۱۳۸۱ مهر ۲۲, دوشنبه

يه خواهر دارم چهارده سالشه،يه روز اومدگفت :
«داداش من يه داستان نوشتم ببين خوبه يا نه؟»
من كه خوندم كلي كيف كردم، شماهم بخونين ببينين چطوريه.

.مردچاق وكوچه باريك
يك روز يك مرد خيلي چاق مي خواست از يك كوچه خيلي باريك بگذرد.
اول كه وارد كوچه شد متوجه چيزي نشدولي كم كم
احساس كرد شانه هايش دارد به ديوار كشيده مي شود .
يك قدم ديگر به جلو گذاشت ولي كار از كار گذشته بود
واو واقعاً گير كرده بود.هر چه خودش را اين طرف وآنطرف كرد،
تااز آن كوچه بيرون بيايد نشد كه نشد.
بعد ازكمي تلاش منصرف شد وخواست برگردد ،حالا او هركاري مي كرد
كه بياييدبيرون نمي شد.با خودش گفت: امان از اين چاقي.
از ناراحتي فريادي زد ومردم كه فريادهاي او را شنيدند از خانه هايشان
ريختند بيرون.وقتي ديدند كه مرد در كوچه گير كرده به او خنديدند.
بعد ازخنديدن به فكر چاره براي او افتادند.همه باهم هل دادند تاشايد
آن بيچاره را نجات بدهند ولي بيرون نيامد كه نيامد.
يكي از همسايه ها گفت:بياييد به ديوارها روغن بماليم شايد دستهاي او
سُر شود و او رابه جلو براند واز اين كوچه بيرون بياييد،
اما او آنقدر چاق بود كه باز هم بيرون نيامد.
مردم ديگر نمي دانستند چكار كنند .يكي ديگر از همسايه ها گفت:
بياييد اين دفعه يك طناب به كمرش ببنديم واو را از پشت بكشيم،
شايد اين دفعه بيرون بياييد.
آنها هر چه زور داشتند مصرف كردند،كشيدند وكشيدندو
مرد فرياد مي زد كه شكمم دارد پاره مي شود ولي مردم
باز هم او را مي كشيدند،اما باز هم بيرون نيامد.
هوا كم كم داشت تاريك وتاريك تر مي شد،
مردم يكي يكي به خانه هايشان رفتند. مرد چاق ناراحت وگريان
به آسمان نگاه كرد چون تك وتنها در آن شب تاريك و
آن كوچه باريك گير كرده بود.مرد با خودش گفت:
يعني من تا ابد بايد در اين كوچه بمانم؟

....
چطور بود؟
نظر بديد لطفاً

هیچ نظری موجود نیست: