۱۳۸۲ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

مسيررفت
با هزار بدبختی ،بعد از گم شدن کارت شنا سايی ودو ساعت علافی يک بليط قطار درجه دو گير آوردم .وقتی تو ايستگاه،داخل صف ليست انتظار، منتظر بليط بودم ،چهار دختر جوان خوش بر ورو، خوش تيپ و خوش پوش ،با آرايش هفت تخته وحجاب آنچنانی (کدام چنانی؟!!!)جلب توجه می کردند .موقع حرکت قطار شد ومن هم مثل بقيه به سراغ کوپه و صندلی ام رفتم.کسی توی کوپه نبود.چند دقيقه بعد يک پيرزن چادری ،که رويش را تنگ وتاريک گرفته بود وارد کوپه شد وبدون هيچ حرفی در دورترين صندلی ممکن نشست .سلامش کردم ولی جواب نداد.باخودم گفتم يا گوشش سنگينه يا نمی خواد با يک مرد نامحرم همکلام بشه.تسبيح کوچکی هم دستش بود ومدام چيزی زير لب زمزمه می کرد. گفتم شانس ما رو ببين ،با اين وضعی که اين در پيش گرفته جرأت نمی کنیم سرمون رو بلند کنيم .توی همين فکرا بودم و چيزی به حرکت قطار نمونده بود که ناگهان درب کوپه باز شد و همون چهار دختر مثل چهار فرشته آسمانی!! با شوخی وسلام وخنده وسر وصدا وارد کوپه شدند .قدری از روحيه از دست رفته مو باز يابيدم!! وخودمو جمع وجور کردم .از همون اول بنا رو بر پر حرفی ومسخره بازی گذاشتند و از اوضاع لحظه ی خداحافظی با دوستاشون که تا دم راه آهن به بدرقه شون اومده بودند،حرف می زدند .يک نفرشون متاهل بود و اصلا حرف نمی زد.بقيه هم مدام دوست پسر های همديگرو مسخره می کردن وايراد می گرفتن.قطار راه افتاد وصحبت هاشون حسابی گل انداخت .من هم مجله ای سینمايي دستم بود و می خوندم.کم کم صحبتشون به مهمونی ای کشيد که ظاهراً ديشب همگی در اون شرکت کرده بودند.اول از سر ووضع مهمونها شروع کردند وبعد به شوخی ها و اتفاق های خنده دار رسیدند وکلی غش وريسه رفتن و بعد از اون به حرفهای غير قابل پخش !!! رسیدند.کم کم پيرزنه داشت يه جوری می شد.گاهی سر تکون می داد و يا نگاهی بهشون می انداخت.حالاديگه دخترا يا از روی عمد والکی ويا واقعاً وبه ضرورت بحث ،از بی پروايی هاشون در خلوت با دوست پسراشون تعريف می کردند.منم بيشتر حواسم به حاج خانمه بود وحرکات و نگاه هاشو زير نظر داشتم.تا اينکه بحثشون به مسائل سینمايي و فيلمسازی رسيد.حواسمو بيشتر جمع کردم تا ببينم آدم حسابی اند يا نه؟ و با کی کار می کنن.همين که چند تا اسم از اين و اون بردن، فهميدم با چه کسايي کار می کنن.داشتم از تعجب شاخ در می آوردم .آدمها يي که اسم می بردند همه از آدمای ارزشی بودند ولی خب اينها نه ظاهرشون ونه رفتارشون به ارزشها!می خورد.دلو به دریا زدم ووارد صحبت شدم.بعد از ردوبدل کردن چند جمله دستم اومد که از اين آدمهای آويزونِ اين وادی هستن وچيزی بارشون نيست وبيشتر «اِفه چُسی» هستن تا اين کاره . خلاصه يکيشون که از بقيه خوشگل تر وپرحرفتر و اِفه ای تر بود از روابط خصوصی اش با مردی حرف می زد که زن وچهار تا بچه داره و با افتخار می گفت، مَرده به خاطر او، يه سيلی به زنش زده .کم کم داشت قيافه ی حاج خانمه ديدنی می شد.دخترا بعضی وقتا از کلماتی استفاده می کردن که بکار بردنش برای پسرا خیلی عادیه ولی برای دخترا نه وحتی برعکس.حاج خانمه وعکس العملاش شده بود مظهر عرف وسنت ودخترا ورفتارشون شده بودن مظهر نسل جدید یا همون نسل سوم یا همون نسلی که دیگه حاضر نیست به واسطه هیچ بهانه ای ،بخشی از وجود وعواطف وسلایق وعقایدش رو مخفی کنه .شاید نا خودآگاه دخترا داشتن تلافی اونهمه حرف نزدن،شیطنت نکردن،عقده خالی نکردن ،محجوب بودن،همیشه خانمانه رفتار کردن واز این قبیل رو در می آوردن.شاید هم واقعاً خودشون بودن وادای چیزی رو در نمی آوردن واین نگاه یکسونگر ما مردهاست که می خواهیم زنها رو همیشه همونطور آرام ومودب وسر بزیرو با حجب و حیا ببینیم.خلاصه تا آخر شب، که موقع خواب شد و رئیس قطارما رو به دلیل خروس بودن!! ازکوپه بیرون کرد ومثل یهودی سرگردان در واگن ها به دنبال جا می گشتیم،اتفاقات زیادی افتاد که گفتنش باشه برای یه وقت دیگه.

هیچ نظری موجود نیست: