۱۳۸۱ مهر ۱۱, پنجشنبه
بيمارستان بقدري خوشگل وقشنگ بود كه هنگام ورود
توجه آدمو جلب مي كرد.
تام وجري ،پينوكيو،تارزان، روباه مكار و گربه نره ،ملوان زبل
همين طور از در وديوار ميباريدند.
روي تمام درها، اسباب بازي چسبانده بودند.
از درب اتاق عمل تا درب دستشويي وآبدار خانه .
توي حياط تاب وسرسره ودورتادورش نيمكت هاي رنگ وارنگ.
راهروها با نورگيرهاي بزرگ و قشنگ وديوارهاي پر نقاشي
روي اتاق ها به جاي شماره، اسم گلها رو گذاشته بودند.
گوشه يك راهرو كوهي از اسباب بازي تلنبار شده بود.
كنار درب ورودي بجاي دكه فروش آبميوه وكمپوت ،
دكه فروش كتابهاي كودكان واسباب بازي زده بودند.
اما...
اما در ميان آنهمه كودكانگي ها ناگهان چشم من
به هيكل خميده پر غباري افتاد كه با شولاي سياهش
و داسي در دست ،در مقابل نگاه هاي سرد ويخ زده ي
پدران ومادران كودكان سرطاني،به دنبال طعمه مي گشت.
...
تاب نياوردم
گريختم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر