۱۳۸۱ آبان ۹, پنجشنبه

بعد از دو هفته امدم به ولايت خودمان
اما زدم دمار كامبيوتر و در اوردم
اين هم از هنرهاي اينجانب!!

۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه

ننه ي طيب 2امروز بابا شيفت بود ، شب كه از سر كار برگشت
مامان بهش گفت ننه ي طيب از زيارت برگشته،
من وبابا با هم رفتيم ديدنش.يه روسري ويه چادر نو
پوشيده بود.دوتا از نوه هاش و يكي ازدامادش اونجا بودن.
بعد از احوال پرسي هاي رايج من رفتم كنارش نشستم
وگفتم: «خب مادر طيب تعريف كن چه خبر»
اول از همه از كربلا شروع كرد. از اينكه اونجا آدم مدام
تشنه مي شه،از اينكه آرزو داشته با آب فرات غسل كنه
ولي امكانش نبوده ،بعد از گمشدنش گفت كه
شب ولادت حضرت ابوالفضل تو حرم دامادشو گم مي كنه
و تنها مي شه.مي گفت رو كردم به گنبد با گريه گفتم:
«قربون اون دستهاي بريدت برم منِ پيرزن بي سواد
وبي پناه رو نجات بده».بعد از كثيفي سنگفرش حرم ائمه گفت
واز اولين تجربه ي پروازش با هواپيما.
مي گفت:« وقتي هواپيمامي خواست بلند بشه دلم داشت كنده مي شد»
يه طوري صحبت مي كرد كه به نظرم آمد اين حرفها رو
از صبح تا الان صد دفعه زده.قسمت جالب صحبت هاش
وقتي بود كه از بي حجابي زنها توي سوريه تعريف مي كرد.
مي گفت :« زنكه پير سزشو لخت كرده بود وموهاي واموندشم
رو مثل گ... زرد كرده بود، لِنگهاي بي صاحابشم لخت ، جلوي
حرم حضرت زينب راه مي رفت. چشمامو بستم به دامادم هم
گفتم نگاه نكن .نمي دونم براي چي حضرت زينب
اينارو سگ نمي كنه، نه كرستي نه مرستي اصلاً هيچي،مثل يك حيوون»
دامادشم هم مرتب نچ نچ مي كرد.شيريني وشير كاكائو
ويك خيار ويك پرتقال هم توي پيش دستي گذاشته بودند
وبا يك دستمال آوردند.من فقط پرتقالشو خوردم وگفتم:«قبول باشه»
.ننه ي طيب
پيرزني در همسايگي ما هست بنام فاطمه دختر محمد شاطر
تقريباً هفتادسال داره،وپدرش هم هنوز زنده است.
دوازده روز پيش به قصدزيارت قبر امام حسين وحضرت زينب
به كربلا وسوريه رفته بودوحالا داشت بر مي گشت .
صداي چاووش خواني و مداحي روضه خوان از خواب بيدارم كرد.
از پنجره نگاهي انداختم ،همسايه ها همگي آمده بودند بيرون
براي گفتن زيارت قبول.ننه ي طيب پسر نداره واز مال خدا
فقط چهار دختر دارد كه همگي عروس شده اند.
يكي از بزرگترين غصه هاي اين زن در تمام طول زندگيش
اين بود كه پسر نداره .خيلي وقت ها براي من درد دل مي كنه
واز ارزوهايش مي گه .حافظه خيلي خوبي داره بطوريكه من
سال اول دانشكده موضوع تحقيق پايان ترمم رو
«عروسي در مشهد قديم» برداشته بودم ويكي از
منابع تحقيق ام همين ننه ي طيب بود.
در حين همان تحقيق بود كه شرح ازدواجشو برام تعريف كرد.
اسم شوهرش علي بود كه ما بهش مي گفتيم « عمو علي» .
اين عمو علي يك الاغ داشت كه با اون مي رفت به
بالاي شهر واز خانه اعيان وسايل دست دومشان را مي خريد
وبعد در جمعه بازار مي فروخت.طويله الاغش داخل
حياطشان بود كه صداي عرعر و درتابستان ها، بوي بد
مزاحم همسايه ها بود .چند بار بعضي از همسايه ها به
شهرداري شكايت كردندكه مگه داخل شهر جاي الاغه
.در اين ميان تنها مدافع او باباي من بود كه مي گفت :
اين الاغ تنها وسيله روزي درآوردن اين بنده خداست ،
اگه نباشه كار ديگري از اين پير مرد بر نمي آد .
الاغش هم خصوصيات جالبي داشت .اگر از هر نقطه شهر
ولش مي كردن يكراست ميامد جلوي خانه عمو علي پارك ميكرد.
وقتي كه من دبيرستان مي رفتم يك روز بهش گفتم :
«عمو علي خونه پولدار مولدارا كه ميري كتاب متاب هم
دارن كه بفروشن يا نه»
گفت:«آره عمو ،هميشه ميگن بيا اينارو ببر .
منم چون مي بينم كتاب مشتري نداره نميارمشون»
من بهش گفتم:« از اين به بعد اگه خونه اي رفتي كه
كتاب هم داشتن براي من بيار ،پولش رو هم بهت ميدم»
از اون روز به بعد هرچند روز يك بار عمو علي با يك
كيسه گوني كتاب ميومد در خونه ما .
ننه ي طيب مي گفت من نه ساله بودم كه زنِ عمو علي شدم .
مي گفت يك روز كه من تنبونم رو دراورده بودم كه برم دستشويي
عمو علي منو مي بينه وعاشقم ميشه!
من تعجب كردم كه يعني چي.گفت :
قديما شلوار ها كِش نداشت وبجاي اون بند داشت .وقتي
كسي مي خواست بره دستشويي بند تنبونو باز مي كردن
وتنوبون رو در مي آوردن وبعدش ميرفتن.
عمو علي يك سال ونيم پيش فوت كرد وننه ي طيب
هنوز كه هنوزه روسري سياهشو از سرش درنياورده.
مامانم يه دسته گل گرفت ورفت به پيشوازش .مي گفت :
يه بند گريه مي كنه وجاي عمو علي رو خالي مي كنه.
يه روز ننه ي طيب به من گفت:« هميشه دوست داشتم
تو پسرم بودي مي ذاشتمت بري درس آخوندي بخوني
تا شيخ بشي. هنوز هم بعضي وقت ها به من ميگه: آقاي شيخ.
بعد از ظهر مي خوام برم پيشش بهش بگم :«ننه ي طيب زيارتت قبول»

۱۳۸۱ مهر ۲۴, چهارشنبه

پاييز داره از راه ميرسه،هوا يه كمي سرد شده
ياد يكي از شعرهاي قديمي ام افتادم كه
خيلي با قسمت اولش حال مي كردم
« هوا براي سرد شدن پي بهانه مي گردد،
آدمي براي لغزيدن...»
اون وقتا با خودم مي گفتم همين يه بيت كافيه تا نام من بر قله ادبيات فارسي جاودانه بشه...
...
شيشكي حضار:
« بيا پايين بچه ميفتي از اون بالا،دست وپات مي شكنه»

۱۳۸۱ مهر ۲۳, سه‌شنبه

نظر يك دوست:
« نازنين ، قصه گوي جوان ، هم جنس ام ....
چه زيبا نوشتي و چه ساده و معصومانه ..حق داري كه هنوز از ابتداي نو جواني پخته تر شوي
از همسالان مذكري كه بيشتر به موتور سيكلت و اتومبيل فكر ميكنند
تا به زندگي و ناتواني ماندن در اسارت ديوار ها ...
ديوار هايي كه فشار ۲ سويه شان امكان هر پيشرفتي را ميتواند سد كند ....
ميداني مرا به كجا بردي دوست نو جوانم ؟
با قصه تو ديدم زن ايراني را كه چگونه با خواندن و شنيدن و تحصيل و تجربه چاق ميشود و ميخواهد از ان كوچه تنگ جامعه و زندگي براحتي گذر كنذ. ولي قيد و بند ها فشارش ميدهند و حتي كمك هاي تحصيل و تجربه هم نميتواند ضامن گذرش باشد از ان ديوار هاي عرف و قانون ضد زن .
من فكر ميكنم شده با شكستن استخوانش ، ديوار را خواهد شكست . چون ميداند گير كردن در انجا يعني مرگ تدريجي ... تو چه فكر ميگني براي رهايي اش ؟
هنوز وقت داري براي گذر از ان كوچه . ارزويم اين است كه تا تو بخواهي از ان عبور كني دشتي شود سر سبز و زيبا و پر از ازادي ...
اميد ما بنويس ... تا ميتواني بنويس ... اينده نيازمند به توست .
دل ات پر ستاره باد
اذر »
زنگ زدم خونه آقاي طوسي گفتم: امشب خونه اين؟
گفت:اره
گفتم:اگه جايي نمي خواين برين؟اگه كاري ندارين؟
اگه برا امشب برنامه اي نريختين؟اگه...
فلاش عكاسي تونو بيارم،يه يك ساعتي هم بشينيم گپ بزنيم
گفت:تشريف بيارين
گفتم:مطمئن؟دلم ميخواد مثل اروپايي ها فكر كنين
اگه كار دارين يا برنامه اي ريختين،بي تعارف بگين:
« متاسفيم،امشب وقت نداريم،فردا شب يا يه وقت
ديگه تشريف بيارين»
گفت:پاشو بيا ،گور پدر عقل و اروپا!
گفتم:چرا؟مگه بده منطقي باشين؟
گفت:فردا شب،تو آدم امشب نيستي،امشب دلت
هواي هم صحبت كرده ،من بگم فردا بياي؟فردا شب تو يك
آدم ديگه اي با يك حال ديگه.
پاشدم رفتم.كلي حرف زديم .از ادبيات،از روانشناسي،
از دنياي بچه ها، از عشق ،از ازدواج،از دوستي،از ...
شب خوبي شد فقط بخاطر بي عقلي و بي منطقي!!!

۱۳۸۱ مهر ۲۲, دوشنبه

يه خواهر دارم چهارده سالشه،يه روز اومدگفت :
«داداش من يه داستان نوشتم ببين خوبه يا نه؟»
من كه خوندم كلي كيف كردم، شماهم بخونين ببينين چطوريه.

.مردچاق وكوچه باريك
يك روز يك مرد خيلي چاق مي خواست از يك كوچه خيلي باريك بگذرد.
اول كه وارد كوچه شد متوجه چيزي نشدولي كم كم
احساس كرد شانه هايش دارد به ديوار كشيده مي شود .
يك قدم ديگر به جلو گذاشت ولي كار از كار گذشته بود
واو واقعاً گير كرده بود.هر چه خودش را اين طرف وآنطرف كرد،
تااز آن كوچه بيرون بيايد نشد كه نشد.
بعد ازكمي تلاش منصرف شد وخواست برگردد ،حالا او هركاري مي كرد
كه بياييدبيرون نمي شد.با خودش گفت: امان از اين چاقي.
از ناراحتي فريادي زد ومردم كه فريادهاي او را شنيدند از خانه هايشان
ريختند بيرون.وقتي ديدند كه مرد در كوچه گير كرده به او خنديدند.
بعد ازخنديدن به فكر چاره براي او افتادند.همه باهم هل دادند تاشايد
آن بيچاره را نجات بدهند ولي بيرون نيامد كه نيامد.
يكي از همسايه ها گفت:بياييد به ديوارها روغن بماليم شايد دستهاي او
سُر شود و او رابه جلو براند واز اين كوچه بيرون بياييد،
اما او آنقدر چاق بود كه باز هم بيرون نيامد.
مردم ديگر نمي دانستند چكار كنند .يكي ديگر از همسايه ها گفت:
بياييد اين دفعه يك طناب به كمرش ببنديم واو را از پشت بكشيم،
شايد اين دفعه بيرون بياييد.
آنها هر چه زور داشتند مصرف كردند،كشيدند وكشيدندو
مرد فرياد مي زد كه شكمم دارد پاره مي شود ولي مردم
باز هم او را مي كشيدند،اما باز هم بيرون نيامد.
هوا كم كم داشت تاريك وتاريك تر مي شد،
مردم يكي يكي به خانه هايشان رفتند. مرد چاق ناراحت وگريان
به آسمان نگاه كرد چون تك وتنها در آن شب تاريك و
آن كوچه باريك گير كرده بود.مرد با خودش گفت:
يعني من تا ابد بايد در اين كوچه بمانم؟

....
چطور بود؟
نظر بديد لطفاً

۱۳۸۱ مهر ۲۱, یکشنبه

تيم فوتبال بُرد دلمان يخ كرد
هر از چندگاهي، افتادن چنين اتفاقاتي براي ملت ما
از نان شب! هم واجب تر است.غرورملي يك ملتي اگر
آسيب ببيند ،ديگر با هيچ دوايي خوب نمي شود .
بعضي وقت ها حالم خيلي گرفته مي شود كه مي شنوم
مردم عزت نفسشان را از دست داده اند،
كه از خود بودنشان حظي نمي برند،
كه فكر مي كنند خيلي هيچند!
كه از تاريخ بيرون افتاده اند، ديده نمي شوند
كه در دنيا آنان را بجز با نام چند بناي تاريخي ويك تاريخ مرده
بيشتر نمي شناسند ،
كه آنان را وقتي مي بينند كه حادثه اي اتفاق افتاده باشد
كه اول نيستند، اخر هم نيستند بلكه جايي آن وسط ها گم شده اند
كه چيزي براي عرضه ندارند تاديگران ازآن استفاده كنند
كه...
...
خير سرمان خوشحال بوديم خواستيم حرفهاي خوب خوب بزنيم
فاتحه خوانديم رفت پي كارش!!!!
ولي خب خودمانيم، اگر ملتي هم احساس عزت بكند ديگر فلك هم
جلودارش نيست
فعلا طلاي فوتبال را عشق است.تا چند روز بهانه براي شنگيدن!! داريم
داشتم بنان گوش مي دادم، رسيد به اينجا

« نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟»
...
« وه كه با اين عمرهاي كوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟»
...
كوتهي عمرهاي بي اعتبار...
جواني...
من شيدا...
نازنينا...
غافل شدن...
چرا؟؟؟؟

۱۳۸۱ مهر ۲۰, شنبه

دو تا كوهنورد توي غار پرو(پرآب)در كرمونشاه حادثه ديدند ومردن
نفر سوم هم به شدت زخمي شده
سيزيف داره ميره كمكشون

۱۳۸۱ مهر ۱۷, چهارشنبه

داشتم با دوچرخه مي رفتم سر كار،
جلوي يه آبميوه فروشي نرسيده به ميدون شهدا
(كه هميشه براي شير موزهاش صف مي كشن)
داخل پياده رو،چشمم افتاد به سه تا حجم سياه رنگ ،
كه گوشه اي مچاله شده بودند.
...
سه تا زن باچادر مشكي بودن كه نشسته بودن و
صورتشون رو به ديوار كرده بودن وداشتن شيرموز مي خوردن.
چادراشونو كشيده بودن تو صورتشون .يكيشون پير بود،
يكيشون ميون سال و اون يكي هم جوون كه بعضي وقتا
زير چشمي نگاهي هم به خيابون مي انداخت
...

۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه

اي هنرها گرفته بركف دست
عيب ها بر گرفته زير بغل
تا چه خواهي خريدن اي مغرور
روز درماندگي به سيم دغل
«سعدي»
...
با شما نيستم ، با خودم بودم!
.اسيرجنگي

بايد مي كشتيمش. دستور بود.
او، نگذاشت بكشيمش. چفيه را از گردنش باز كرد/
گفت:« پاش زخميه »
گفتنم:« ولش كن ،نمي تونه راه بياد»
او چفيه را بست روي زخمش/
گفتم:« كندمون مي كنه »
گفت:« برو،مي آرمش »
گفتم:« لا اقل دستاشو ببند »
نَبَست . كولش كرد.
تفنگش را از پشت با دو دست گرفت.اسير نشست روي آن
گفتم:« حواست هست »
گفت:« آره »
راه افتاديم. افتادم جلو. نمي ديدمشان.
چند لحظه بعد صداي شليك گلوله آمد. برگشتم.
اسير لنگ لنگان دور مي شد واو افتاده بود روي زمين.
اسلحه دست اسير بود/‎‏

فريد امين الاسلام- كارنامه

۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه

امشب خونمون بعله برونه
امشب خونمون شيريني خورونه
امشب... نمدونم چي چي ...اسمونه!
اقا چه بدبختي هايي داره خواهر عروس كردن!!
ما رو بعنوان نماينده جامعه هنري منزل، فرستادن دنبال
تهيه سوروسات سفره عقد و متعلقات.بعدش ما رفتيم
به اين پاساژ هاي كرايه وفروش لوازمات مربوطه.
آقا ملت همينطور مثل مور وملخ ريخته بودن.
يك سري خانم هاي به اصطلاح خودشون با سليقه
ورداشتن يك سري جينگوله مستون درست كردن،از خودشون هم
هرروز يه مدلي در ميارن،قيمت خون باباشونم گذاشتن روش،امت حزب ا...
و هميشه در صحنه هم ،تندتند هزاري ميدن.اخه يكي نيست بگه
يعني چي؟
ورداشتن چند تا تخم مرغ پلاستيكي رو با اسپري رنگ روغن زدن
چندتاگردوي پلاستيكي و نون پلاستيكي و گل تقلبي و چند تا
چيز مصنوعي ديگه رو بزك دوزك كردن، تا سنت رو بجا بيارن
تا به اصطلاح با حضور نمادين اين عناصر ، به زندگي محتوي بدن
تورو خدا شما بگين...وقتي بناي زندگي براساس يه مشت
چيز جعلي وتقلبي وباسمه اي باشه،
وقتي كليشه هاي رايج بي هيچ معنا ومفهومي رواج دارن،
چطور ميخواد زندگي ها معني واصالت ومحتواي متعالي بخودش بگيره؟
وقتي نان تقلبي سر سفره ميذارن چطور توقع دارن بركت حقيقي
به زندگيشون بياد؟
وقتي گردوها وتخم مرغ ها تو خالي و پوكند
چطور زندگي پروغني وسرشار خواهد شد؟
سفره درست كردن كه سفره نيست بلكه« عين » سفره است
براي همين زندگي ها هم زندگي نيست «عين » زندگيه
فقط ظاهر زندگي رو داره،فقط رنگ وجلا داره،ولي توش خاليه
اصلاً
قشنگي اين رسم ورسوم به اينه كه دو نفري كه ميخوان
زندگيشون رو شروع كنن با دست هاي خودشون و
سليقه خودشون ونگاه خودشون همه چيزو درست كنن
تخم مرغ راست راستكي بگيرن، دوتايي با هم بشينن
رنگش كنن، رنگي از عشق و مهر، رنگي از حقيقت وصداقت
...
مامانم داره قر مي زنه: كه تو اين
هير و وير تو هم وقت پيدا كردي نشستي پاي كامپيوتر
بايد برم شيريني ها رو از شيريني فروشي بگيرم
فعلاً..




۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه

.نگار...نگارخانه
...
در اعماق آن چشمهاي قهوه اي روشن
نگارخانه اي برپا بود
نگارخانه اي
...
درآن چشمها
نگاري خانه داشت
نگاري

بيمارستان بقدري خوشگل وقشنگ بود كه هنگام ورود
توجه آدمو جلب مي كرد.
تام وجري ،پينوكيو،تارزان، روباه مكار و گربه نره ،ملوان زبل
همين طور از در وديوار ميباريدند.
روي تمام درها، اسباب بازي چسبانده بودند.
از درب اتاق عمل تا درب دستشويي وآبدار خانه .
توي حياط تاب وسرسره ودورتادورش نيمكت هاي رنگ وارنگ.
راهروها با نورگيرهاي بزرگ و قشنگ وديوارهاي پر نقاشي
روي اتاق ها به جاي شماره، اسم گلها رو گذاشته بودند.
گوشه يك راهرو كوهي از اسباب بازي تلنبار شده بود.
كنار درب ورودي بجاي دكه فروش آبميوه وكمپوت ،
دكه فروش كتابهاي كودكان واسباب بازي زده بودند.
اما...
اما در ميان آنهمه كودكانگي ها ناگهان چشم من
به هيكل خميده پر غباري افتاد كه با شولاي سياهش
و داسي در دست ،در مقابل نگاه هاي سرد ويخ زده ي
پدران ومادران كودكان سرطاني،به دنبال طعمه مي گشت.
...
تاب نياوردم
گريختم

۱۳۸۱ مهر ۹, سه‌شنبه

هق هق خاموش شمع
درداغ پروانه
پايان گرفت
و مرغ شب
از مرثيه هميشگی اش دست برمی داشت
ولی ...صبح نمی شد

***
شهر به شب عادت کرده بود
وسياهی
در هرخانه ای چنبره انداخته بود
همگی خودشان را به خواب زده بودند
وانگار
خواب می ديدند
انگار درخواب
دست هم را گرفته اند ومي رقصند
انگار درخواب
دارد بهشان خيلی خوش مي گذرد
انگار
درخواب
صبح شده است
وصورتشان از گرمی آفتاب مورمورمي کند
ولی...صبح نمی شد

***
شبگرد آوازه خوان
خوابش مي برد
پاسبان
خاطره عشق گمشده اش را زنده می کرد
ودزدها
می خنديدند
پاسبان گريه مي کرد
ولی...صبح نمی شد

***
صدای سوت قطار
که از دور
دورترمی شد
جايش را به سکوت می داد
روسپی
به خانه اش برگشته بود
وروی برجک پير
پست ها عوض شدند
سربازخسته به خواب می رفت
ولی... صبح نمی شد

***
دررگهای شهر
همچنان
نبض زمان ايستاده بود
وشلال گيسوی دخترخورشيد
درحجاب
پوشيده بود
ولی...
...
ولی..انگار
يکی به انتظار صبح
بيدار بود
يکی
که پابه پای شمع
چکيده بود
و هم صدای مرغ شب
مرثيه می خواند

***
يکی
که از شهوت لحظه ها آبستن بود
و به شب
معتاد نبود
هميشه در فراسو ی پنجره
دنبال چيزی می گشت
و فکرمی کرد
دست کسی در کار است

***
يکی
که رازهای شبگرد را می دانست
و هرروز دعامی خواند
پاسبان
عشق گمشده اش را پيدا کند
يکی که با خودش می گفت
روسپی بی گناه است
وهمان کسی که دستش در کار است
خورشيد را
دزديده است

***
يکی
که به معجزه ايمان داشت
ودارد
ومی داند
خداوند
خيلی
مهربانتر از اين حرفهاست
...
...
...
ناتمام-