هنوز عبدالله !!زياده \

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱, دوشنبه

چقدر، خوابيدن در شبی که فردايش کار مهمی نداری ،سخت است
اينطور نيست؟؟؟؟

۱۳۸۲ فروردین ۳۰, شنبه

ما گفتیم این خوارج!!!(منظورممالک خارجه است) آدم حسابی هستن
یا کاری رو نمی کنن یا اگه می کنن درست می کنن.
ای گور به گور بشی استعمار نوین!!ای بردگی انفورماتیک!!
این بلاگر دیگه شورشو در آورده.بلای وبلاگ رو به جون ما و
پیروانمان انداختن و اونوقت پشمکی سرویس می دن...
شیطونه می گه بزنم کل سایت ومایت ومملکتشون رو هک کنم.
هی ما می خوایم وجهه روشنفکریمون رو حفظ کنیم و
حرف از خشونت وبمب گذاری نزنیم ،مثل اینکه نمی شه.
آخه گفتگوی تمدن ها هم حد واندازه داره.
آخرش میام خودمو با سر می زنم به برج دوقلوتون!!
من الان درست دو هفته است از دیدار با پیروانم محرومم.
این کجاش حقوق بشره؟کجاش دموکراسی وپلورالیسم و اندیویجوالیسمه!!؟؟
ای سازمان ملل،ای جمعیت دفاع از حقوق وبلاگداران
ای دادگاه لاهه ،ای بیل گیتس،ای همه رنج کشیدگان عالم
من اعتراض دارم........
اعتراااااااااااااااااااااااااااااضضضضضض

۱۳۸۲ فروردین ۲۱, پنجشنبه

زن با چهره ای که آثار سوختگی عميق وزشتی داشت ،ترک موتور نشسته بود.
موتور سوار مرد جوانی بود درشت استخوان با چهره ای خشن .ترافيک سنگين بود و موتور سوار چاره ای نداشت جز آنکه با ويراژ از بين ماشين ها بگذرد.حرکت تند وچابک او چنان زن را بر سر ذوق آورده بود که سر از پا نمی شناخت.همانطور که چادرش را به دندان گرفته ،لبخند وسيعی پهنای صورتش را پوشانده بود ومرد را تنگ در آغوش می فشرد وبا هر ويراژی خنده ای از ته دل سر می داد ومرد هم از خنده های زن بيشتر به وجد می آمد .زن دز آن لحظه شايد يکی از خوشبخت ترين زنان روی زمين بود .....
بنظرم آمد چه خوشبختی هراسناکی؟؟؟!!!

۱۳۸۲ فروردین ۱۵, جمعه

برخيز و بيا بـتا براي دل ما
حل کن به جمال خويشتن مشکل ما
يک کوزه شراب تا بهم نوش کـنيم
زان پيش که کوزه‌ها کنند از گـل ما
خيام
دوستان عيب کنندم چرا دل به تو بستم
بايد اول به تو گفتن که چنين خوب چرايي

۱۳۸۲ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

مسيررفت
با هزار بدبختی ،بعد از گم شدن کارت شنا سايی ودو ساعت علافی يک بليط قطار درجه دو گير آوردم .وقتی تو ايستگاه،داخل صف ليست انتظار، منتظر بليط بودم ،چهار دختر جوان خوش بر ورو، خوش تيپ و خوش پوش ،با آرايش هفت تخته وحجاب آنچنانی (کدام چنانی؟!!!)جلب توجه می کردند .موقع حرکت قطار شد ومن هم مثل بقيه به سراغ کوپه و صندلی ام رفتم.کسی توی کوپه نبود.چند دقيقه بعد يک پيرزن چادری ،که رويش را تنگ وتاريک گرفته بود وارد کوپه شد وبدون هيچ حرفی در دورترين صندلی ممکن نشست .سلامش کردم ولی جواب نداد.باخودم گفتم يا گوشش سنگينه يا نمی خواد با يک مرد نامحرم همکلام بشه.تسبيح کوچکی هم دستش بود ومدام چيزی زير لب زمزمه می کرد. گفتم شانس ما رو ببين ،با اين وضعی که اين در پيش گرفته جرأت نمی کنیم سرمون رو بلند کنيم .توی همين فکرا بودم و چيزی به حرکت قطار نمونده بود که ناگهان درب کوپه باز شد و همون چهار دختر مثل چهار فرشته آسمانی!! با شوخی وسلام وخنده وسر وصدا وارد کوپه شدند .قدری از روحيه از دست رفته مو باز يابيدم!! وخودمو جمع وجور کردم .از همون اول بنا رو بر پر حرفی ومسخره بازی گذاشتند و از اوضاع لحظه ی خداحافظی با دوستاشون که تا دم راه آهن به بدرقه شون اومده بودند،حرف می زدند .يک نفرشون متاهل بود و اصلا حرف نمی زد.بقيه هم مدام دوست پسر های همديگرو مسخره می کردن وايراد می گرفتن.قطار راه افتاد وصحبت هاشون حسابی گل انداخت .من هم مجله ای سینمايي دستم بود و می خوندم.کم کم صحبتشون به مهمونی ای کشيد که ظاهراً ديشب همگی در اون شرکت کرده بودند.اول از سر ووضع مهمونها شروع کردند وبعد به شوخی ها و اتفاق های خنده دار رسیدند وکلی غش وريسه رفتن و بعد از اون به حرفهای غير قابل پخش !!! رسیدند.کم کم پيرزنه داشت يه جوری می شد.گاهی سر تکون می داد و يا نگاهی بهشون می انداخت.حالاديگه دخترا يا از روی عمد والکی ويا واقعاً وبه ضرورت بحث ،از بی پروايی هاشون در خلوت با دوست پسراشون تعريف می کردند.منم بيشتر حواسم به حاج خانمه بود وحرکات و نگاه هاشو زير نظر داشتم.تا اينکه بحثشون به مسائل سینمايي و فيلمسازی رسيد.حواسمو بيشتر جمع کردم تا ببينم آدم حسابی اند يا نه؟ و با کی کار می کنن.همين که چند تا اسم از اين و اون بردن، فهميدم با چه کسايي کار می کنن.داشتم از تعجب شاخ در می آوردم .آدمها يي که اسم می بردند همه از آدمای ارزشی بودند ولی خب اينها نه ظاهرشون ونه رفتارشون به ارزشها!می خورد.دلو به دریا زدم ووارد صحبت شدم.بعد از ردوبدل کردن چند جمله دستم اومد که از اين آدمهای آويزونِ اين وادی هستن وچيزی بارشون نيست وبيشتر «اِفه چُسی» هستن تا اين کاره . خلاصه يکيشون که از بقيه خوشگل تر وپرحرفتر و اِفه ای تر بود از روابط خصوصی اش با مردی حرف می زد که زن وچهار تا بچه داره و با افتخار می گفت، مَرده به خاطر او، يه سيلی به زنش زده .کم کم داشت قيافه ی حاج خانمه ديدنی می شد.دخترا بعضی وقتا از کلماتی استفاده می کردن که بکار بردنش برای پسرا خیلی عادیه ولی برای دخترا نه وحتی برعکس.حاج خانمه وعکس العملاش شده بود مظهر عرف وسنت ودخترا ورفتارشون شده بودن مظهر نسل جدید یا همون نسل سوم یا همون نسلی که دیگه حاضر نیست به واسطه هیچ بهانه ای ،بخشی از وجود وعواطف وسلایق وعقایدش رو مخفی کنه .شاید نا خودآگاه دخترا داشتن تلافی اونهمه حرف نزدن،شیطنت نکردن،عقده خالی نکردن ،محجوب بودن،همیشه خانمانه رفتار کردن واز این قبیل رو در می آوردن.شاید هم واقعاً خودشون بودن وادای چیزی رو در نمی آوردن واین نگاه یکسونگر ما مردهاست که می خواهیم زنها رو همیشه همونطور آرام ومودب وسر بزیرو با حجب و حیا ببینیم.خلاصه تا آخر شب، که موقع خواب شد و رئیس قطارما رو به دلیل خروس بودن!! ازکوپه بیرون کرد ومثل یهودی سرگردان در واگن ها به دنبال جا می گشتیم،اتفاقات زیادی افتاد که گفتنش باشه برای یه وقت دیگه.

۱۳۸۲ فروردین ۱۱, دوشنبه

شاید حتماً باید مولانا باشی تا شمس سرراهت قرار بگیرد
....
دلم لک زده برای یک آدم عمیق..
برای یک صاحب چراغ...
دارم ملول می شوم
"نه هر که سر بتراشد....
از این همه چیز بودن هیچ چیز به تنگ آمده ام
از این هیچ چیزبودن همه چیز به تنگ آمده ام
"کجاست محرم رازی که ...
کجاست؟
کجاست؟
ک.....

۱۳۸۲ فروردین ۹, شنبه

جمعی از متخصصان این سئوال را از تعدادی کودک
بین چهار تا هشت سال پرسیده اند که :
" عشق به چه معنی است"
وکودکان پاسخ هایی داده اند که روی ما یک نفر کم شد!!
...
اززمانیکه مادر بزرگم دچار آرتروز شد،دیگر نمی توانست خم شود وناخن پاهایش را لاک بزند
همیشه پدر بزرگم این کار را برای او انجام می داد .حتی وقتی دست های خودش هم آرتروز شد.این عشق است...( هشت ساله)
...
عشق یعنی آن هنگامی که با کسی بیرون می روی وبیشتر چیپس خود را به او می دهی بدون اینکه توقعی داشته باشی...(شش ساله)
...
عشق آن زمانی است که به یک نفر می گویی از لباسش خوشت آمده و او از آن پس هر روز آن را می پوشد...(هفت ساله)
...
عشق یعنی آن زمانی که مامان برای بابا قهوه درست می کند وبرای اطمینان از طعمش ،کمی از آن را می نوشد...( هفت ساله)
...
وقتی کسی شما را عاشقانه دوست دارد ، شیوه بیان اسم شما در صدای او متفاوت است و تو می دانی که نامت در لبهای او ایمن است...(شش ساله)
........................
شما هم رویتان کم شد؟؟

۱۳۸۲ فروردین ۴, دوشنبه

چند رباعی
...
خبـــرآمد که یارم یار کرده
مبارک باد اگر اين کار کرده
گر از مو بهتره ازرونیش باد
اگرهمچو مويه بد کار کرده
...
درخت باغ تو ســبزه هـميـــشه
خراشيدی دلم را مثل شيشــه
رفـيـقون قــــدر يـکديــگر بدونيــن
اجل سنگ است وآدم مثل شيشه
...
زدوری تـو مـو بدحالــم ای گل
نمی پرسی دگر احوالم ای گل
نخود ديگه نمی چـينی زصــحرا
نمی گيری تو ديگر فالم ای گل
...
سال نو مبارک

۱۳۸۲ فروردین ۱, جمعه

ديگه مثل قديما اومدن عيد يک اتفاق نيست
مثل روزای قبل وبعدش عاديه
نمی دونم من عوض شدم يا عيد؟

۱۳۸۱ اسفند ۲۸, چهارشنبه

شب عاشورا بود .هوا فرحناک وزمين بارون زده .مناسب برای قدم زدن يا دوچرخه سواری.
دوچرخه را برداشتم وهمينطوری از خيابانها وکوچه ها گذشتم .
از همه جا صدای نوحه وروضه به گوش می رسيد .
ديوارهای بلندی که بر رويشان سيم های خاردار انبوهی به چشم می آمد
نظرم را جلب کرد . تابلويش را خواندم .
مرکز بازپروری ونگهداری معتادين بود. يعنی همان زندان معتادين .
صدای مداحی از بلندگوی زندان به گوش می رسيد.
چند لحظه ای رکاب را شل کردم وبه صداهايی که می آمد گوش سپردم .
مداح بيچاره داد می زد ومدام از مستمعين می خواست
با او همراهی کنند وبه اصطلاح "دم "را پاسخ دهند.
اما دريغ از ذره ای همراهی وپاسخ.
مداح بيچاره هی مدام می گفت:
" ها ماشالله ...بلندتر ..می خوام صدات برسه به قبر شش گوشه اش "
اما دريغ از ذره ای صدا.
می گفت : " می دونم الان دلت کجاست......الان دلت
کنار نهر علقمه است....کنار عباسه..
تو دلم گفتم الان معتاده می گه :
ولمون کن بابا دلت خوشه.من الان دلم پيش عباس نخوده.
يه نخود از اون باحالاش می گرفتم خودمو می ساختم
خماری نمی کشيدم.
...
کم کم از ديوار های زندان دور تر می شدم وصدا ها ضعيف تر می شد .
بيشتر از اون که دلم به حال معتادا بسوزه،دلم برای اون مداح بيچاره سوخت

۱۳۸۱ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

فعلا خسته ام تازه از راه رسیدم
برین سیزیف بخونین

۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه

فیلم شب یلدا رو خیلی دوست دارم
تا حالاچند بار دیدمش.شاید به خاطر اینکه خیلی شخصیه
شاید به خاطر اون عشق نجات بخشی که آخرش توی زندگی مرد میاد
کسی که پرده هارو کنار می زنه وپایان خوشی می شه برای داستان

۱۳۸۱ اسفند ۲۲, پنجشنبه

طبعی نه که با دوست درآميزم
عقلی نه که از عشق بپرهيزم
دستی نه که با قضــا درآويــزم
پايـی نه که از ميــانه بگـريــزم

۱۳۸۱ اسفند ۲۱, چهارشنبه

فعلا دارم روحم را خانه تکانی می کنم

۱۳۸۱ اسفند ۱۷, شنبه

مرغان عاشق دیرپزند!!

۱۳۸۱ اسفند ۱۶, جمعه

شما راديدم
که به بيراهه می رفتيد
وچند بار
فرياد زدم
راه خانه شما
از اين سوست
ولی شما
هم چنان به بيراهه می رفتيد
وبه خانه خويش
رسيدید
ولی من
هم چنان
نگران شما هستم
که به بيراهه می رفتيد
...
بیژن جلالی

۱۳۸۱ اسفند ۱۲, دوشنبه

به تنهايی خيلی زود ميشه عادت کرد. زنهاي تنها ، مردهاي تنها ، هر کی پي کار
خودش... ولی ... ميگما ... آخه حيف آدم ها نيست که تنها باشن ؟
(از وبلاگ الیس)

۱۳۸۱ اسفند ۱۰, شنبه

عــيش امــــروز عــلاج غم فــــردا نکـــند
مستی شب ندهد سود به خميازه صبح

۱۳۸۱ اسفند ۳, شنبه

اون شب که ييشت آمدم بعد از مدت ها بود که می ديدمت،تقريباًنزديک يک سال.به هتل که برگشتم دستم به طرف قلم ودفتر رفت واينا رو نوشتم. يک روز دوستی ناغافل خواندشان وپرسيد:برای وبلاگت نوشتی؟
گفتم :نه
گفت: برای وبلاگ بد نيست ،چون هم خصوصيه و هم عمومی.
دادم آبجی کوچيکه تايپش کرد وحالا می ذارم اين جا،اون شبی که نوشتمشون مثل هميشه بود که برای خودم يادداشت می نويسم ، نوعی فکر کردن کتبی!!ولی حالا که می ذارم اينجا شايد يک معنی ديگه بده.
اين حرفها رو همه جور می تونی تعبير وتفسير کنی وقصد وغرض من رو از اين گفته ها هر چيزی می تونی در نظر بگيری،نه از این کار منعت می کنم ونه توصيه ای می کنم.شايد اين حرفها تصوير ديگه ای از من در تو بسازه اما اگه اينا رو نمی گفنم نيازی رو در خودم فرو گذاشته بودم و اين نقض همه حرفهاييه که می خوام بزنم. مخاطب اين حرفها فقط تو نيستی ،خودمم هستم.
...
ترس تو از ازدواج کردن ترس از روبرو شدن با جهان واقعيت است . جهانی که بايد در آن مسئوليت پذيرفت ،جهانی که وقتی مسئوليتی درآن پذيرفتی بايد پای همه چيزش بايستی.
ترس تو آگاهانه است و مقابل اين ترس ايستادن شجاعت مضاعفی می خواهد .کسی که به عمق فاجعه آگاه نيست ترسش سطحی است ،عميق نيست و به تبع آن شجاعتش هم سطحی وبی اعتبار است .وقتی کسی مقابل ترس آگاهانه ای می ايستد و وارد ميدانی می شود که از سختی مبارزه اش آگاه است ،قدر وقيمتش افزون می شود .
...
وقتی از پيشت جدا شدم با توجه به فيلمی که سر شب ديده بودم ،مدام قصه دنبال خانه گشتن هر دويتان در نظرم می آمد .
او يک زن تنهای بيست و پنج ساله بود با دختری نُه ساله ومادری پير وکور که بايد تيمارش می کرد .يک شغل کاملاً بی پشتوانه و متزلزل با حقوق ماهيانه سی و پنج هزار تومن .وتو دختری تحصيل کرده با شغلی رسمی ودرآمدی مکفی .
او پشت تلفن با گريه به صاحب کارش التماس می کرد که اخراجش نکند و وقتی اخراج شد بغض او کافی بود تا از هر چه زندگی است سير شوی.او همه جا پی خانه گشت و حتی حاضر بود آغل گوسفندی را بپذيرد. هر ازگاهی سرش گيج می رفت از خســــتگی.هر از گاهی بی اختـــــيار اشک از چشــــمانـــــش
می ريخت.اما همين که به مادر ودخترش می رسيد لبخند می زد وآرامشان می کرد .او هم مثل تو به دنبال اثبات خودش بود.اثبات خودش در جهان واقع ودر ارتباط با اجزايی از واقعيت ،که مادرش و دخترش بودند. حتی در این اوضاع کانديد رياست جمهوری شده بود.او خودش تصميم گرفته بود که که از دو شوهر معتادش طلاق غيابی بگيرد .در واقع او هم خودش انتخاب کرده بود تا در جهان پیرامونش فاعل باشد نه مفعول.تو هم می خواهی خودت باشی .تو هم می خواهی از هجوم جامعه به آرامش درون خانه ات و زندگی شخصی ات در امان باشی.
(من اينجا اسم جامعه را واقعيت می گذارم)
تو هم می خواهی خودت انتخاب کنی وخودت را ثابت کنی . تو هم از تحميل بيزازی . تو با شرایط ایده ال وذهن و جسم و جان آرام به دنبال خواسته هايت می گردی وبهشان می رسی و يارسيده ای (تو رو خدا نگی که تو هم خيلی بدبختی کشيدی تا به اينجا رسيدی).و حالا می گويی هيچ وقت ازدواج نمی کنم ،هيچ وقت بچه دار نمی شوم .
قصد داوری ارزشی وخوب وبد کردن ندارم.در بين راه اين سئوال از ذهنم گذشت کدام يکی زنده تريد ؟وزندگی می کنيد؟
کدام يک انسان تريد؟
کدام يکی بودنتان با نبودنتان فرق دارد؟
کدام يکی بيشتر لايق دوست داشته شدن هستيد؟
کدام يکی قيمتی تريد؟
ماندنی تريد؟
کدام يکی بيشتر «هستيد»؟و حيف بود اگر نمی بوديد.
جالب اينجاست که او با آن حضور مؤثر وحياتی اش احساس رنج و بيهودگی می کند وآرزو می کند ايکاش در آن وضعيت اسفناک نمی بود وتو با آنکه احساس آرامش و سرخوشی ورضــــايت
می کنی از حضور مؤثر می گريزی.شايد تو هم درگير رنجی هستی عميق تر از رنج آن زن واين تنهایی فرار از آن رنج است.(شايد)
...
شايد همين که يک آدم از دايره و چرخه توليد در عالم بيرون باشد غم بزرگی است.در گذشته ها سترونی برای زنان و مردان ننگ بزرگی بوده است والان هم برای خيلی هايشان که عادی ترند وعامی تر ،اينچنين است. چيزی که به نظرم امد اين بود که انگار اين رنج از سترونی ذاتی ِانسان است و يا همــــچنان پابرجاست.گاهی سترونی جسمی است ،گاهی روحی وذهنی وروانی.
روحی که زايش ندارد،
روحی که تکثير نمی شود،
روحی که نمی ماند ومنتشر نمی شود .
احتمالاًً اين رنج بزرگی است برای روح که تمايل به ماندن وانتشار دارد .
ما جماعت درس خوانده، در زندگی عوام به چشم حقارت
می نگريم.ما ازدواج و بچه دارشدن وحيات و ممات آدميان عادی وعامی را يک زندگی غير انسانی(اگر نگوييم حيوانی) می دانيم وآنها را در مرتبت پايين تری از تکامل می انگاريم.خودمان را که بنا به انتخاب واز روی آگاهی و نه غريزه در مقابل اين جریان
می ايستيم،زنده تر وانسان تر می دانيم وبرای اين روشنفکريمان ارزشی ورای کوته فکری عوام قائليم. اما با همه اينها انگار چيزی در درون ما آزارمان می دهد،انگار سبک ورها نيستيم و چيزی روی روحمان پاگذاشته است وآن شايد نيازهايی است که در درونمان بی پاسخ مانده است.
...
ما در ميان آدميان بزرگ شده ايم ورشد کرده ايم و نيازهايمان همچون ساير آدميان است ،فقط اين «شرايطمان» است که متفاوت است . شرايط ما کيفيت وچگونگی برخوردمان را با عالم ودنيای اطرافمان تعيين می کند. از طرفی شما مختاريد از برخورد کردن با عالم صرفنظر کنيد وهم می توانيد چگونگی آن را انتخاب کنيد.
مثلاً خود کشی .
کسی که خود کشی می کند از برخورد با عالم وجهان واقع صرفنظر می کند.اما وقتی کسی خودکشی می کند ما هيچ وقت نمی گوييم او اين گونه زندگی کردن را انتخاب کرد،ما
می گوييم او اينگونه مردن را انتخاب کرد .خودکشیِ او را بخشی ونوعی از زندگی نمی دانيم بلکه اساساً خروج از زندگی
می دانيم.کسی که خودش را از دايره زندگی خارج می کند نوعی از زندگی را انتخاب نکرده است،بلکه نوعی از « نبودگی » ونيستی را انتخاب کرده است. واين يعنی نقض غرض.يعنی تو کاری می کنی که با آن بودنت را اثبات کنی در عين اينکه خودت را نيست ونابود کرده ای.
(نمی دانم مثالم در رابطه با بحث بالا چقدر روشن است؟)
...
من فکر می کنم شاةيد مشکل ما درس خوانده ها و کتاب خوانها اين است که همواره در ذهنمان به يک « کمال»ی فکر کرده ايم وسودايش را در سر پخته ايم وبا هوايـش زندگی کرده ايم وهمه جا پزش را داده ايم واصلاً بوســـيله همان خودمان را متــمايز
کرده ايم اما...اما در جهان واقع عُرضه پياده کردنش را نداريم واز همين روست که دليلی برای گريز می تراشيم.
گريز هميشه آسان تر از جنگيدن بوده است وما خودآگاه ويا ناخودآگاه به آن پناه می بريم.
...
زنِ فيلمِ بنی اعتماد از مردها متنفر بود وتو هم احتمالاًمتنفری ،اما دلايل تنفر آن زن واقعی بود.آن زن به واقعيت احساسش رسيده بود.يعنی به واقعيتی برخورده بود که حاصلش تنفر شده بود،اما تو شايد به واقعيت اين احساس نرسيده باشی واز روی شنيده ها وخوانده ها ويا هر چيز ديگر( جز واقعيت) متنفر شده باشی(شايد).من نمی گويم تو حق نداری متنفر باشی،بلکه می گويم چقدر اين تنفر واقعی است و البته هر قدرش که واقعی باشد کاملاً قابل احترام وارزشمند است.
زنِ فيلم بنی اعتماد خيلی واضح وروشن نيازها وعقايدش را مطرح می کرد و اين امکان را به تو می داد که عقايدش را با جهان پيرامون او و خودت بسنجی ومقابله کنی و به تبع اعتباری که به حرفهاش می دهی ،او واحساسش را معتبر بدانی.زنِ فيلمِ بنی اعتماد بنا به هر دليلی ويا هر گذشته ای فعلاً وامروز دارد در مسيری حرکت می کند وحالا در اين وضع ،تصميماتی که می گيرد ارزش بودن و هستی وانسانيت او را تعيين می کند.
او می تواند از اين وضع به جای ديگری فرار کند ،می تواند
خود کشی کند،می تواند شوهر کند ،می تواند خودفروشی کند،هزار می تواند ونمی تواند ديگر هم می تواند بکند،اما امروز هر چه می کند،در مسئوليتی که دارد ودر خرج کردن از توان ذهنی وجسمی اش کم فروشی نمی کند وهمين نکته قدر وقيمتش رابالا برده واو را لايق ديده شدن کرده است.
به نظرم خيلی به انسان اصيل نزديک شده است.انسانی که موجوديتش،منحصر بفرد بودنش و«شخص»بودنش در رابطه با واقعيت وجودی خودش و جهان پيرامونش معنا پيدا می کندو نه منتزع از آن.کسی که به خودش و ديگران دروغ نمی گويد وچيزی را هم پنهان نمی کند وفرار هم نمی کند.
...
يکی ديگر از مشــکلات ما درس خوانده ها زيـاد حـــرف زدن است(همين کاری که من الان دارم می کنم!!)
مثلاً می نشــــينيم و اينــــقدر درباره جوانی وچند وچونش حرف
می زنيم و فکر می کنيم که ناگهان می بينيم جوانی گذشته است وجوانی نــــکرده ايم.بعد بخاطر اينـــکه آنجايمان نســــوزد
می گوييم :خب همين کارهايی هم که ما کرديم خودش نوعی جوانی بود ،نسبی است همه چيز واز اين حرفها. در حاليکه خودمان خوب می دانيم که نکرده ايم. همين که ما اين قدر اهل حرف زدنيم يک معنايش اين است که اهل عمل نيستيم.هميشه دير سر قرار می رسيم از بس در باره خود قرار چند وچون می کنيم .من فقط همين را فهميده ام که، تنها، ديکته نانوشته بی غلط است وراه نرفته بی دست انداز .و زيبايی زندگی به اين است که هر کس بايد ديکته خودش را خودش بنويسد
( نگاه کردن از روی دست بغل دستی فايده ای ندارد)
متن ديکته برای همه يکی است و آن متن خود زندگی است.
برگرديم به بحث...
چيزی که آدمی را می سازدتنها توانايی های اونيست بلکه ناتوانايی ها ونقايص و نيازهای او نيز هست.شايد بخش های پنهانی روح وروان آدمی ونيازهايش در ساخت شخصيت او تاثير بيشتری بگذارند تا توانايی هايش.آدمها درمواجهه با نياز هايشان دو راه بيشتر ندارند.يا برطرفشان کنند يا ناديده اشان بگيرند. حتی می توان آنها را برای خودت طوری تفسير کنی که نياز تلقی نشوند . چنين کاری اگرهم با موفقيت انجام شود
نمی توان از کارکرد نياز ها وتاثيرشان فرار کرد.در واقع با فرافکنی نيازها زمينه رنجی درونی وعميق تر فراهم می شود که از جايی ودر موقعيتی ديگر سر بيرون می آورد.من اين جمله را که می گويند« فلانی خودشو گول می زنه» قبول ندارم.
هيچ آدمی نمی تواند خودش را گول بزند.تنها کسی وفقط تنها کسی که از درون آدمی خبر دارد خود شخص است ولا غير (آدمها بيشتر سعی می کنند ديگران را گول بزنندتا خودشان)
...
تو هم مثل من ،مثل ما انسانی.بخش های زيادی از زندگی وتربيت وسرنوشت فردی واجتماعی تو با من و ما مشترک است .به همين دليل نياز هايمان هم مشترک است .
(نگو که تو از جنس ديگری هستی واز کُره ی ديگری آمده ای!!)
فقط شرايطمان است که فرق دارد . راه حل هايمان متفاوت و مسائلمان مشترک است .
برمی گردم به ازدواج.
ازدواج تنها محمل دوست داشتن ودوست داشته شدن نيست اما يکی از آن محمل های خوب است.يک نياز است.در نياز بودنش شکی نيست فقط شکل وشرايطش فرق می کند.
در برخی جاها آزادانه تر، نامحدودتر ،سهل ترو بی قيدتر و کاملاًشخصی است و اينجا سفت وسخت تر و دست وپا گيرتر.در آنجا ازدواج دو نفر با هم به کسی ربطی ندارد و اينجا به همه مربوط است!(از حکومت ومردم بگير تا ننه وبابای خود آدم)
منظور من از ازدواج بيشتر زوج شدن وجفت شدن است تا ازدواج به مفهوم رايج .قطعاً تو هم دوست داری کسی از عميق جانش دوستت بدارد وتو نيز کسی را از عميق جان دوست بداری.تو هم لحظات دلتنگی ای داری که دلت از غربت اين عالم می گيرد و
شانه هايی را برای تسلا می خواهی.تو هم کمک حال وکمک دست می خواهی و قطعاًکسی هم هست که به کمک تو محتاج است .تو هم همراه وهم قدم می خواهی. تو هم تن وجسمت سالم است وانرژی وآتش وجوانی در سلولهايت فرياد می کشد و تمنای عشقبازی با تنی شريف وگرم ولذت بخش را داری .قطعاً تو هم خانواده می خواهی.مثلثی که يک رأس آن باشی.
(خانواده گذشته از شکلش يک نياز است ،محوريت فرد در جمعی که رابطه ای حياتی بين اعضا برقرار است.مثل مادر وفرزند).
قبول دارم که شکل وشرايط ازدواج در اين مملکت بيش از حد مصنوعی ،تحميلی و مزخرف است.قبول دارم که نفس رابطه ی مرد وزن در اينجا برابر وعادلانه نيست ومبتنی بر نفوذ وتسلط يکی بر ديگريست .قبول دارم که فرهنگ عمومی جامعه خاله زنکی است وکلاسش پايين است.قبول دارم که ازدواج بيشتر به جای آنکه بالی برای پرواز باشد زنجيری است به پا برای فرو رفتن وغرق شدن ،اما
...اما همه ی اينها دليل نمی شود که به خاطر اين مقدمه آن مؤخره را ناديده بگيری و نياز هايت را منکر شوی .تو ديکته خودت را می نويسی آنچنانکه نوشتن را آموخته ای.هنر تو وقتی است که با آگاهی به اين وضع و با توجه به شرايط خودت واطرافت به گونه ای عمل کنی که نياز هايت را آنطور که مطابق ميلت است بر طرف کنی.خاص بودن تو در همين است .يعنی در عين اينکه خودت هستی وباشی زندگی کنی.
آرامشی که ناشی از دور انگاری اين نيازها باشد آتش زير خاکستری است که روزی شعله خواهد کشيد.آنهم به شکل رنجی عميق وحسرتی پايدار.حتی اگر کسی همه ی اين نيازها را اصطلاحاً از بازار آزاد هم برطرف کند هيچ حرج و ملامتی بر او نيست .به شرطی که ذهن و عملش توأماً بازار آزادی شده باشد .نه اينکه در پستو و خفا وحجاب بزيد ودر بازار آزاد کار کند.چرا که اين دوگانگی بيشتر از آنکه آرامبخش باشد خود مضطرب کننده است.
...
يکی از وجوه منفی ازدواج يکنواختی و روزمرگی وملال ناشی ازآن است .در زندگی روزهايی هست که همه چيز ملال آور وکسل کننده بنظر می رسد.نه عشق،نه همدلی و همراهی،نه بچه ،نه کار،نه تفريح و نه حتی سکس ونه هيچ چيز ديگر هيجانی نمی آفريند و بسياری ازاين بندگان خدا بناچاردر گوشه های ديگر زندگی اشان به دنبال اين هيجان گمشده می گردند .شايد به همين دليل است که آمار خيانت های عينی وذهنی(خصوصاً ذهنی وتخيلی!!) در جامعه ما بالاست .زندگی کردن و نه زنده بودن احتمالاً فن وفنونی دارد و نيازمند آموزش و تربيت ودقت است . می گويند اگر حواست پرت نباشد و خرده هوشی هم داشته باشی زندگی خودش راه ورسمش را به تو می آموزد. ولی من زياد به اين گفته خوش بين نيستم .کسی که از زندگی می گريزد همان کسی است که هنر آن را ندارد.

شايد دليل ديگر گريز از زندگی تصويری است که زنان در ازدواج معمولاً از خودشان نشان داده اند و اين، تصوير توأم با زبونی، باعث شده است برخی زنان برای قدرت نمايي هم که شده و جدا کردن خودشان از خيل اين زنان ، دور نيازهایشان خط بکشند . چقدر از زنهای ما بعد از ازدواج ،هر روز به ظاهرشان ور می روند ونگران از دست دادن جذابيت های ظاهری اشان هستند؟ماهی چند بار مدل مو ورنگ مو عوض می کنند؟ نگرانند که نکند در صورت يکنواخت شدن ،شوهرانشان جای ديگری به دنبال زيبايی وهيجان ولذت بگردد.اين احتياج ونياز به نگاه مردان برخی زنان ما را چنان حقير کرده است که نه تنها زنان بلکه خيلی از مردان هم از این زنان بيزارند. گدايي توجه ونگاه ومحبت دل خيلی از زنان را ازهمجنسانشان، چرکين کرده است.شايد يکی از دلايلی که خيلی از زنان روشنفکر امروزی خود را بی نياز از رابطه با مردان می دانند وحتی از آن بيزاری می جويند همين نکته باشد .يعنی بيزاریشان از رابطه، به بيزاری از مردان منجر شده است.
هر زنی دوست دارد «خاص» باشد . زنها از اين که تصور شود مثل هم هستند بيزارند.اين يعنی آنها فقط جسم هستند و اين جسم می تواند «تن» هر زن ديگری هم باشد. زنها از عام بودن گريزانند،اصلاً معشوق که نمی تواند عام باشد .عشق يکدانه است ، دُردانه است.
...
از قضا همين خصلت باعث پديد آمدن نگاهی در مردان شده است که زنان را بجز ظاهرشان نمی دانند وآنها را بجز برای خاموش کردن آتش جسمشان نمی خواهند. در اين که مردان همواره نيازمند زنان بوده اند شکی نيست .« در کودکی برای جرعه ای شير ودر بزرگسالی برای جرعه ای لذت».با جرأت می توان گفت بسياری از مردان اين سرزمين تلقی غير انسانی وحتی حيوانی از زن دارند(من به عنوان يک مرد به شما زنان حق می دهم از مردان متنفر باشيد،در اين زمينه کاملاً حق با شماست ، آقايان محترم هم لطفاً خونسردی خودتان را حفظ کنيد!!) به دلايل تاريخی،فرهنگی وطبيعی اين جريان کاری ندارم ولی باور کن همين انفعال زنان، مردان را به اين صحرای محشر کشانده است.
حتی مردان روشنفکر ما که ادعای برابری زن ومرد را دارندو می گويند زنان بايد با قدرت و استقلال در عرصه ها حضور بيابند،از زنانی که خيلی استقلال رأی دارند وبرای خودشان خط وربطی کشيده اند ودر روابطشان حد وحدودی ومرز وحقوقی قائلند، دل خوشی ندارند .خود پسندی از خصلت های ذاتی مردان ما شده است.زن ها تا وقتی استقلالشان پسنديده است که سدی در مقابل خواست ها ولذات مردان نباشد.
عشق هم که اين روز ها به حماقت تعبير می شود و می گويند خلوص وميزانش با حماقت رابطه مستقيم دارد.برای برخی هم با موجودی بانکی .آدمهای درست و حسابی ترمان نام بی قراری هايشان ،دلواپسی هايشان ،نياز ها وعقده هايشان را عشق می گذارند. عموماًابراز عشق هم خارج از اين قاعده نيست معمولاً مردها وقتی به زنان محبت می کنند که به جسم وتن آنان نياز دارند . زنها هم اين را می دانند وباورشان شده است و وقتی کسی بدون چنين تمنايي لطفی می کند در او به چشم ابله می نگرند .همچنين به مردانی که در وجود زنان بدنبال لطيه ای نهانی می گردند تا اعضايی لطيف!!
انگاراين بيت حافظ هم ديگر دوزار نمی ارزد
لطيفه ای است نهانی که عشق از آن خيزد
کــه نـام آن نه لب لعــل و خـط زنگاريـــســـت

...
من نگران ريشه دواندن اين ترس در روح وجان توأم. نکند ترس تو پارانوئيدی باشد واز واقعيت دورت کند .حضرت عباسی ومرد ومردانه به نظراتت احترام می گذارم ولی دلم نمی خواهد بعد ها حسرت از دست دادن بخشی از وجود وروحت را بخوری. همه فرصت ها هميشه پيش نمی آيند.من خودم هم خيلی از این فرصت ها را از دست داده ام وآنها را به بهای حسرت های زيادی خريده ام.همين کمال گرايي که باعث شده از خيلی چيزها پرهيز کنی بايستی ترا به سمت تجربه های تازه بکشاند.
...
همه حرف من اين بودکه ترس برادر مرگ است واگر ترسيده ای و می ترسی بدان مُرده ای بيش نيستی. نمی شود با ترس آرام زيست. تنها کسی که نمی ترسد توان آرام نشستن را دارد. قفل ها و زنجير ها شايد از هجوم جلو گيری کنند اما اولين معنايشان حضور ووجود ترس است و تا وقتی ترس هست آرامش نيست.
...........................................................................
...........................................................................
باقی بقايت

۱۳۸۱ بهمن ۳۰, چهارشنبه

« کاسه گلافه!! »
«کاسه» يک نوع نوشيدنی گرم است که وقتی آن
را می خوری« گلافه » می شوی.
رضا گير داد بيا ببرمت يک جای باحال و روشنفکری
تا یه کم فکرت روشن بشه.دست ما رو گرفت وبرد
تو يک پاساژکه پر از بوتيک بود
(با اين طرز املا فاتحه زبان فارسی را خوانديم رفت).
اسم بازارش سرخه بازار و حوالی ونک بود. يک گوشه ی
اين پاساژ کافه ترِيای کوچکی بود بنام «کافه تئاتر».
رضا گفت :صاحب اينجا يکی از هنرپيشه های سينماست
بعدش هم کلی توضيح داد که اين هنرپيشه کيه، که من
هيچی از توضيحاتش نفهميدم.ولی وقتی عکسشو
نشونم داد،فهميدم آقای صالح علا روميگه.
روی سر در کافه هه!! اسم کافه رو به فرانسه نوشته بودن
ميز وصندلی هاش همه سیاه رنگ وقديمی وروی ميز ها
پر از خط خطی ويادگار نوشته (مثل اين يادگاری هايی
که سربازها روی برجک های نگهبانی یا در توالت ها می نويسن)
گفتم:اينجا ناسلامتی جای آدمهای با کلاسه،اين جوات بازی ها چيه درآوردن ؟
رضا گفت اين جوات بازيه باکلاسه،بنوعی سنت در مدرنيُسم!!
رضا به هر زوری بود می خواست يک بحث روشنفکری
وکلاس بالا راه بندازه تا به فضا بخوره .بعدش پيشخدمت
با منو اومد و دادش دست من.چشمم که به قيمتا افتاد
آب دهنمو قورت دادم و دادمش به رضا
گفتم:من فقط از قيمت هاش سر درآوردم ،بقيه شو
لطفاً تو بگو چيه وچه مزه ای می ده ؟
ياد بابام افتادم که هر چيز جديد می زاری جلوش تا بخوره
اولين سوالش اينه که« خاصيتش چيه؟»یا «برای چی خوبه؟»
(يعنی برای کجای بدن مفیده!!)
رضا سفارش دو تا از همين کاسه گلافه ها داد.بعد از چند
دقيقه پيشخدمت دو تا ليوان آورد که روش بن اندازه سه سانت
کف وایستاده بود.
گفتم:نگاه کن ناکس نصفشو کف ریخته
رضا گفت:تو کفاشو نخو
گفتم:رضا چيز ميز حروم توش نباشه
رضا گفت :مثلاً چی؟
گفتم :گوشت خوک!!
توضيح ضروری( از نظر ما ايرانی ها در هر خوردنی خارجی ممکن است کمی گوشت خوک به کار رفته باشد)
رضا گفت :مرد حسابی اون جامده اين مايعه
گفتم :باشه ،خارجی ها وقتی بخوان به ما ضربه بزنن
راهشو پيدا می کنن، اول گوشت خوک رو خشک کردن
بعد آسیابش کردن و ريختن توی آب جوش اينو درست کردن،
نگاه کن رنگشم همرنگ خوکه !!
خلاصه هر چی رضا سعی کرد يک بحث باکلاس راه بندازه
نشد. بعدشم گفت :اصلاًبرای اين آوردمت اينجا که يکی از
پاتوق های وبلاگ نويسا رو ببينی.
واينجوری بود که فهميدم کاسه گلافه!!چيه وبه وبلاگ هم مربوطه

۱۳۸۱ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

آبروی انسان مثل دستگيره در است .
اگر حتی روی در آلونکی باشدبايد مثل
دستگيره در بانک به نظر آيد.
(از داستان «ريچارد در را باز کن » نوشته نويسنده سوئدی که در 31 سالگی خودکشی کرد)

۱۳۸۱ بهمن ۲۷, یکشنبه

- الو، سلام ، خوبی؟
- قربانت .تو چطوری؟
- بد نيستم .چه خبر؟
- آاای...ی ی ی...هيچی ،سلامتی
- خواب بودی؟
- همچی بفهمی نفهمی
- ببخش بيدارت کردم،نهار خوردی؟
- آره چطو مگه؟
- گفتم اگه نخوردی ، صبرکن بيام اونجا با هم بخوريم
- خجالت نمی کشی؟
- خجالت بکشم؟چرا؟
- عوض اينکه بگی اگه نهار نخوردی بيا با هم بريم رستوران،می گی بيام اونجا؟اين نهايت بی ادبيه و
پر روييه!! که آدم زنگ بزنه خونه کسی وبگه اگه نهار نخوردی وايسا تا منم بيام
- اگه به رستوران دعوتت کنم با ادب می شم؟
- آره ، توی دنيای جديد يکی از جاهای ملاقات و حرف زدن رستورانه.اين ها جزوآداب آدمهای امروزه،تا کی می خوای اينجوری باشی دهاتی!!
- ولی من فکر می کردم رستوران جاييه که آدمها وقتی گرسنه هستن وغذايي درست نکردن ميرن اونجا .وخونه جای راحت تر وبهتری برای ديدار وحرف زدنه.
- اون يکی از معنا هاشه،معنی ديگرش همونيه که گفتم،احترام گذاشتن به طرف مقابل
- يعنی چلو کباب مساويه با احترام؟
- نه خير ، اينکه تو زنگ بزنی وبگی برای نهار ميای اينجا ، اين بی ادبيه ، پر روييه
- من هدفم ديدنت بود وگرنه نهار می تونه هر چيز ساده و بی زحمتی باشه
- به هر حال من ديگه هيچ وقت تورو برای شام ونهار خونه ام دعوت نمی کنم
- منم هيچ وقت برای اينکه باادب جلوه کنم به رستوران دعوتت نمی کنم
- همينه ديگه ،مناسبات اجتماعی آدمای امروز رو نمی فهمی
- يعنی من تا حالا تو غار زندگی می کردم وخودم نمی دونستم؟
- نه از خسیسی اته ، می ترسی ضرر به جیبت بخوره
- من خسيس نيستم ،ولی فقط وقتی به رستوران يا کافی شاپ می رم که گشنه ام باشه يا تشنه،رفتن به اين جاها رو نه ادب می دونم نه کلاس
- نفس عمل مهمه ،وقتی تو منو به رستوران دعوت می کنی ،معنی اش اينه که به من اهميت می دی،به فکر من هستی،بودنِ با من برات ارزش داره ، وحاضر شدی بخشی از پولت و وقتتو هزينه کنی
- اين تنها راه اهميت دادن وارزش گذاشتنه؟
- نه . ولی يکی از راههای رايجشه
- اگه کسی نخواد از راههای رايج استفاده کنه،آدم بی ادبيه؟
- آره ، ادب يعنی رعايت راههای رايج .مؤدب بودن يک معيار اجتماعيه وقواعد وراهها شو جامعه تعيين می کنه،هر کس که نخواد به اين قواعد تن بده آدم قابل اعتمادی نيست
- ولی من فکر می کنم بی ادب کسيه که قصد اهانت داره واز روی آگاهی و عمد کسی رو تحقير وتوهين میکنه .در حاليکه منظور من از اين پیشنهاد بيشتر ديدن خودت بود تا نهار
- فرقی نمی کنه ،با اين پيشنهادت من فکر می کنم توی ذهن تو من مساوی با يک بشقاب غذا هستم و خونه ی من مساوی با قهوه خونه
- تو واقعاً نمی دونی من همچين ذهنيتی ندارم؟
- بايد خلافشو ثابت کنی.تو تا بحال هيچ کاری نکردی که من بفهمم آدم با ادبی هستی
- من فکر می کردم اونقدر صميمی هستيم که بشه همچين حرفی زد
- نه متاسفانه ،اشتباه تو اينه که فکر می کنی خيلی صميمی هستیم
- یعنی من در يک اشتباه چندين وچند ساله بسر می برم؟
- تقریباً بله
- فکر می کنی باين وضع حرف ديگه ای برای گفتن باقی می مونه؟
- تاحدودی آره .مثل همون حرفهای هميشگی مثلاً کجايي؟چه خبر؟نيستی،هستی خواهش می کنم ، جيگر شما و از این چيزا
- ......خيلی خب .....به هر حال ببخشيد بيدارتون کردم
- خواهش می کنم ، جيگر شما
بدينوسيله در گذشت نا گهانی مرحومه مغفوره « ناتاشا »
را خدمت کليه هموطنان عزيز تسلیت عرض می نماييم.
شرکت شما سروران در مجالس ختم وی باعث شادی روح
آن مرحوم و تسلای خاطر مادر داغديده اش خواهد شد.

قربان قدمتان
مهدی فخيم زاده

۱۳۸۱ بهمن ۲۶, شنبه

شيراز...دو روز معطلی و نيافتن بليط...
روزها از خانه بيرون می زنم ودر کوچه ها و خيابان ها می چرخم
اين سومين باری است که به شيراز می آيم...
اينبار بيشتر از هر بار شيراز را دوست دارم...
شايد بخاطر نخل های قشنگی که در بلوار هاست...
از شش نفری که توی اتاق خوابيده اند چهار نفرشون دارن
خر وپف می کنن .سه نفر با صدای عادی ویک نفر با صدای
خیلی بلند توأم با ناله های عجيب وغريب.
ساعت دو ونيم نصف شبه ومن روی تنها تخت اتاق در
طبقه دوم ساختمان آتش نشانی سی سخت
(از شهرستانهای کهگيلويه وبويراحمد) نشسته ام.
مجله فيلم ويژه جشنواره فجر دستمه ونقد ايرج کريمی رو بر
فيلمهای مهرجويی می خونم.مضمونش تأکيد بر عنصر خانه
در فيلمهای مهرجوييه.می گه در آثار او خانه بيشتر به شکل
مأمن وپناهگاه ظهور پيدا می کنه تا مسکن.نوشته خوبی بود .
به نظر من هم خانه،کارکرد روانی اش از کارکرد عينی و کاربردی اش
بيشتر ومهم تره.خصوصاً خانه پدری.
سر شب زنگ زدم خونه.مامان پشت تلفن گفت دلم برات تنگ شده،
زودتر برگرد.
گفتم:شما که اينقدر زود دلتون تنگ می شه چطور می گین
برو زن بگير.وقتی که زن بگيرم بايد از پيشتون برم،اونوقت چکار می کنين؟
شايد زنم نذاره زياد پيشتون بيام يا اصلاً زندگی وگرفتاری دل ودماغ برام نذاره.
گفت:تو زن بگير دوماه به دو ماه نيا،من راضيم .از اين آوارگی
توی اين شهر واون شهر که بهتره...
..
شايد يک روز اين پرسه زدنهای من هم تموم بشه
ومثل همين عشايری که يکجا نشين شدن من هم
يک جا اطراق کنم.نمی دونم اون روز چه جور آدمی شده ام.
اسمشو سکون وجمود می ذارم يا آرام وقرار؟...
...فعلاً فقط بايد فکر کنم که در ميان اين حجم از خر وپف
چه طوری بخوابم...ناکس ها سمفونی راه انداختن!!

۱۳۸۱ بهمن ۲۵, جمعه

...
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشـق آمدنی بود نه آمو خـــتنی
...
سنايی
تقديم به سيزيف و کوهش و سنگش!!

کيفر
...
سنگين ترين کیفری که خدايان توانستند برای سيزيف عاصی در نظر بگيرند،بيهودگی بود.تکرار ابدی کاری اجباری در شرايطی که امکان هر نوع پيشرفتی از او سلب شده بود.سيزيف بايد مدام ،تخته سنگش را از يک سربالايی تيز بالا می برد و همين که به بالای سربالايی می رسيد سنگ قل می خورد وبه ته دره می افتاد.دوباره پايين می آمد وآن را هن وهن کنان بالا می برد.
اما خدایان يک چيز را يادشان رفته بود وآن نکته اين بود که، سنگ به مرور زمان ساييده می شود.تيزی های سنگ که در صد سال اول دست های سيزيف را خونين ومالين می کرد ، به مرور صاف وصوف شد. گوشه کناره هایش هم در پانصد سال بعدی صاف شد. طوری که هُل دادن پر زحمت آن تبدیل شده بود به قِل دادن ساده.در هزاره بعدی تخت سنگ کوچک وکوچکتر شد وراه سقوط آن نيز به مراتب هموارتر.اين اواخر آن سنگ بیشتر به سنگ ريزه می ماند تا تخته سنگ.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سيزيف رسيده:سنگريزه را به همراه کارت اعتباری ،قرص های مسکن،وداروهای آرام بخش اش توی جيبش می گذارد وهر روز صبح با آسانسور به روی قله کيفر گاهش در طبقه بيست وهشتم ساختمان محل کارش می رود و شبها دوباره پايين می آيد.
...
نوشته: اشتفان لاکنر نويسنده آلمانی زبان
(به نقل از روز نامه ايران)

۱۳۸۱ بهمن ۱, سه‌شنبه

سفرنامه افغانستان 3
روز اول کار در هرات، برای گرفتن امکانات حمایتی و پشتیبانی امنیتی ،
به کنسولگری ایران در هرات رفتیم .تنها چیزی که در آنجا
دستگیرمان شد لبخند های اداری وتعارفهای رسمی بود .
ابتدا به شیوه دوستانه تخلیه اطلاعاتی شدیم که چرا آمده ایم ؟
با کی کارداریم؟کجاها می خواهیم بریم؟از کجا اومدیم؟ننه بابامون کی ان؟
و از این قبیل..بعدش هم ما رو به امان خدا ول کردن تو شهر.
فقط گفتن مواظب خودتون با شین،از هرات هم اونورتر برین خونتون
گردن خودتونه.
کنسولگری ایران در هرات در خیابان یا جاده ولایت(استانداری)است
که جزو خیابانهای تر و تمیز شهر است.وروبروی ساختمان ولایت
استادیوم ورزشی است که در روزگار طالبان محل اعدامهای هفتگی بوده است.
جمعه های هر هفته مردم به بهانه های مختلف وحتی به زور
در این استادیوم جمع می شدند تا شاهد اعدام به شیوه های مختلف
(ازدارزدن تا تیرباران تا گردن زدن با شمشیر )باشند.
چنارهای انبوه وزیبایی این استادیوم را احاطه کرده اند .دور تا دور.
مردم افغانستان چنان از ظلم طالبان در رنج بوده اند که اکنون پس از
یک سال هنوز رفتن آنها را باور ندارند وترسی پنهان در جانشان
خانه کرده است.
نزدیک ظهر بود که به ما خبر دادند در «پوهنتون هرات» (دانشگاه)هرات
آزمون کنکور برگزار می شود.قرار شد ما مقابل «ولایت» بایستیم
تا معاون مدیر آموزش وپرورش که آنها به او « آمریت تعلیم وتربیه»
می گویند دنبال ما بیاید وما را با خودش ببرد.بعد از ده دقیقه
یک تویوتای دو کابین امد که سرنشینانش مردی میانسال وزنی
در زیر برقع بودند .سلامی کردیم ودر قسمت عقب اتو مبیل نشستیم.
خانمی که در ماشین بود با فارسی شیرینی توأم با خوشرویی
جوابمان را داد. به دانشگاه که رسیدیم همه جا پر بود از نیروهای مسلح .
مردانی که انگار تفنگ بخشی از وجودشان شده است ومثل یک عضو ،
پاره ای از تنشان است.
(نمی دانم چرا در مقابل اسلحه همیشه احساس ناامنی می کنم،
شاید باید در وضعیت خطرناکی گیر کنم تا ازش خوشم بیاید،
مثل حکایت سعدی بایستی در دریا بیندازنم تا قدر کشتی را بدانم!!)
وقتی ماشین وارد دانشگاه شد خانمی که در جلو نشسته بود
برقع را از سر برداشت.بانویی تقریباً پنجاه ساله با صورتی شاداب .
او معاون مدیر اموزش وپرورش در امور بانوان ویا به گفته خودشان «اُناث» بود
تا آن لحظه ما زنی را بدون برقع در شهر ندیده بودیم .
کلاًزنان بدون برقع در شهر بسیار کم بودند
(من فکر میکنم همان ناامنی روانی ناشی از دوران طالبان دلیلش بود).
دختر هاو پسرهای جوانی در گوشه وکنار پراکنده بودند.
به نظرم سوژه جالبی آمد.
با دوربین به سراغشان رفتیم.وقتی خودمان را معرفی کردیم
با روی باز ما را پذیرفتند وصحبت مان خیلی زود گل انداخت!!
امید زیادی در دلشان بود وخیلی خوشحال بودند که طالبان رفته اند.
می گفتند ما به خواب هم نمی دیدیم آنها بروند. اما چند تایی
از آنها نسبت به اوضاع نابسامانی که داشتند آگاه تر بودند
و حسرت وغم در چشمانشان عمیق تر بود.آنها می دانستند
در دنیایی که فاصله فقیر وغنی، علم وجهل ، خشونت وصلح ،
هر لحظه به شکل تصاعدی در حال افزایش است با این بضاعت اندک
وزمینه نا مساعد امیدی به بهبود نیست
...
(ادامه دارد )

۱۳۸۱ دی ۳۰, دوشنبه

تقریباً ده سانت برف اومده
وبلاگ کاریه دیم بازه وموسیقی آرام وخلسه آوری که روی وبلاگش گذاشته
رخوت دلپذیری به تنم ریخته.
روی تراس دو تا آبجی کوچیکا دارن برف بازی می کنن .
یکیشون داره آدم برفی درست می کنه اون یکی داره
با گوله های برفی میزنه بهش .عنقریبه که جنگ برفی!! در بگیره.
از پشت شیشه نگاهشون می کنم .یگ گوله برفی هم به طرف من
پرت می کنن که می خوره به شیشه. بهشون لبخند می زنم.
...
امروز صبح زود از خواب پاشدم.دور وبرم پراز پوست تخمه و
پوست پرتقال های دیشب بود.
احمد اومده بود عکس های پشت صحنه رو ببینه وبرای خودش چاپ کنه.
از بیکاری و تنهایی اش دلم به درد میاد.
دیوان حافظی رو که هدیه نامزدی امیر و الهه بود برداشتم وباز کردم .
دیوان قدیمی خودم رو بیشتر دوست دارم
« مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم ....»
با خودم گفتم کدوم عهد؟کدوم جانان؟کدوم من؟
یاد بیت آخر شعری افتادم که چند شب پبش گفته بودم.
« هواسرد شده، شیشه را مه گرفته است
دستی بروی آن بیاد تو پروانه می کشد»
....
نگاه سراسر بهت من هم چنان بر روی آدمها می لغزد و
زمانه همچنان بر من می لغزد ومن در روزها وشب ها بر
زمین می لغزم واین لغزش هم چنان ادامه دارد
واز نگاهم بیرون می ریزد.

۱۳۸۱ دی ۲۶, پنجشنبه

سفرنامه افغانستان2
ورودی هرات و پلیس راه آن یک کیوسک کوچک است
با دو سرباز مسلح و دو تکه چوب در دو طرف جاده که
در زمین فرو رفته است و طنابی بین ان دو .
با ورود هر ماشین یکی از سرباز ها داخل ماشین را نگاه می کند
ودر صورتی که به چیزی مشکوک نشود طناب را از سر میخ بر میدارد
وشما می توانید عبور کنید.
ترمینال یا گاراژ ورودی واقعاً در وصف نمی آید وفقط باید دیده شود.
در خیابان اولیه شهر نمای چهار برج آجری عظیم که منسوب به
شاهرخ میرزا شوهر گوهرشاد و بچه هایش است به چشم می آید.
یکی از آنها به طرز عجیبی کج است .می گویند شاهرخ قصد داشته
جنازه امام رضا را از مشهد بر دارد و به هرات بیاورد .
در همان شبی که چنین تصمیمی می گیرد آن برج کج می شود
ومعمار مخصوص شاهرخ وبزرگان این مسئله را نشانی از
عالم غیب می دانند که به این کار راضی نیستند و او را منصرف می کنند.
دم غروب ،وبازگشت باعجله مردم به خانه هایشان .
در طول روز شهر برق ندارد و به سقف اکثر مغازه ها لامپی آویزان نیست.
با تاریک شدن هوا کرکره مغازه ها پایین می آید.
دود گازوئیل وگرد وغبار ابری را بر سر شهر می کشد و
زندگی در میان این ابر همچنان ادامه پیدا میکند .
«هوتل موفق» بهترین هتل هرات با شبی بیست دلار
یک اتاق به ما می دهد وما غروب کامل خورشید را
در پشت مسجد جامع هرات می بینیم که شبیه بناهای
کارتون سند باد است.
شهر هرات که در حال حاضر آرام ترین وآبادترین شهر افغانستان است ،
کم کم به خواب می رود ومن سراغ بخاری گازوئیلی اتاق می روم و
شیر آن را باز می کنم تا اتاق زودتر گرم شود .
بوی گازوئیل و بخاری نفتی مرا با خود به کودکی ها می برد،
شبهاییکه من وبرادرم باید به نوبت نفتش می کردیم.
روزنامه ای را که نامش «اتفاق اسلام» است وسر راه از یک
مغازه گرفتیم ورقی می زنم،نوشته :
« دیروز در کابل سه خبرنگار خارجی در عملیات انتحاری
نیروهای القاعده کشته شده اند»
کمی ترس برم میدارد و خودم را با باز کردن درب یک قوطی کنسرو
مشغول می کنم وبه رضا می گویم برود از یک جا آبجوش گیر بیاورد .
...
(ادامه دارد)

۱۳۸۱ دی ۲۵, چهارشنبه

قسمت آخر سریال خاک سرخ بود
به اندازه نصف سطل ماست !! اشک ریختم
در مجموع سه چهار قسمتشو بیشتر ندیده بودم
خوب تمامش کرد...آقای حاتمی کیا خسته نباشی
سفر نامه افغانستان 1
_ بریم افغانستان ؟
_ برای چی؟
_ بریم ببینیم چه جوریه،تصویر هم می گیریم
حذر دادن اطرافیان از رفتن بخاطر نبود امنیت ، اما بلاخره..
_ ... بریم
.... .....
شب اقامت در تایباد ،آماده برای حرکت به طرف افغانستان در صبح زود فردا.
صبح،گمرک دوقارون،
یکساعت علافی بخاطر دیر آمدن کارمند بانک مستقر در گمرک .
انجام تشریفات گمرکی ورفتن به دستشویی های تمیز آنجا
بخاطر سفارشی که قبلاً شده بود وحاکی از نبود
امکانات اینچنینی در بین راه بود.
نقطه صفر مرزی وناگهان ...
عبور از تونل زمان ...
بازگشت به مقطعی از تاریخ کشور خودمان انگار در گذشته...
رنگ وروی فضا ،آدمها ،قیافه ها، وسایل وامکانات ..
همه چی انگار صد وپنجاه سال قبل..
فقط در بین این فضا ودر غباری که به واسطه خاکی بودن راههابلند شده بود
ماشین های مدل بالای خارجی که دست دوم بودند و
از طریق کمک های جهانی وهمچنین نبود ضوابط روشن در زمینه واردات خودرو
وارد میشدند، حرکت می کردند وتصویر غریبی را درست کرده بودند.
کنتراست شدید بین تمدن و هیچی مطلق!!
کرایه کردن یک تویوتای استیشن که خودشان «سراچه» می گویند.
در این سراچه ها چهار نفر عقب می نشانند
وسه نفر وحتی گاهی چهار نفر جلو(یک نفر بغل دست راننده)
ما کرایه چهار نفر را می دهیم وسه نفری عقب می نشینیم.
صدو سی کیلومتر جاده خاکی پر از چاله وگودال تا هرات.
تکانهای شدید وگرد وخاک زیاد که نفس کشیدن را سخت میکرد
خودشان عموماً شال سرشان را جلوی دهانشان می بستندو
خاک کمتری می خوردند.با آن تکانهای وحشتناک ماشین
هر چند دقیقه یکبار ماشین خراب می شد ومی ایستادیم برای تعمیر .
اکثر اوقات یا شیلنگ گازوئیل در رفته بود
یا اتصالات لق می شدند ورابطه ها قطع.
از خود مرز دوقارون تا هرات حتی یک وحتی یک درخت مشاهده نشد
حتی به اندازه یک قالی سه در چهار زمین کشاورزی شده نبود
بیابان و بیابان و هیچی مطلق.
در حاشیه یکی دو تا از روستاهای بین راه توقف برای خرید گازوئیل
وهجوم گدایان کوچک وبزرگ ومردانی که اکثراً یک پا داشتندو
عصایی زیر بغلشان بود وهمگی در پاسخ این سئوال که
«پات چی شده ؟»
یک کلمه می گفتند:« ماین»
یعنی مین!!
بیست وسه سال جنگ
بیست وسه سال حتی یک کلنگ در این کشور به قصد ابادانی نخورده است
در سراسر افغانستان حتی یک جاده اسفالته بین شهری وجود ندارد
جاده دوقارون به هرات به شکلی که وصفش رفت
بهترین جاده کل افغانستان است
... بعد از چهار ساعت طی کردن مسیری سخت
با آن شیوه ای که انها رانندگی می کردند ،ورود به هرات
بقول رضا اگر هر کدام از این رانندگان مسیر جاده های افغانستان
در مسابقات رالی بیابانی شرکت کنند
قطعاً وبدون شک قهرمان جهان خواهند شد!!
...
(ادامه دارد)

۱۳۸۱ دی ۲۳, دوشنبه

بزودی سفرنامه افغانستان منتشر خواهد شد

۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه

آقا به کوری چشم استکبار شرق وغرب ما از افغانشتان زنده برگشتیم