.ننه ي طيب
پيرزني در همسايگي ما هست بنام فاطمه دختر محمد شاطر
تقريباً هفتادسال داره،وپدرش هم هنوز زنده است.
دوازده روز پيش به قصدزيارت قبر امام حسين وحضرت زينب
به كربلا وسوريه رفته بودوحالا داشت بر مي گشت .
صداي چاووش خواني و مداحي روضه خوان از خواب بيدارم كرد.
از پنجره نگاهي انداختم ،همسايه ها همگي آمده بودند بيرون
براي گفتن زيارت قبول.ننه ي طيب پسر نداره واز مال خدا
فقط چهار دختر دارد كه همگي عروس شده اند.
يكي از بزرگترين غصه هاي اين زن در تمام طول زندگيش
اين بود كه پسر نداره .خيلي وقت ها براي من درد دل مي كنه
واز ارزوهايش مي گه .حافظه خيلي خوبي داره بطوريكه من
سال اول دانشكده موضوع تحقيق پايان ترمم رو
«عروسي در مشهد قديم» برداشته بودم ويكي از
منابع تحقيق ام همين ننه ي طيب بود.
در حين همان تحقيق بود كه شرح ازدواجشو برام تعريف كرد.
اسم شوهرش علي بود كه ما بهش مي گفتيم « عمو علي» .
اين عمو علي يك الاغ داشت كه با اون مي رفت به
بالاي شهر واز خانه اعيان وسايل دست دومشان را مي خريد
وبعد در جمعه بازار مي فروخت.طويله الاغش داخل
حياطشان بود كه صداي عرعر و درتابستان ها، بوي بد
مزاحم همسايه ها بود .چند بار بعضي از همسايه ها به
شهرداري شكايت كردندكه مگه داخل شهر جاي الاغه
.در اين ميان تنها مدافع او باباي من بود كه مي گفت :
اين الاغ تنها وسيله روزي درآوردن اين بنده خداست ،
اگه نباشه كار ديگري از اين پير مرد بر نمي آد .
الاغش هم خصوصيات جالبي داشت .اگر از هر نقطه شهر
ولش مي كردن يكراست ميامد جلوي خانه عمو علي پارك ميكرد.
وقتي كه من دبيرستان مي رفتم يك روز بهش گفتم :
«عمو علي خونه پولدار مولدارا كه ميري كتاب متاب هم
دارن كه بفروشن يا نه»
گفت:«آره عمو ،هميشه ميگن بيا اينارو ببر .
منم چون مي بينم كتاب مشتري نداره نميارمشون»
من بهش گفتم:« از اين به بعد اگه خونه اي رفتي كه
كتاب هم داشتن براي من بيار ،پولش رو هم بهت ميدم»
از اون روز به بعد هرچند روز يك بار عمو علي با يك
كيسه گوني كتاب ميومد در خونه ما .
ننه ي طيب مي گفت من نه ساله بودم كه زنِ عمو علي شدم .
مي گفت يك روز كه من تنبونم رو دراورده بودم كه برم دستشويي
عمو علي منو مي بينه وعاشقم ميشه!
من تعجب كردم كه يعني چي.گفت :
قديما شلوار ها كِش نداشت وبجاي اون بند داشت .وقتي
كسي مي خواست بره دستشويي بند تنبونو باز مي كردن
وتنوبون رو در مي آوردن وبعدش ميرفتن.
عمو علي يك سال ونيم پيش فوت كرد وننه ي طيب
هنوز كه هنوزه روسري سياهشو از سرش درنياورده.
مامانم يه دسته گل گرفت ورفت به پيشوازش .مي گفت :
يه بند گريه مي كنه وجاي عمو علي رو خالي مي كنه.
يه روز ننه ي طيب به من گفت:« هميشه دوست داشتم
تو پسرم بودي مي ذاشتمت بري درس آخوندي بخوني
تا شيخ بشي. هنوز هم بعضي وقت ها به من ميگه: آقاي شيخ.
بعد از ظهر مي خوام برم پيشش بهش بگم :«ننه ي طيب زيارتت قبول»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر