یک غزل ازفاضل نظری از مجموعه شعر(( گریه های امپراطور ((
.......
از باغ می برند چراغانی ات کـنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کـنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
با این بهانه که بارانی ات کـنند
ای گل! گمان نکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کـنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شاید بهانه ای ست که قربانی ات کـنند
یوسف!به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کـنند
یک نقطه بیش فرق بین رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کـنند
از باغ می برند چراغانی ات کـنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کـنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
با این بهانه که بارانی ات کـنند
ای گل! گمان نکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کـنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شاید بهانه ای ست که قربانی ات کـنند
یوسف!به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کـنند
یک نقطه بیش فرق بین رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کـنند
......
با این مصرعش خیلی حال کردم
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند