۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

از یادداشت های قبلیم در سال 2003

شب عاشورا بود .هوا فرحناک وزمين بارون زده .مناسب برای قدم زدن يا دوچرخه سواری.
دوچرخه را برداشتم وهمينطوری از خيابانها وکوچه ها گذشتم .
از همه جا صدای نوحه وروضه به گوش می رسيد .
ديوارهای بلندی که بر رويشان سيم های خاردار انبوهی به چشم می آمد
نظرم رو جلب کرد . تابلوشو خوندم .
مرکز بازپروری ونگهداری معتادين
صدای مداحی از بلندگوی زندان به گوش می رسيد.
چند لحظه ای رکاب را شل کردم وبه صداهايی که می آمد گوش دادم .
مداح بيچاره داد می زد ومدام از مستمعين می خواست
با او همراهی کنند وبه اصطلاح "دم "را پاسخ بدن
اما دريغ از ذره ای همراهی وپاسخ.
مداح بيچاره هی مدام می گفت:
" ها ماشالله ...بلندتر ..می خوام صدات برسه به قبر شش گوشه اش "
اما دريغ از ذره ای صدا.
می گفت : " می دونم الان دلت کجاست......الان دلت
کنار نهر علقمه است....کنار عباسه..
تو دلم گفتم الان معتاده می گه :
ولمون کن بابا دلت خوشه.

...
کم کم از ديوار های زندان دور تر می شدم وصدا ها ضعيف تر می شد .
بيشتر از اون که دلم به حال معتادا بسوزه،دلم برای اون مداح بيچاره سوخت

۱ نظر:

ناشناس گفت...

جالب بود