سفرنامه افغانستان 3
روز اول کار در هرات، برای گرفتن امکانات حمایتی و پشتیبانی امنیتی ،
به کنسولگری ایران در هرات رفتیم .تنها چیزی که در آنجا
دستگیرمان شد لبخند های اداری وتعارفهای رسمی بود .
ابتدا به شیوه دوستانه تخلیه اطلاعاتی شدیم که چرا آمده ایم ؟
با کی کارداریم؟کجاها می خواهیم بریم؟از کجا اومدیم؟ننه بابامون کی ان؟
و از این قبیل..بعدش هم ما رو به امان خدا ول کردن تو شهر.
فقط گفتن مواظب خودتون با شین،از هرات هم اونورتر برین خونتون
گردن خودتونه.
کنسولگری ایران در هرات در خیابان یا جاده ولایت(استانداری)است
که جزو خیابانهای تر و تمیز شهر است.وروبروی ساختمان ولایت
استادیوم ورزشی است که در روزگار طالبان محل اعدامهای هفتگی بوده است.
جمعه های هر هفته مردم به بهانه های مختلف وحتی به زور
در این استادیوم جمع می شدند تا شاهد اعدام به شیوه های مختلف
(ازدارزدن تا تیرباران تا گردن زدن با شمشیر )باشند.
چنارهای انبوه وزیبایی این استادیوم را احاطه کرده اند .دور تا دور.
مردم افغانستان چنان از ظلم طالبان در رنج بوده اند که اکنون پس از
یک سال هنوز رفتن آنها را باور ندارند وترسی پنهان در جانشان
خانه کرده است.
نزدیک ظهر بود که به ما خبر دادند در «پوهنتون هرات» (دانشگاه)هرات
آزمون کنکور برگزار می شود.قرار شد ما مقابل «ولایت» بایستیم
تا معاون مدیر آموزش وپرورش که آنها به او « آمریت تعلیم وتربیه»
می گویند دنبال ما بیاید وما را با خودش ببرد.بعد از ده دقیقه
یک تویوتای دو کابین امد که سرنشینانش مردی میانسال وزنی
در زیر برقع بودند .سلامی کردیم ودر قسمت عقب اتو مبیل نشستیم.
خانمی که در ماشین بود با فارسی شیرینی توأم با خوشرویی
جوابمان را داد. به دانشگاه که رسیدیم همه جا پر بود از نیروهای مسلح .
مردانی که انگار تفنگ بخشی از وجودشان شده است ومثل یک عضو ،
پاره ای از تنشان است.
(نمی دانم چرا در مقابل اسلحه همیشه احساس ناامنی می کنم،
شاید باید در وضعیت خطرناکی گیر کنم تا ازش خوشم بیاید،
مثل حکایت سعدی بایستی در دریا بیندازنم تا قدر کشتی را بدانم!!)
وقتی ماشین وارد دانشگاه شد خانمی که در جلو نشسته بود
برقع را از سر برداشت.بانویی تقریباً پنجاه ساله با صورتی شاداب .
او معاون مدیر اموزش وپرورش در امور بانوان ویا به گفته خودشان «اُناث» بود
تا آن لحظه ما زنی را بدون برقع در شهر ندیده بودیم .
کلاًزنان بدون برقع در شهر بسیار کم بودند
(من فکر میکنم همان ناامنی روانی ناشی از دوران طالبان دلیلش بود).
دختر هاو پسرهای جوانی در گوشه وکنار پراکنده بودند.
به نظرم سوژه جالبی آمد.
با دوربین به سراغشان رفتیم.وقتی خودمان را معرفی کردیم
با روی باز ما را پذیرفتند وصحبت مان خیلی زود گل انداخت!!
امید زیادی در دلشان بود وخیلی خوشحال بودند که طالبان رفته اند.
می گفتند ما به خواب هم نمی دیدیم آنها بروند. اما چند تایی
از آنها نسبت به اوضاع نابسامانی که داشتند آگاه تر بودند
و حسرت وغم در چشمانشان عمیق تر بود.آنها می دانستند
در دنیایی که فاصله فقیر وغنی، علم وجهل ، خشونت وصلح ،
هر لحظه به شکل تصاعدی در حال افزایش است با این بضاعت اندک
وزمینه نا مساعد امیدی به بهبود نیست
...
(ادامه دارد )
۱۳۸۱ بهمن ۱, سهشنبه
۱۳۸۱ دی ۳۰, دوشنبه
تقریباً ده سانت برف اومده
وبلاگ کاریه دیم بازه وموسیقی آرام وخلسه آوری که روی وبلاگش گذاشته
رخوت دلپذیری به تنم ریخته.
روی تراس دو تا آبجی کوچیکا دارن برف بازی می کنن .
یکیشون داره آدم برفی درست می کنه اون یکی داره
با گوله های برفی میزنه بهش .عنقریبه که جنگ برفی!! در بگیره.
از پشت شیشه نگاهشون می کنم .یگ گوله برفی هم به طرف من
پرت می کنن که می خوره به شیشه. بهشون لبخند می زنم.
...
امروز صبح زود از خواب پاشدم.دور وبرم پراز پوست تخمه و
پوست پرتقال های دیشب بود.
احمد اومده بود عکس های پشت صحنه رو ببینه وبرای خودش چاپ کنه.
از بیکاری و تنهایی اش دلم به درد میاد.
دیوان حافظی رو که هدیه نامزدی امیر و الهه بود برداشتم وباز کردم .
دیوان قدیمی خودم رو بیشتر دوست دارم
« مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم ....»
با خودم گفتم کدوم عهد؟کدوم جانان؟کدوم من؟
یاد بیت آخر شعری افتادم که چند شب پبش گفته بودم.
« هواسرد شده، شیشه را مه گرفته است
دستی بروی آن بیاد تو پروانه می کشد»
....
نگاه سراسر بهت من هم چنان بر روی آدمها می لغزد و
زمانه همچنان بر من می لغزد ومن در روزها وشب ها بر
زمین می لغزم واین لغزش هم چنان ادامه دارد
واز نگاهم بیرون می ریزد.
وبلاگ کاریه دیم بازه وموسیقی آرام وخلسه آوری که روی وبلاگش گذاشته
رخوت دلپذیری به تنم ریخته.
روی تراس دو تا آبجی کوچیکا دارن برف بازی می کنن .
یکیشون داره آدم برفی درست می کنه اون یکی داره
با گوله های برفی میزنه بهش .عنقریبه که جنگ برفی!! در بگیره.
از پشت شیشه نگاهشون می کنم .یگ گوله برفی هم به طرف من
پرت می کنن که می خوره به شیشه. بهشون لبخند می زنم.
...
امروز صبح زود از خواب پاشدم.دور وبرم پراز پوست تخمه و
پوست پرتقال های دیشب بود.
احمد اومده بود عکس های پشت صحنه رو ببینه وبرای خودش چاپ کنه.
از بیکاری و تنهایی اش دلم به درد میاد.
دیوان حافظی رو که هدیه نامزدی امیر و الهه بود برداشتم وباز کردم .
دیوان قدیمی خودم رو بیشتر دوست دارم
« مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم ....»
با خودم گفتم کدوم عهد؟کدوم جانان؟کدوم من؟
یاد بیت آخر شعری افتادم که چند شب پبش گفته بودم.
« هواسرد شده، شیشه را مه گرفته است
دستی بروی آن بیاد تو پروانه می کشد»
....
نگاه سراسر بهت من هم چنان بر روی آدمها می لغزد و
زمانه همچنان بر من می لغزد ومن در روزها وشب ها بر
زمین می لغزم واین لغزش هم چنان ادامه دارد
واز نگاهم بیرون می ریزد.
۱۳۸۱ دی ۲۶, پنجشنبه
سفرنامه افغانستان2
ورودی هرات و پلیس راه آن یک کیوسک کوچک است
با دو سرباز مسلح و دو تکه چوب در دو طرف جاده که
در زمین فرو رفته است و طنابی بین ان دو .
با ورود هر ماشین یکی از سرباز ها داخل ماشین را نگاه می کند
ودر صورتی که به چیزی مشکوک نشود طناب را از سر میخ بر میدارد
وشما می توانید عبور کنید.
ترمینال یا گاراژ ورودی واقعاً در وصف نمی آید وفقط باید دیده شود.
در خیابان اولیه شهر نمای چهار برج آجری عظیم که منسوب به
شاهرخ میرزا شوهر گوهرشاد و بچه هایش است به چشم می آید.
یکی از آنها به طرز عجیبی کج است .می گویند شاهرخ قصد داشته
جنازه امام رضا را از مشهد بر دارد و به هرات بیاورد .
در همان شبی که چنین تصمیمی می گیرد آن برج کج می شود
ومعمار مخصوص شاهرخ وبزرگان این مسئله را نشانی از
عالم غیب می دانند که به این کار راضی نیستند و او را منصرف می کنند.
دم غروب ،وبازگشت باعجله مردم به خانه هایشان .
در طول روز شهر برق ندارد و به سقف اکثر مغازه ها لامپی آویزان نیست.
با تاریک شدن هوا کرکره مغازه ها پایین می آید.
دود گازوئیل وگرد وغبار ابری را بر سر شهر می کشد و
زندگی در میان این ابر همچنان ادامه پیدا میکند .
«هوتل موفق» بهترین هتل هرات با شبی بیست دلار
یک اتاق به ما می دهد وما غروب کامل خورشید را
در پشت مسجد جامع هرات می بینیم که شبیه بناهای
کارتون سند باد است.
شهر هرات که در حال حاضر آرام ترین وآبادترین شهر افغانستان است ،
کم کم به خواب می رود ومن سراغ بخاری گازوئیلی اتاق می روم و
شیر آن را باز می کنم تا اتاق زودتر گرم شود .
بوی گازوئیل و بخاری نفتی مرا با خود به کودکی ها می برد،
شبهاییکه من وبرادرم باید به نوبت نفتش می کردیم.
روزنامه ای را که نامش «اتفاق اسلام» است وسر راه از یک
مغازه گرفتیم ورقی می زنم،نوشته :
« دیروز در کابل سه خبرنگار خارجی در عملیات انتحاری
نیروهای القاعده کشته شده اند»
کمی ترس برم میدارد و خودم را با باز کردن درب یک قوطی کنسرو
مشغول می کنم وبه رضا می گویم برود از یک جا آبجوش گیر بیاورد .
...
(ادامه دارد)
ورودی هرات و پلیس راه آن یک کیوسک کوچک است
با دو سرباز مسلح و دو تکه چوب در دو طرف جاده که
در زمین فرو رفته است و طنابی بین ان دو .
با ورود هر ماشین یکی از سرباز ها داخل ماشین را نگاه می کند
ودر صورتی که به چیزی مشکوک نشود طناب را از سر میخ بر میدارد
وشما می توانید عبور کنید.
ترمینال یا گاراژ ورودی واقعاً در وصف نمی آید وفقط باید دیده شود.
در خیابان اولیه شهر نمای چهار برج آجری عظیم که منسوب به
شاهرخ میرزا شوهر گوهرشاد و بچه هایش است به چشم می آید.
یکی از آنها به طرز عجیبی کج است .می گویند شاهرخ قصد داشته
جنازه امام رضا را از مشهد بر دارد و به هرات بیاورد .
در همان شبی که چنین تصمیمی می گیرد آن برج کج می شود
ومعمار مخصوص شاهرخ وبزرگان این مسئله را نشانی از
عالم غیب می دانند که به این کار راضی نیستند و او را منصرف می کنند.
دم غروب ،وبازگشت باعجله مردم به خانه هایشان .
در طول روز شهر برق ندارد و به سقف اکثر مغازه ها لامپی آویزان نیست.
با تاریک شدن هوا کرکره مغازه ها پایین می آید.
دود گازوئیل وگرد وغبار ابری را بر سر شهر می کشد و
زندگی در میان این ابر همچنان ادامه پیدا میکند .
«هوتل موفق» بهترین هتل هرات با شبی بیست دلار
یک اتاق به ما می دهد وما غروب کامل خورشید را
در پشت مسجد جامع هرات می بینیم که شبیه بناهای
کارتون سند باد است.
شهر هرات که در حال حاضر آرام ترین وآبادترین شهر افغانستان است ،
کم کم به خواب می رود ومن سراغ بخاری گازوئیلی اتاق می روم و
شیر آن را باز می کنم تا اتاق زودتر گرم شود .
بوی گازوئیل و بخاری نفتی مرا با خود به کودکی ها می برد،
شبهاییکه من وبرادرم باید به نوبت نفتش می کردیم.
روزنامه ای را که نامش «اتفاق اسلام» است وسر راه از یک
مغازه گرفتیم ورقی می زنم،نوشته :
« دیروز در کابل سه خبرنگار خارجی در عملیات انتحاری
نیروهای القاعده کشته شده اند»
کمی ترس برم میدارد و خودم را با باز کردن درب یک قوطی کنسرو
مشغول می کنم وبه رضا می گویم برود از یک جا آبجوش گیر بیاورد .
...
(ادامه دارد)
۱۳۸۱ دی ۲۵, چهارشنبه
سفر نامه افغانستان 1
_ بریم افغانستان ؟
_ برای چی؟
_ بریم ببینیم چه جوریه،تصویر هم می گیریم
حذر دادن اطرافیان از رفتن بخاطر نبود امنیت ، اما بلاخره..
_ ... بریم
.... .....
شب اقامت در تایباد ،آماده برای حرکت به طرف افغانستان در صبح زود فردا.
صبح،گمرک دوقارون،
یکساعت علافی بخاطر دیر آمدن کارمند بانک مستقر در گمرک .
انجام تشریفات گمرکی ورفتن به دستشویی های تمیز آنجا
بخاطر سفارشی که قبلاً شده بود وحاکی از نبود
امکانات اینچنینی در بین راه بود.
نقطه صفر مرزی وناگهان ...
عبور از تونل زمان ...
بازگشت به مقطعی از تاریخ کشور خودمان انگار در گذشته...
رنگ وروی فضا ،آدمها ،قیافه ها، وسایل وامکانات ..
همه چی انگار صد وپنجاه سال قبل..
فقط در بین این فضا ودر غباری که به واسطه خاکی بودن راههابلند شده بود
ماشین های مدل بالای خارجی که دست دوم بودند و
از طریق کمک های جهانی وهمچنین نبود ضوابط روشن در زمینه واردات خودرو
وارد میشدند، حرکت می کردند وتصویر غریبی را درست کرده بودند.
کنتراست شدید بین تمدن و هیچی مطلق!!
کرایه کردن یک تویوتای استیشن که خودشان «سراچه» می گویند.
در این سراچه ها چهار نفر عقب می نشانند
وسه نفر وحتی گاهی چهار نفر جلو(یک نفر بغل دست راننده)
ما کرایه چهار نفر را می دهیم وسه نفری عقب می نشینیم.
صدو سی کیلومتر جاده خاکی پر از چاله وگودال تا هرات.
تکانهای شدید وگرد وخاک زیاد که نفس کشیدن را سخت میکرد
خودشان عموماً شال سرشان را جلوی دهانشان می بستندو
خاک کمتری می خوردند.با آن تکانهای وحشتناک ماشین
هر چند دقیقه یکبار ماشین خراب می شد ومی ایستادیم برای تعمیر .
اکثر اوقات یا شیلنگ گازوئیل در رفته بود
یا اتصالات لق می شدند ورابطه ها قطع.
از خود مرز دوقارون تا هرات حتی یک وحتی یک درخت مشاهده نشد
حتی به اندازه یک قالی سه در چهار زمین کشاورزی شده نبود
بیابان و بیابان و هیچی مطلق.
در حاشیه یکی دو تا از روستاهای بین راه توقف برای خرید گازوئیل
وهجوم گدایان کوچک وبزرگ ومردانی که اکثراً یک پا داشتندو
عصایی زیر بغلشان بود وهمگی در پاسخ این سئوال که
«پات چی شده ؟»
یک کلمه می گفتند:« ماین»
یعنی مین!!
بیست وسه سال جنگ
بیست وسه سال حتی یک کلنگ در این کشور به قصد ابادانی نخورده است
در سراسر افغانستان حتی یک جاده اسفالته بین شهری وجود ندارد
جاده دوقارون به هرات به شکلی که وصفش رفت
بهترین جاده کل افغانستان است
... بعد از چهار ساعت طی کردن مسیری سخت
با آن شیوه ای که انها رانندگی می کردند ،ورود به هرات
بقول رضا اگر هر کدام از این رانندگان مسیر جاده های افغانستان
در مسابقات رالی بیابانی شرکت کنند
قطعاً وبدون شک قهرمان جهان خواهند شد!!
...
(ادامه دارد)
_ بریم افغانستان ؟
_ برای چی؟
_ بریم ببینیم چه جوریه،تصویر هم می گیریم
حذر دادن اطرافیان از رفتن بخاطر نبود امنیت ، اما بلاخره..
_ ... بریم
.... .....
شب اقامت در تایباد ،آماده برای حرکت به طرف افغانستان در صبح زود فردا.
صبح،گمرک دوقارون،
یکساعت علافی بخاطر دیر آمدن کارمند بانک مستقر در گمرک .
انجام تشریفات گمرکی ورفتن به دستشویی های تمیز آنجا
بخاطر سفارشی که قبلاً شده بود وحاکی از نبود
امکانات اینچنینی در بین راه بود.
نقطه صفر مرزی وناگهان ...
عبور از تونل زمان ...
بازگشت به مقطعی از تاریخ کشور خودمان انگار در گذشته...
رنگ وروی فضا ،آدمها ،قیافه ها، وسایل وامکانات ..
همه چی انگار صد وپنجاه سال قبل..
فقط در بین این فضا ودر غباری که به واسطه خاکی بودن راههابلند شده بود
ماشین های مدل بالای خارجی که دست دوم بودند و
از طریق کمک های جهانی وهمچنین نبود ضوابط روشن در زمینه واردات خودرو
وارد میشدند، حرکت می کردند وتصویر غریبی را درست کرده بودند.
کنتراست شدید بین تمدن و هیچی مطلق!!
کرایه کردن یک تویوتای استیشن که خودشان «سراچه» می گویند.
در این سراچه ها چهار نفر عقب می نشانند
وسه نفر وحتی گاهی چهار نفر جلو(یک نفر بغل دست راننده)
ما کرایه چهار نفر را می دهیم وسه نفری عقب می نشینیم.
صدو سی کیلومتر جاده خاکی پر از چاله وگودال تا هرات.
تکانهای شدید وگرد وخاک زیاد که نفس کشیدن را سخت میکرد
خودشان عموماً شال سرشان را جلوی دهانشان می بستندو
خاک کمتری می خوردند.با آن تکانهای وحشتناک ماشین
هر چند دقیقه یکبار ماشین خراب می شد ومی ایستادیم برای تعمیر .
اکثر اوقات یا شیلنگ گازوئیل در رفته بود
یا اتصالات لق می شدند ورابطه ها قطع.
از خود مرز دوقارون تا هرات حتی یک وحتی یک درخت مشاهده نشد
حتی به اندازه یک قالی سه در چهار زمین کشاورزی شده نبود
بیابان و بیابان و هیچی مطلق.
در حاشیه یکی دو تا از روستاهای بین راه توقف برای خرید گازوئیل
وهجوم گدایان کوچک وبزرگ ومردانی که اکثراً یک پا داشتندو
عصایی زیر بغلشان بود وهمگی در پاسخ این سئوال که
«پات چی شده ؟»
یک کلمه می گفتند:« ماین»
یعنی مین!!
بیست وسه سال جنگ
بیست وسه سال حتی یک کلنگ در این کشور به قصد ابادانی نخورده است
در سراسر افغانستان حتی یک جاده اسفالته بین شهری وجود ندارد
جاده دوقارون به هرات به شکلی که وصفش رفت
بهترین جاده کل افغانستان است
... بعد از چهار ساعت طی کردن مسیری سخت
با آن شیوه ای که انها رانندگی می کردند ،ورود به هرات
بقول رضا اگر هر کدام از این رانندگان مسیر جاده های افغانستان
در مسابقات رالی بیابانی شرکت کنند
قطعاً وبدون شک قهرمان جهان خواهند شد!!
...
(ادامه دارد)
۱۳۸۱ دی ۲۳, دوشنبه
۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)