۱۳۸۱ بهمن ۱, سه‌شنبه

سفرنامه افغانستان 3
روز اول کار در هرات، برای گرفتن امکانات حمایتی و پشتیبانی امنیتی ،
به کنسولگری ایران در هرات رفتیم .تنها چیزی که در آنجا
دستگیرمان شد لبخند های اداری وتعارفهای رسمی بود .
ابتدا به شیوه دوستانه تخلیه اطلاعاتی شدیم که چرا آمده ایم ؟
با کی کارداریم؟کجاها می خواهیم بریم؟از کجا اومدیم؟ننه بابامون کی ان؟
و از این قبیل..بعدش هم ما رو به امان خدا ول کردن تو شهر.
فقط گفتن مواظب خودتون با شین،از هرات هم اونورتر برین خونتون
گردن خودتونه.
کنسولگری ایران در هرات در خیابان یا جاده ولایت(استانداری)است
که جزو خیابانهای تر و تمیز شهر است.وروبروی ساختمان ولایت
استادیوم ورزشی است که در روزگار طالبان محل اعدامهای هفتگی بوده است.
جمعه های هر هفته مردم به بهانه های مختلف وحتی به زور
در این استادیوم جمع می شدند تا شاهد اعدام به شیوه های مختلف
(ازدارزدن تا تیرباران تا گردن زدن با شمشیر )باشند.
چنارهای انبوه وزیبایی این استادیوم را احاطه کرده اند .دور تا دور.
مردم افغانستان چنان از ظلم طالبان در رنج بوده اند که اکنون پس از
یک سال هنوز رفتن آنها را باور ندارند وترسی پنهان در جانشان
خانه کرده است.
نزدیک ظهر بود که به ما خبر دادند در «پوهنتون هرات» (دانشگاه)هرات
آزمون کنکور برگزار می شود.قرار شد ما مقابل «ولایت» بایستیم
تا معاون مدیر آموزش وپرورش که آنها به او « آمریت تعلیم وتربیه»
می گویند دنبال ما بیاید وما را با خودش ببرد.بعد از ده دقیقه
یک تویوتای دو کابین امد که سرنشینانش مردی میانسال وزنی
در زیر برقع بودند .سلامی کردیم ودر قسمت عقب اتو مبیل نشستیم.
خانمی که در ماشین بود با فارسی شیرینی توأم با خوشرویی
جوابمان را داد. به دانشگاه که رسیدیم همه جا پر بود از نیروهای مسلح .
مردانی که انگار تفنگ بخشی از وجودشان شده است ومثل یک عضو ،
پاره ای از تنشان است.
(نمی دانم چرا در مقابل اسلحه همیشه احساس ناامنی می کنم،
شاید باید در وضعیت خطرناکی گیر کنم تا ازش خوشم بیاید،
مثل حکایت سعدی بایستی در دریا بیندازنم تا قدر کشتی را بدانم!!)
وقتی ماشین وارد دانشگاه شد خانمی که در جلو نشسته بود
برقع را از سر برداشت.بانویی تقریباً پنجاه ساله با صورتی شاداب .
او معاون مدیر اموزش وپرورش در امور بانوان ویا به گفته خودشان «اُناث» بود
تا آن لحظه ما زنی را بدون برقع در شهر ندیده بودیم .
کلاًزنان بدون برقع در شهر بسیار کم بودند
(من فکر میکنم همان ناامنی روانی ناشی از دوران طالبان دلیلش بود).
دختر هاو پسرهای جوانی در گوشه وکنار پراکنده بودند.
به نظرم سوژه جالبی آمد.
با دوربین به سراغشان رفتیم.وقتی خودمان را معرفی کردیم
با روی باز ما را پذیرفتند وصحبت مان خیلی زود گل انداخت!!
امید زیادی در دلشان بود وخیلی خوشحال بودند که طالبان رفته اند.
می گفتند ما به خواب هم نمی دیدیم آنها بروند. اما چند تایی
از آنها نسبت به اوضاع نابسامانی که داشتند آگاه تر بودند
و حسرت وغم در چشمانشان عمیق تر بود.آنها می دانستند
در دنیایی که فاصله فقیر وغنی، علم وجهل ، خشونت وصلح ،
هر لحظه به شکل تصاعدی در حال افزایش است با این بضاعت اندک
وزمینه نا مساعد امیدی به بهبود نیست
...
(ادامه دارد )

هیچ نظری موجود نیست: