.اسيرجنگي
بايد مي كشتيمش. دستور بود.
او، نگذاشت بكشيمش. چفيه را از گردنش باز كرد/
گفت:« پاش زخميه »
گفتنم:« ولش كن ،نمي تونه راه بياد»
او چفيه را بست روي زخمش/
گفتم:« كندمون مي كنه »
گفت:« برو،مي آرمش »
گفتم:« لا اقل دستاشو ببند »
نَبَست . كولش كرد.
تفنگش را از پشت با دو دست گرفت.اسير نشست روي آن
گفتم:« حواست هست »
گفت:« آره »
راه افتاديم. افتادم جلو. نمي ديدمشان.
چند لحظه بعد صداي شليك گلوله آمد. برگشتم.
اسير لنگ لنگان دور مي شد واو افتاده بود روي زمين.
اسلحه دست اسير بود/
فريد امين الاسلام- كارنامه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر