۱۳۸۱ اسفند ۳, شنبه

اون شب که ييشت آمدم بعد از مدت ها بود که می ديدمت،تقريباًنزديک يک سال.به هتل که برگشتم دستم به طرف قلم ودفتر رفت واينا رو نوشتم. يک روز دوستی ناغافل خواندشان وپرسيد:برای وبلاگت نوشتی؟
گفتم :نه
گفت: برای وبلاگ بد نيست ،چون هم خصوصيه و هم عمومی.
دادم آبجی کوچيکه تايپش کرد وحالا می ذارم اين جا،اون شبی که نوشتمشون مثل هميشه بود که برای خودم يادداشت می نويسم ، نوعی فکر کردن کتبی!!ولی حالا که می ذارم اينجا شايد يک معنی ديگه بده.
اين حرفها رو همه جور می تونی تعبير وتفسير کنی وقصد وغرض من رو از اين گفته ها هر چيزی می تونی در نظر بگيری،نه از این کار منعت می کنم ونه توصيه ای می کنم.شايد اين حرفها تصوير ديگه ای از من در تو بسازه اما اگه اينا رو نمی گفنم نيازی رو در خودم فرو گذاشته بودم و اين نقض همه حرفهاييه که می خوام بزنم. مخاطب اين حرفها فقط تو نيستی ،خودمم هستم.
...
ترس تو از ازدواج کردن ترس از روبرو شدن با جهان واقعيت است . جهانی که بايد در آن مسئوليت پذيرفت ،جهانی که وقتی مسئوليتی درآن پذيرفتی بايد پای همه چيزش بايستی.
ترس تو آگاهانه است و مقابل اين ترس ايستادن شجاعت مضاعفی می خواهد .کسی که به عمق فاجعه آگاه نيست ترسش سطحی است ،عميق نيست و به تبع آن شجاعتش هم سطحی وبی اعتبار است .وقتی کسی مقابل ترس آگاهانه ای می ايستد و وارد ميدانی می شود که از سختی مبارزه اش آگاه است ،قدر وقيمتش افزون می شود .
...
وقتی از پيشت جدا شدم با توجه به فيلمی که سر شب ديده بودم ،مدام قصه دنبال خانه گشتن هر دويتان در نظرم می آمد .
او يک زن تنهای بيست و پنج ساله بود با دختری نُه ساله ومادری پير وکور که بايد تيمارش می کرد .يک شغل کاملاً بی پشتوانه و متزلزل با حقوق ماهيانه سی و پنج هزار تومن .وتو دختری تحصيل کرده با شغلی رسمی ودرآمدی مکفی .
او پشت تلفن با گريه به صاحب کارش التماس می کرد که اخراجش نکند و وقتی اخراج شد بغض او کافی بود تا از هر چه زندگی است سير شوی.او همه جا پی خانه گشت و حتی حاضر بود آغل گوسفندی را بپذيرد. هر ازگاهی سرش گيج می رفت از خســــتگی.هر از گاهی بی اختـــــيار اشک از چشــــمانـــــش
می ريخت.اما همين که به مادر ودخترش می رسيد لبخند می زد وآرامشان می کرد .او هم مثل تو به دنبال اثبات خودش بود.اثبات خودش در جهان واقع ودر ارتباط با اجزايی از واقعيت ،که مادرش و دخترش بودند. حتی در این اوضاع کانديد رياست جمهوری شده بود.او خودش تصميم گرفته بود که که از دو شوهر معتادش طلاق غيابی بگيرد .در واقع او هم خودش انتخاب کرده بود تا در جهان پیرامونش فاعل باشد نه مفعول.تو هم می خواهی خودت باشی .تو هم می خواهی از هجوم جامعه به آرامش درون خانه ات و زندگی شخصی ات در امان باشی.
(من اينجا اسم جامعه را واقعيت می گذارم)
تو هم می خواهی خودت انتخاب کنی وخودت را ثابت کنی . تو هم از تحميل بيزازی . تو با شرایط ایده ال وذهن و جسم و جان آرام به دنبال خواسته هايت می گردی وبهشان می رسی و يارسيده ای (تو رو خدا نگی که تو هم خيلی بدبختی کشيدی تا به اينجا رسيدی).و حالا می گويی هيچ وقت ازدواج نمی کنم ،هيچ وقت بچه دار نمی شوم .
قصد داوری ارزشی وخوب وبد کردن ندارم.در بين راه اين سئوال از ذهنم گذشت کدام يکی زنده تريد ؟وزندگی می کنيد؟
کدام يک انسان تريد؟
کدام يکی بودنتان با نبودنتان فرق دارد؟
کدام يکی بيشتر لايق دوست داشته شدن هستيد؟
کدام يکی قيمتی تريد؟
ماندنی تريد؟
کدام يکی بيشتر «هستيد»؟و حيف بود اگر نمی بوديد.
جالب اينجاست که او با آن حضور مؤثر وحياتی اش احساس رنج و بيهودگی می کند وآرزو می کند ايکاش در آن وضعيت اسفناک نمی بود وتو با آنکه احساس آرامش و سرخوشی ورضــــايت
می کنی از حضور مؤثر می گريزی.شايد تو هم درگير رنجی هستی عميق تر از رنج آن زن واين تنهایی فرار از آن رنج است.(شايد)
...
شايد همين که يک آدم از دايره و چرخه توليد در عالم بيرون باشد غم بزرگی است.در گذشته ها سترونی برای زنان و مردان ننگ بزرگی بوده است والان هم برای خيلی هايشان که عادی ترند وعامی تر ،اينچنين است. چيزی که به نظرم امد اين بود که انگار اين رنج از سترونی ذاتی ِانسان است و يا همــــچنان پابرجاست.گاهی سترونی جسمی است ،گاهی روحی وذهنی وروانی.
روحی که زايش ندارد،
روحی که تکثير نمی شود،
روحی که نمی ماند ومنتشر نمی شود .
احتمالاًً اين رنج بزرگی است برای روح که تمايل به ماندن وانتشار دارد .
ما جماعت درس خوانده، در زندگی عوام به چشم حقارت
می نگريم.ما ازدواج و بچه دارشدن وحيات و ممات آدميان عادی وعامی را يک زندگی غير انسانی(اگر نگوييم حيوانی) می دانيم وآنها را در مرتبت پايين تری از تکامل می انگاريم.خودمان را که بنا به انتخاب واز روی آگاهی و نه غريزه در مقابل اين جریان
می ايستيم،زنده تر وانسان تر می دانيم وبرای اين روشنفکريمان ارزشی ورای کوته فکری عوام قائليم. اما با همه اينها انگار چيزی در درون ما آزارمان می دهد،انگار سبک ورها نيستيم و چيزی روی روحمان پاگذاشته است وآن شايد نيازهايی است که در درونمان بی پاسخ مانده است.
...
ما در ميان آدميان بزرگ شده ايم ورشد کرده ايم و نيازهايمان همچون ساير آدميان است ،فقط اين «شرايطمان» است که متفاوت است . شرايط ما کيفيت وچگونگی برخوردمان را با عالم ودنيای اطرافمان تعيين می کند. از طرفی شما مختاريد از برخورد کردن با عالم صرفنظر کنيد وهم می توانيد چگونگی آن را انتخاب کنيد.
مثلاً خود کشی .
کسی که خود کشی می کند از برخورد با عالم وجهان واقع صرفنظر می کند.اما وقتی کسی خودکشی می کند ما هيچ وقت نمی گوييم او اين گونه زندگی کردن را انتخاب کرد،ما
می گوييم او اينگونه مردن را انتخاب کرد .خودکشیِ او را بخشی ونوعی از زندگی نمی دانيم بلکه اساساً خروج از زندگی
می دانيم.کسی که خودش را از دايره زندگی خارج می کند نوعی از زندگی را انتخاب نکرده است،بلکه نوعی از « نبودگی » ونيستی را انتخاب کرده است. واين يعنی نقض غرض.يعنی تو کاری می کنی که با آن بودنت را اثبات کنی در عين اينکه خودت را نيست ونابود کرده ای.
(نمی دانم مثالم در رابطه با بحث بالا چقدر روشن است؟)
...
من فکر می کنم شاةيد مشکل ما درس خوانده ها و کتاب خوانها اين است که همواره در ذهنمان به يک « کمال»ی فکر کرده ايم وسودايش را در سر پخته ايم وبا هوايـش زندگی کرده ايم وهمه جا پزش را داده ايم واصلاً بوســـيله همان خودمان را متــمايز
کرده ايم اما...اما در جهان واقع عُرضه پياده کردنش را نداريم واز همين روست که دليلی برای گريز می تراشيم.
گريز هميشه آسان تر از جنگيدن بوده است وما خودآگاه ويا ناخودآگاه به آن پناه می بريم.
...
زنِ فيلمِ بنی اعتماد از مردها متنفر بود وتو هم احتمالاًمتنفری ،اما دلايل تنفر آن زن واقعی بود.آن زن به واقعيت احساسش رسيده بود.يعنی به واقعيتی برخورده بود که حاصلش تنفر شده بود،اما تو شايد به واقعيت اين احساس نرسيده باشی واز روی شنيده ها وخوانده ها ويا هر چيز ديگر( جز واقعيت) متنفر شده باشی(شايد).من نمی گويم تو حق نداری متنفر باشی،بلکه می گويم چقدر اين تنفر واقعی است و البته هر قدرش که واقعی باشد کاملاً قابل احترام وارزشمند است.
زنِ فيلم بنی اعتماد خيلی واضح وروشن نيازها وعقايدش را مطرح می کرد و اين امکان را به تو می داد که عقايدش را با جهان پيرامون او و خودت بسنجی ومقابله کنی و به تبع اعتباری که به حرفهاش می دهی ،او واحساسش را معتبر بدانی.زنِ فيلمِ بنی اعتماد بنا به هر دليلی ويا هر گذشته ای فعلاً وامروز دارد در مسيری حرکت می کند وحالا در اين وضع ،تصميماتی که می گيرد ارزش بودن و هستی وانسانيت او را تعيين می کند.
او می تواند از اين وضع به جای ديگری فرار کند ،می تواند
خود کشی کند،می تواند شوهر کند ،می تواند خودفروشی کند،هزار می تواند ونمی تواند ديگر هم می تواند بکند،اما امروز هر چه می کند،در مسئوليتی که دارد ودر خرج کردن از توان ذهنی وجسمی اش کم فروشی نمی کند وهمين نکته قدر وقيمتش رابالا برده واو را لايق ديده شدن کرده است.
به نظرم خيلی به انسان اصيل نزديک شده است.انسانی که موجوديتش،منحصر بفرد بودنش و«شخص»بودنش در رابطه با واقعيت وجودی خودش و جهان پيرامونش معنا پيدا می کندو نه منتزع از آن.کسی که به خودش و ديگران دروغ نمی گويد وچيزی را هم پنهان نمی کند وفرار هم نمی کند.
...
يکی ديگر از مشــکلات ما درس خوانده ها زيـاد حـــرف زدن است(همين کاری که من الان دارم می کنم!!)
مثلاً می نشــــينيم و اينــــقدر درباره جوانی وچند وچونش حرف
می زنيم و فکر می کنيم که ناگهان می بينيم جوانی گذشته است وجوانی نــــکرده ايم.بعد بخاطر اينـــکه آنجايمان نســــوزد
می گوييم :خب همين کارهايی هم که ما کرديم خودش نوعی جوانی بود ،نسبی است همه چيز واز اين حرفها. در حاليکه خودمان خوب می دانيم که نکرده ايم. همين که ما اين قدر اهل حرف زدنيم يک معنايش اين است که اهل عمل نيستيم.هميشه دير سر قرار می رسيم از بس در باره خود قرار چند وچون می کنيم .من فقط همين را فهميده ام که، تنها، ديکته نانوشته بی غلط است وراه نرفته بی دست انداز .و زيبايی زندگی به اين است که هر کس بايد ديکته خودش را خودش بنويسد
( نگاه کردن از روی دست بغل دستی فايده ای ندارد)
متن ديکته برای همه يکی است و آن متن خود زندگی است.
برگرديم به بحث...
چيزی که آدمی را می سازدتنها توانايی های اونيست بلکه ناتوانايی ها ونقايص و نيازهای او نيز هست.شايد بخش های پنهانی روح وروان آدمی ونيازهايش در ساخت شخصيت او تاثير بيشتری بگذارند تا توانايی هايش.آدمها درمواجهه با نياز هايشان دو راه بيشتر ندارند.يا برطرفشان کنند يا ناديده اشان بگيرند. حتی می توان آنها را برای خودت طوری تفسير کنی که نياز تلقی نشوند . چنين کاری اگرهم با موفقيت انجام شود
نمی توان از کارکرد نياز ها وتاثيرشان فرار کرد.در واقع با فرافکنی نيازها زمينه رنجی درونی وعميق تر فراهم می شود که از جايی ودر موقعيتی ديگر سر بيرون می آورد.من اين جمله را که می گويند« فلانی خودشو گول می زنه» قبول ندارم.
هيچ آدمی نمی تواند خودش را گول بزند.تنها کسی وفقط تنها کسی که از درون آدمی خبر دارد خود شخص است ولا غير (آدمها بيشتر سعی می کنند ديگران را گول بزنندتا خودشان)
...
تو هم مثل من ،مثل ما انسانی.بخش های زيادی از زندگی وتربيت وسرنوشت فردی واجتماعی تو با من و ما مشترک است .به همين دليل نياز هايمان هم مشترک است .
(نگو که تو از جنس ديگری هستی واز کُره ی ديگری آمده ای!!)
فقط شرايطمان است که فرق دارد . راه حل هايمان متفاوت و مسائلمان مشترک است .
برمی گردم به ازدواج.
ازدواج تنها محمل دوست داشتن ودوست داشته شدن نيست اما يکی از آن محمل های خوب است.يک نياز است.در نياز بودنش شکی نيست فقط شکل وشرايطش فرق می کند.
در برخی جاها آزادانه تر، نامحدودتر ،سهل ترو بی قيدتر و کاملاًشخصی است و اينجا سفت وسخت تر و دست وپا گيرتر.در آنجا ازدواج دو نفر با هم به کسی ربطی ندارد و اينجا به همه مربوط است!(از حکومت ومردم بگير تا ننه وبابای خود آدم)
منظور من از ازدواج بيشتر زوج شدن وجفت شدن است تا ازدواج به مفهوم رايج .قطعاً تو هم دوست داری کسی از عميق جانش دوستت بدارد وتو نيز کسی را از عميق جان دوست بداری.تو هم لحظات دلتنگی ای داری که دلت از غربت اين عالم می گيرد و
شانه هايی را برای تسلا می خواهی.تو هم کمک حال وکمک دست می خواهی و قطعاًکسی هم هست که به کمک تو محتاج است .تو هم همراه وهم قدم می خواهی. تو هم تن وجسمت سالم است وانرژی وآتش وجوانی در سلولهايت فرياد می کشد و تمنای عشقبازی با تنی شريف وگرم ولذت بخش را داری .قطعاً تو هم خانواده می خواهی.مثلثی که يک رأس آن باشی.
(خانواده گذشته از شکلش يک نياز است ،محوريت فرد در جمعی که رابطه ای حياتی بين اعضا برقرار است.مثل مادر وفرزند).
قبول دارم که شکل وشرايط ازدواج در اين مملکت بيش از حد مصنوعی ،تحميلی و مزخرف است.قبول دارم که نفس رابطه ی مرد وزن در اينجا برابر وعادلانه نيست ومبتنی بر نفوذ وتسلط يکی بر ديگريست .قبول دارم که فرهنگ عمومی جامعه خاله زنکی است وکلاسش پايين است.قبول دارم که ازدواج بيشتر به جای آنکه بالی برای پرواز باشد زنجيری است به پا برای فرو رفتن وغرق شدن ،اما
...اما همه ی اينها دليل نمی شود که به خاطر اين مقدمه آن مؤخره را ناديده بگيری و نياز هايت را منکر شوی .تو ديکته خودت را می نويسی آنچنانکه نوشتن را آموخته ای.هنر تو وقتی است که با آگاهی به اين وضع و با توجه به شرايط خودت واطرافت به گونه ای عمل کنی که نياز هايت را آنطور که مطابق ميلت است بر طرف کنی.خاص بودن تو در همين است .يعنی در عين اينکه خودت هستی وباشی زندگی کنی.
آرامشی که ناشی از دور انگاری اين نيازها باشد آتش زير خاکستری است که روزی شعله خواهد کشيد.آنهم به شکل رنجی عميق وحسرتی پايدار.حتی اگر کسی همه ی اين نيازها را اصطلاحاً از بازار آزاد هم برطرف کند هيچ حرج و ملامتی بر او نيست .به شرطی که ذهن و عملش توأماً بازار آزادی شده باشد .نه اينکه در پستو و خفا وحجاب بزيد ودر بازار آزاد کار کند.چرا که اين دوگانگی بيشتر از آنکه آرامبخش باشد خود مضطرب کننده است.
...
يکی از وجوه منفی ازدواج يکنواختی و روزمرگی وملال ناشی ازآن است .در زندگی روزهايی هست که همه چيز ملال آور وکسل کننده بنظر می رسد.نه عشق،نه همدلی و همراهی،نه بچه ،نه کار،نه تفريح و نه حتی سکس ونه هيچ چيز ديگر هيجانی نمی آفريند و بسياری ازاين بندگان خدا بناچاردر گوشه های ديگر زندگی اشان به دنبال اين هيجان گمشده می گردند .شايد به همين دليل است که آمار خيانت های عينی وذهنی(خصوصاً ذهنی وتخيلی!!) در جامعه ما بالاست .زندگی کردن و نه زنده بودن احتمالاً فن وفنونی دارد و نيازمند آموزش و تربيت ودقت است . می گويند اگر حواست پرت نباشد و خرده هوشی هم داشته باشی زندگی خودش راه ورسمش را به تو می آموزد. ولی من زياد به اين گفته خوش بين نيستم .کسی که از زندگی می گريزد همان کسی است که هنر آن را ندارد.

شايد دليل ديگر گريز از زندگی تصويری است که زنان در ازدواج معمولاً از خودشان نشان داده اند و اين، تصوير توأم با زبونی، باعث شده است برخی زنان برای قدرت نمايي هم که شده و جدا کردن خودشان از خيل اين زنان ، دور نيازهایشان خط بکشند . چقدر از زنهای ما بعد از ازدواج ،هر روز به ظاهرشان ور می روند ونگران از دست دادن جذابيت های ظاهری اشان هستند؟ماهی چند بار مدل مو ورنگ مو عوض می کنند؟ نگرانند که نکند در صورت يکنواخت شدن ،شوهرانشان جای ديگری به دنبال زيبايی وهيجان ولذت بگردد.اين احتياج ونياز به نگاه مردان برخی زنان ما را چنان حقير کرده است که نه تنها زنان بلکه خيلی از مردان هم از این زنان بيزارند. گدايي توجه ونگاه ومحبت دل خيلی از زنان را ازهمجنسانشان، چرکين کرده است.شايد يکی از دلايلی که خيلی از زنان روشنفکر امروزی خود را بی نياز از رابطه با مردان می دانند وحتی از آن بيزاری می جويند همين نکته باشد .يعنی بيزاریشان از رابطه، به بيزاری از مردان منجر شده است.
هر زنی دوست دارد «خاص» باشد . زنها از اين که تصور شود مثل هم هستند بيزارند.اين يعنی آنها فقط جسم هستند و اين جسم می تواند «تن» هر زن ديگری هم باشد. زنها از عام بودن گريزانند،اصلاً معشوق که نمی تواند عام باشد .عشق يکدانه است ، دُردانه است.
...
از قضا همين خصلت باعث پديد آمدن نگاهی در مردان شده است که زنان را بجز ظاهرشان نمی دانند وآنها را بجز برای خاموش کردن آتش جسمشان نمی خواهند. در اين که مردان همواره نيازمند زنان بوده اند شکی نيست .« در کودکی برای جرعه ای شير ودر بزرگسالی برای جرعه ای لذت».با جرأت می توان گفت بسياری از مردان اين سرزمين تلقی غير انسانی وحتی حيوانی از زن دارند(من به عنوان يک مرد به شما زنان حق می دهم از مردان متنفر باشيد،در اين زمينه کاملاً حق با شماست ، آقايان محترم هم لطفاً خونسردی خودتان را حفظ کنيد!!) به دلايل تاريخی،فرهنگی وطبيعی اين جريان کاری ندارم ولی باور کن همين انفعال زنان، مردان را به اين صحرای محشر کشانده است.
حتی مردان روشنفکر ما که ادعای برابری زن ومرد را دارندو می گويند زنان بايد با قدرت و استقلال در عرصه ها حضور بيابند،از زنانی که خيلی استقلال رأی دارند وبرای خودشان خط وربطی کشيده اند ودر روابطشان حد وحدودی ومرز وحقوقی قائلند، دل خوشی ندارند .خود پسندی از خصلت های ذاتی مردان ما شده است.زن ها تا وقتی استقلالشان پسنديده است که سدی در مقابل خواست ها ولذات مردان نباشد.
عشق هم که اين روز ها به حماقت تعبير می شود و می گويند خلوص وميزانش با حماقت رابطه مستقيم دارد.برای برخی هم با موجودی بانکی .آدمهای درست و حسابی ترمان نام بی قراری هايشان ،دلواپسی هايشان ،نياز ها وعقده هايشان را عشق می گذارند. عموماًابراز عشق هم خارج از اين قاعده نيست معمولاً مردها وقتی به زنان محبت می کنند که به جسم وتن آنان نياز دارند . زنها هم اين را می دانند وباورشان شده است و وقتی کسی بدون چنين تمنايي لطفی می کند در او به چشم ابله می نگرند .همچنين به مردانی که در وجود زنان بدنبال لطيه ای نهانی می گردند تا اعضايی لطيف!!
انگاراين بيت حافظ هم ديگر دوزار نمی ارزد
لطيفه ای است نهانی که عشق از آن خيزد
کــه نـام آن نه لب لعــل و خـط زنگاريـــســـت

...
من نگران ريشه دواندن اين ترس در روح وجان توأم. نکند ترس تو پارانوئيدی باشد واز واقعيت دورت کند .حضرت عباسی ومرد ومردانه به نظراتت احترام می گذارم ولی دلم نمی خواهد بعد ها حسرت از دست دادن بخشی از وجود وروحت را بخوری. همه فرصت ها هميشه پيش نمی آيند.من خودم هم خيلی از این فرصت ها را از دست داده ام وآنها را به بهای حسرت های زيادی خريده ام.همين کمال گرايي که باعث شده از خيلی چيزها پرهيز کنی بايستی ترا به سمت تجربه های تازه بکشاند.
...
همه حرف من اين بودکه ترس برادر مرگ است واگر ترسيده ای و می ترسی بدان مُرده ای بيش نيستی. نمی شود با ترس آرام زيست. تنها کسی که نمی ترسد توان آرام نشستن را دارد. قفل ها و زنجير ها شايد از هجوم جلو گيری کنند اما اولين معنايشان حضور ووجود ترس است و تا وقتی ترس هست آرامش نيست.
...........................................................................
...........................................................................
باقی بقايت

۱۳۸۱ بهمن ۳۰, چهارشنبه

« کاسه گلافه!! »
«کاسه» يک نوع نوشيدنی گرم است که وقتی آن
را می خوری« گلافه » می شوی.
رضا گير داد بيا ببرمت يک جای باحال و روشنفکری
تا یه کم فکرت روشن بشه.دست ما رو گرفت وبرد
تو يک پاساژکه پر از بوتيک بود
(با اين طرز املا فاتحه زبان فارسی را خوانديم رفت).
اسم بازارش سرخه بازار و حوالی ونک بود. يک گوشه ی
اين پاساژ کافه ترِيای کوچکی بود بنام «کافه تئاتر».
رضا گفت :صاحب اينجا يکی از هنرپيشه های سينماست
بعدش هم کلی توضيح داد که اين هنرپيشه کيه، که من
هيچی از توضيحاتش نفهميدم.ولی وقتی عکسشو
نشونم داد،فهميدم آقای صالح علا روميگه.
روی سر در کافه هه!! اسم کافه رو به فرانسه نوشته بودن
ميز وصندلی هاش همه سیاه رنگ وقديمی وروی ميز ها
پر از خط خطی ويادگار نوشته (مثل اين يادگاری هايی
که سربازها روی برجک های نگهبانی یا در توالت ها می نويسن)
گفتم:اينجا ناسلامتی جای آدمهای با کلاسه،اين جوات بازی ها چيه درآوردن ؟
رضا گفت اين جوات بازيه باکلاسه،بنوعی سنت در مدرنيُسم!!
رضا به هر زوری بود می خواست يک بحث روشنفکری
وکلاس بالا راه بندازه تا به فضا بخوره .بعدش پيشخدمت
با منو اومد و دادش دست من.چشمم که به قيمتا افتاد
آب دهنمو قورت دادم و دادمش به رضا
گفتم:من فقط از قيمت هاش سر درآوردم ،بقيه شو
لطفاً تو بگو چيه وچه مزه ای می ده ؟
ياد بابام افتادم که هر چيز جديد می زاری جلوش تا بخوره
اولين سوالش اينه که« خاصيتش چيه؟»یا «برای چی خوبه؟»
(يعنی برای کجای بدن مفیده!!)
رضا سفارش دو تا از همين کاسه گلافه ها داد.بعد از چند
دقيقه پيشخدمت دو تا ليوان آورد که روش بن اندازه سه سانت
کف وایستاده بود.
گفتم:نگاه کن ناکس نصفشو کف ریخته
رضا گفت:تو کفاشو نخو
گفتم:رضا چيز ميز حروم توش نباشه
رضا گفت :مثلاً چی؟
گفتم :گوشت خوک!!
توضيح ضروری( از نظر ما ايرانی ها در هر خوردنی خارجی ممکن است کمی گوشت خوک به کار رفته باشد)
رضا گفت :مرد حسابی اون جامده اين مايعه
گفتم :باشه ،خارجی ها وقتی بخوان به ما ضربه بزنن
راهشو پيدا می کنن، اول گوشت خوک رو خشک کردن
بعد آسیابش کردن و ريختن توی آب جوش اينو درست کردن،
نگاه کن رنگشم همرنگ خوکه !!
خلاصه هر چی رضا سعی کرد يک بحث باکلاس راه بندازه
نشد. بعدشم گفت :اصلاًبرای اين آوردمت اينجا که يکی از
پاتوق های وبلاگ نويسا رو ببينی.
واينجوری بود که فهميدم کاسه گلافه!!چيه وبه وبلاگ هم مربوطه

۱۳۸۱ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

آبروی انسان مثل دستگيره در است .
اگر حتی روی در آلونکی باشدبايد مثل
دستگيره در بانک به نظر آيد.
(از داستان «ريچارد در را باز کن » نوشته نويسنده سوئدی که در 31 سالگی خودکشی کرد)

۱۳۸۱ بهمن ۲۷, یکشنبه

- الو، سلام ، خوبی؟
- قربانت .تو چطوری؟
- بد نيستم .چه خبر؟
- آاای...ی ی ی...هيچی ،سلامتی
- خواب بودی؟
- همچی بفهمی نفهمی
- ببخش بيدارت کردم،نهار خوردی؟
- آره چطو مگه؟
- گفتم اگه نخوردی ، صبرکن بيام اونجا با هم بخوريم
- خجالت نمی کشی؟
- خجالت بکشم؟چرا؟
- عوض اينکه بگی اگه نهار نخوردی بيا با هم بريم رستوران،می گی بيام اونجا؟اين نهايت بی ادبيه و
پر روييه!! که آدم زنگ بزنه خونه کسی وبگه اگه نهار نخوردی وايسا تا منم بيام
- اگه به رستوران دعوتت کنم با ادب می شم؟
- آره ، توی دنيای جديد يکی از جاهای ملاقات و حرف زدن رستورانه.اين ها جزوآداب آدمهای امروزه،تا کی می خوای اينجوری باشی دهاتی!!
- ولی من فکر می کردم رستوران جاييه که آدمها وقتی گرسنه هستن وغذايي درست نکردن ميرن اونجا .وخونه جای راحت تر وبهتری برای ديدار وحرف زدنه.
- اون يکی از معنا هاشه،معنی ديگرش همونيه که گفتم،احترام گذاشتن به طرف مقابل
- يعنی چلو کباب مساويه با احترام؟
- نه خير ، اينکه تو زنگ بزنی وبگی برای نهار ميای اينجا ، اين بی ادبيه ، پر روييه
- من هدفم ديدنت بود وگرنه نهار می تونه هر چيز ساده و بی زحمتی باشه
- به هر حال من ديگه هيچ وقت تورو برای شام ونهار خونه ام دعوت نمی کنم
- منم هيچ وقت برای اينکه باادب جلوه کنم به رستوران دعوتت نمی کنم
- همينه ديگه ،مناسبات اجتماعی آدمای امروز رو نمی فهمی
- يعنی من تا حالا تو غار زندگی می کردم وخودم نمی دونستم؟
- نه از خسیسی اته ، می ترسی ضرر به جیبت بخوره
- من خسيس نيستم ،ولی فقط وقتی به رستوران يا کافی شاپ می رم که گشنه ام باشه يا تشنه،رفتن به اين جاها رو نه ادب می دونم نه کلاس
- نفس عمل مهمه ،وقتی تو منو به رستوران دعوت می کنی ،معنی اش اينه که به من اهميت می دی،به فکر من هستی،بودنِ با من برات ارزش داره ، وحاضر شدی بخشی از پولت و وقتتو هزينه کنی
- اين تنها راه اهميت دادن وارزش گذاشتنه؟
- نه . ولی يکی از راههای رايجشه
- اگه کسی نخواد از راههای رايج استفاده کنه،آدم بی ادبيه؟
- آره ، ادب يعنی رعايت راههای رايج .مؤدب بودن يک معيار اجتماعيه وقواعد وراهها شو جامعه تعيين می کنه،هر کس که نخواد به اين قواعد تن بده آدم قابل اعتمادی نيست
- ولی من فکر می کنم بی ادب کسيه که قصد اهانت داره واز روی آگاهی و عمد کسی رو تحقير وتوهين میکنه .در حاليکه منظور من از اين پیشنهاد بيشتر ديدن خودت بود تا نهار
- فرقی نمی کنه ،با اين پيشنهادت من فکر می کنم توی ذهن تو من مساوی با يک بشقاب غذا هستم و خونه ی من مساوی با قهوه خونه
- تو واقعاً نمی دونی من همچين ذهنيتی ندارم؟
- بايد خلافشو ثابت کنی.تو تا بحال هيچ کاری نکردی که من بفهمم آدم با ادبی هستی
- من فکر می کردم اونقدر صميمی هستيم که بشه همچين حرفی زد
- نه متاسفانه ،اشتباه تو اينه که فکر می کنی خيلی صميمی هستیم
- یعنی من در يک اشتباه چندين وچند ساله بسر می برم؟
- تقریباً بله
- فکر می کنی باين وضع حرف ديگه ای برای گفتن باقی می مونه؟
- تاحدودی آره .مثل همون حرفهای هميشگی مثلاً کجايي؟چه خبر؟نيستی،هستی خواهش می کنم ، جيگر شما و از این چيزا
- ......خيلی خب .....به هر حال ببخشيد بيدارتون کردم
- خواهش می کنم ، جيگر شما
بدينوسيله در گذشت نا گهانی مرحومه مغفوره « ناتاشا »
را خدمت کليه هموطنان عزيز تسلیت عرض می نماييم.
شرکت شما سروران در مجالس ختم وی باعث شادی روح
آن مرحوم و تسلای خاطر مادر داغديده اش خواهد شد.

قربان قدمتان
مهدی فخيم زاده

۱۳۸۱ بهمن ۲۶, شنبه

شيراز...دو روز معطلی و نيافتن بليط...
روزها از خانه بيرون می زنم ودر کوچه ها و خيابان ها می چرخم
اين سومين باری است که به شيراز می آيم...
اينبار بيشتر از هر بار شيراز را دوست دارم...
شايد بخاطر نخل های قشنگی که در بلوار هاست...
از شش نفری که توی اتاق خوابيده اند چهار نفرشون دارن
خر وپف می کنن .سه نفر با صدای عادی ویک نفر با صدای
خیلی بلند توأم با ناله های عجيب وغريب.
ساعت دو ونيم نصف شبه ومن روی تنها تخت اتاق در
طبقه دوم ساختمان آتش نشانی سی سخت
(از شهرستانهای کهگيلويه وبويراحمد) نشسته ام.
مجله فيلم ويژه جشنواره فجر دستمه ونقد ايرج کريمی رو بر
فيلمهای مهرجويی می خونم.مضمونش تأکيد بر عنصر خانه
در فيلمهای مهرجوييه.می گه در آثار او خانه بيشتر به شکل
مأمن وپناهگاه ظهور پيدا می کنه تا مسکن.نوشته خوبی بود .
به نظر من هم خانه،کارکرد روانی اش از کارکرد عينی و کاربردی اش
بيشتر ومهم تره.خصوصاً خانه پدری.
سر شب زنگ زدم خونه.مامان پشت تلفن گفت دلم برات تنگ شده،
زودتر برگرد.
گفتم:شما که اينقدر زود دلتون تنگ می شه چطور می گین
برو زن بگير.وقتی که زن بگيرم بايد از پيشتون برم،اونوقت چکار می کنين؟
شايد زنم نذاره زياد پيشتون بيام يا اصلاً زندگی وگرفتاری دل ودماغ برام نذاره.
گفت:تو زن بگير دوماه به دو ماه نيا،من راضيم .از اين آوارگی
توی اين شهر واون شهر که بهتره...
..
شايد يک روز اين پرسه زدنهای من هم تموم بشه
ومثل همين عشايری که يکجا نشين شدن من هم
يک جا اطراق کنم.نمی دونم اون روز چه جور آدمی شده ام.
اسمشو سکون وجمود می ذارم يا آرام وقرار؟...
...فعلاً فقط بايد فکر کنم که در ميان اين حجم از خر وپف
چه طوری بخوابم...ناکس ها سمفونی راه انداختن!!

۱۳۸۱ بهمن ۲۵, جمعه

...
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشـق آمدنی بود نه آمو خـــتنی
...
سنايی
تقديم به سيزيف و کوهش و سنگش!!

کيفر
...
سنگين ترين کیفری که خدايان توانستند برای سيزيف عاصی در نظر بگيرند،بيهودگی بود.تکرار ابدی کاری اجباری در شرايطی که امکان هر نوع پيشرفتی از او سلب شده بود.سيزيف بايد مدام ،تخته سنگش را از يک سربالايی تيز بالا می برد و همين که به بالای سربالايی می رسيد سنگ قل می خورد وبه ته دره می افتاد.دوباره پايين می آمد وآن را هن وهن کنان بالا می برد.
اما خدایان يک چيز را يادشان رفته بود وآن نکته اين بود که، سنگ به مرور زمان ساييده می شود.تيزی های سنگ که در صد سال اول دست های سيزيف را خونين ومالين می کرد ، به مرور صاف وصوف شد. گوشه کناره هایش هم در پانصد سال بعدی صاف شد. طوری که هُل دادن پر زحمت آن تبدیل شده بود به قِل دادن ساده.در هزاره بعدی تخت سنگ کوچک وکوچکتر شد وراه سقوط آن نيز به مراتب هموارتر.اين اواخر آن سنگ بیشتر به سنگ ريزه می ماند تا تخته سنگ.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سيزيف رسيده:سنگريزه را به همراه کارت اعتباری ،قرص های مسکن،وداروهای آرام بخش اش توی جيبش می گذارد وهر روز صبح با آسانسور به روی قله کيفر گاهش در طبقه بيست وهشتم ساختمان محل کارش می رود و شبها دوباره پايين می آيد.
...
نوشته: اشتفان لاکنر نويسنده آلمانی زبان
(به نقل از روز نامه ايران)