۱۳۸۱ مهر ۲۳, سه‌شنبه

نظر يك دوست:
« نازنين ، قصه گوي جوان ، هم جنس ام ....
چه زيبا نوشتي و چه ساده و معصومانه ..حق داري كه هنوز از ابتداي نو جواني پخته تر شوي
از همسالان مذكري كه بيشتر به موتور سيكلت و اتومبيل فكر ميكنند
تا به زندگي و ناتواني ماندن در اسارت ديوار ها ...
ديوار هايي كه فشار ۲ سويه شان امكان هر پيشرفتي را ميتواند سد كند ....
ميداني مرا به كجا بردي دوست نو جوانم ؟
با قصه تو ديدم زن ايراني را كه چگونه با خواندن و شنيدن و تحصيل و تجربه چاق ميشود و ميخواهد از ان كوچه تنگ جامعه و زندگي براحتي گذر كنذ. ولي قيد و بند ها فشارش ميدهند و حتي كمك هاي تحصيل و تجربه هم نميتواند ضامن گذرش باشد از ان ديوار هاي عرف و قانون ضد زن .
من فكر ميكنم شده با شكستن استخوانش ، ديوار را خواهد شكست . چون ميداند گير كردن در انجا يعني مرگ تدريجي ... تو چه فكر ميگني براي رهايي اش ؟
هنوز وقت داري براي گذر از ان كوچه . ارزويم اين است كه تا تو بخواهي از ان عبور كني دشتي شود سر سبز و زيبا و پر از ازادي ...
اميد ما بنويس ... تا ميتواني بنويس ... اينده نيازمند به توست .
دل ات پر ستاره باد
اذر »

هیچ نظری موجود نیست: