۱۳۸۱ مهر ۹, سه‌شنبه

هق هق خاموش شمع
درداغ پروانه
پايان گرفت
و مرغ شب
از مرثيه هميشگی اش دست برمی داشت
ولی ...صبح نمی شد

***
شهر به شب عادت کرده بود
وسياهی
در هرخانه ای چنبره انداخته بود
همگی خودشان را به خواب زده بودند
وانگار
خواب می ديدند
انگار درخواب
دست هم را گرفته اند ومي رقصند
انگار درخواب
دارد بهشان خيلی خوش مي گذرد
انگار
درخواب
صبح شده است
وصورتشان از گرمی آفتاب مورمورمي کند
ولی...صبح نمی شد

***
شبگرد آوازه خوان
خوابش مي برد
پاسبان
خاطره عشق گمشده اش را زنده می کرد
ودزدها
می خنديدند
پاسبان گريه مي کرد
ولی...صبح نمی شد

***
صدای سوت قطار
که از دور
دورترمی شد
جايش را به سکوت می داد
روسپی
به خانه اش برگشته بود
وروی برجک پير
پست ها عوض شدند
سربازخسته به خواب می رفت
ولی... صبح نمی شد

***
دررگهای شهر
همچنان
نبض زمان ايستاده بود
وشلال گيسوی دخترخورشيد
درحجاب
پوشيده بود
ولی...
...
ولی..انگار
يکی به انتظار صبح
بيدار بود
يکی
که پابه پای شمع
چکيده بود
و هم صدای مرغ شب
مرثيه می خواند

***
يکی
که از شهوت لحظه ها آبستن بود
و به شب
معتاد نبود
هميشه در فراسو ی پنجره
دنبال چيزی می گشت
و فکرمی کرد
دست کسی در کار است

***
يکی
که رازهای شبگرد را می دانست
و هرروز دعامی خواند
پاسبان
عشق گمشده اش را پيدا کند
يکی که با خودش می گفت
روسپی بی گناه است
وهمان کسی که دستش در کار است
خورشيد را
دزديده است

***
يکی
که به معجزه ايمان داشت
ودارد
ومی داند
خداوند
خيلی
مهربانتر از اين حرفهاست
...
...
...
ناتمام-






































































هیچ نظری موجود نیست: